کارگاه، خبری نیست
هر اتفاقی فارغ از خوب و بدش عالیست... این نوشته(حالا این یه وزنی داره که اورجینالش نداشت) رفته رو مخم و نمیدونم شعر میشه یا نه. ولی واقعا هر اتفاقی عالیه در مقابل هیچ اتفاقی نیوفتادن!
کاش علی یا هر کس... اینقدر توانایی تعقل و منطق داشتن که بشه بهشون بفهمونم کار توی دفتر خیلی هم ساده تر از کار تو طول خط نیست. ولی خب نمیفهمن که. اتفاقای مختلف و احتمال رخدادشون، خلاصه یسری نعمتهایی که نمیتونن قدردانش باشن. ولش... شاید شعر بشه ولی؛ نمیدونم!
-
امروز حس و حال خوبی دارم. خیلی خوبه که فرهاد اینا منظم میرن مرخصی. الان تازه دارم میفهمم اینکه میگن درونگرا ها از تنهاییشون انرژی میگیرن یعنی چی! همیشهبرام سوال بود من که توی درونگراییم شکی نیست؛ پس چرا از تنهاییم انرژی نمیگیرم! الان فهمیدم میگیرم و نمیدونستم منظورشون چی بوده :)
میشینم برا خودم میخونم و مینویسم و چرت میزنم و فکـــــــر میکنم. اصلا یه عشق و حالی میکنم برا خودم. این نوشتنه خیلی مهمه ولی، خالی میشم قشنگ. خلاصه که خدارو شکر!
-
دیروز شامانی زنگ زده میگه بیا مدرکتو بگیر؛ آمادست. این آخرین باری بود که قرار بود با این آدم تلفنی صحبت کنم! الان که دارم بهش فکر میکنم، حتی اگه بدونی یه سری چیزا آخرین باریه که رخ میدن، بازم نه حس و حال متفاوتی داره و نه این دونستن قراره چیزی رو عوض کنه.
دارم به این فکر میکنم که هرطور شده یه کوزه هم بخرم وقتی دارم مدرکمو میگیرم. حالا یه بخشش که شوخیه و قراره باعث خنده اهل خونه باشه، ولی از تو کوزه آب خوردنو دوس دارم، برام یجور حس جالبی داره. میخوام انجامش بدم خلاصه. مث خریدن چاپستینگ :). مث اسکلا با محیا میشینیم ماکارونیو با چاپستینگ میخوریم و باعث تاسف و شرمساری دیگر اعضای خانوادهایم:)
-
دختر توی خونه داشتن چقدر سخته. خواهر داشتن.. دختر داشتن... فرق نداره!!
چند هفته ای هست فایلش توی ذهنم باز شده. حجاب... اختیار... درباره همسر تکلیفم با خودم روشنه، دوست دارم همسرم محجبه باشه، همین. کسی رو مجبور به چیزی نمیکنم. سعی میکنم انتخابم مطابق با معیاری که دارم باشه. منصفانه! درباره حجاب اجباری جامعه و اعتراضات مدنی و اینا هم مسلماً عاقلانه است که به هر کسی حق بدیم خودش هر طور دوست داره زندگی بکنه مادامی که به حریم کس دیگهای وارد نشه. مطلقاً و شخصاً به حجاب معتقدم، و کنار گذاشتنش رو اشتباه میدونم.ولی در نهایت این انتخاب شخصیه افراده. حتماً اگه نظرم درست باشه، جامعه خودش به سمتی میره که حجاب رو بعنوان ارزش قبول داشته باشن، فرد فرد اعضاش! اما... درباره خواهرم نظر متعارضی دارم که نمیتونم توی خودم حلش بکنم. نمیتونم اون آزادی که حقشه رو براش قائل باشم. نمیتونم به این فکر کنم که طوری رفتار کنه، متفاوت از اونچه من و خانواده درست میدونیمش! از طرفی میدونم اون فکر اشتباهه و باید بذارم و بذاریم زندگیشو بکنه. از طرفی هم معتقدم اون یکی هم اشتباهه! خلاصه همینجوری دارم دور خودم میچرخم و ذهنم درگیره.
(حتماً مثل همهی آدمها) متعقدم نظرم درست و قانع کننده است. در نتیجه میتونه اونم قانع کنه. دوتا مسئله جدید! اول اینکه آیا من حق دارم زمانی که شاید بشه راحت اونو توی یه مسیری قرار داد، با حرف و شستشوی مغزی اونو به سمتی هدایت کرد؟ این موضوع احتمالاً تربیتی، سلب آزادی خواهرم نیست؟ دو: اصلاً آیا من توانایی اینو دارم که بشینم باهاش حرف بزنم و منطقی به سمتی هدایتش کنم و کمکش کنم؟ اینم خلاصه هست. من حتی اگه بخوام هم شاید نتونم...
-
دیشب با من و مامان اومد بیرون که ماسک بخره برای مدرسه. یخورده که رفتیم صداش زدم که از کجا میخوای ماسک بگیری و از کدوم طرف برم؟ دیدم جواب نمیده. برگشتم دیدم هنزفری گذاشته تو گوشش و داره بیرونو نگاه میکنه. واقعا بهم بر خورد! خیلی! قبلش تو خونه نشسته بودیم مشغول چایی خوردن و صحبت و اینا. در تمام مدت مشغول مشق نوشتن بود و تو همین وضعیت هنزفری به گوش. هر چی هم بهش میگفتی نگاه میکرد حالا یا جواب میداد یا نه.سریعم بهش بر میخوره که نه من میشنوم چی میگین، فلان... نمیدونم این نسل واقعا بیشعورن یا ما الکی حساسیم! خواهر من وقتی همه نشتن دارن حرف میزنن این هنزفری یعنی من آدم حسابتون نمیکنم. یعنی حرفاتون برام مهم نیست. یعنی خودتون مهم نیستین برام. و وقتی هی مستمر مخاطب میشی و هی همونو ادامه میدی یعنی این برداشت من هی جدی تر و جدی تر میشه. چته واقعا؟
هیچی خلاصه تو ماشین دیدم اینجوریه یهو داد زدم که با تو ام، چرا جواب نمیدی. بعد با طلبکاری جواب میده که: چرا داااد میزنی؟ میشنوم چی میگی دیگه. چیکار با شما دارم من؟
خلاصه منم گفتم خب چی گفتم؟ جواب بده دیگه! نمیدونم حتی این دومیو شنید یا نه. من برگشتم گفتم اگه جایی مغازه دیدی میایستم خرید کنی. نگم دیگه از چه مسیرایی رفتم، تا کمربندی رفتم و دوباره از اونور برگشتم:) یجا از مامان پرسیدم واجبه خریدش یا نه، گفت نمیدونم. منم دیگه پیچوندم تا تهشو و رفتیم خونه بدون اینکه یه مغازه ببینیم تو مسیر! همین که رسیدیم رفت تو اتاق گرفت خوابید تا شام، تا این لحظه هم باهاش صحبت نکردم هنوز. خب یعنی همون دیشب صحبت نکردم وگرنه الان که نمیشه:)
میخوام بگم همینطوری بدقلق و براخلاق و پررو هستن. نمیدونم آثار بلوغه یا کلا تربیتش از دست ما خارج شده (یا لااقل داره میشه). چیزی سر در نمیارم و همش در حال آنالیز وضعیتم. چیزی که نگرانم میکنه آیندشه. آینده ای که برای هر کسی ترکیبیه از کارای اشتباه و کارای درست. آیا روزی که اشتباهی انجام بده، کسی رو برای خودش داره که باهاش صحبت کنه؟ یا اصلاً متوجه میشه که اشتباه کرده؟ چیزی که منو نگران میکنه آینده این بچه است. راضی هست از زندگیش اون روز یا نه! چه مسیری رو قراره طی کنه؟ حس میکنم پسرا کمتر نگران میکنن آدمو. نمیدونم، آدم خیالش راحت تره، قوی ترن، بی اهمیت ترن. نمیدونم. برای این، خیلی بیشتر از داداشم نگرانم.
-
فک کنم یه نفر یه عذرخواهی به من بدهکار باشه. البته اگه خودش باشه، نمیدونم... :)
-
خجالت میکم تو وبلاگایی که دنبال میکنم نظر بدم:) منظورت چیه مرد؟
الان دوست داری الکی اینتراکشن برقرار کنی و لاس بزنی؟
خب باشه، چیکار کنم؟
آره درست میگین!
بله؛ موافقم!
آهان، به سلامتی...
از جمله جوابای دلسرد کننده فرضی که تو ذهنم میگیرم از ملت. هییی، یادش بخیر اون قدیما که میرفتیم مینوشتیم، مطالب بسیار زیبا و آموزنده ای دارید، خوشحالم میشوم به وبلاگ من هم سر بزنید و نظر بدهید :) ای خدا...
-
اون «بگیر صبر و قرارم را» رو هم باید تموم کنم زودتر. فک میکردم یه مجموعه بشه، چقدر آدم سست میتونه باشه واقعا. یاد این حدیثه افتادم:
«امام على علیه السلام: من خداوند سبحان را به در هم شکستن عزمها و فرو ریختن تصمیمها و برهم خوردن ارادهها و خواستها شناختم.» ینی چی واقعا؟ (من اگه سایت داشتم حتما یکو میذاشتم ویرایش بکنه مطالبو. یه خط نوشتن ده تا غلط نگارشی داره! همون امام علی بزنه به کمرتون که ارزش نوشته رو نمیفهمین-_-)
-
شعر چی بذارم...
این سایت گنجورم خیلی خوبه، نظراتشو که میخونی کیف میکنی از اینهمه دقت و ادب آدمایی که اون تو نظر میدن :) برعکس همه سایتا
ولش کن خودم مینویسم یه شعر از ابتهاج تو کتاب آینه در آینه:
گفتم اگر پدر نتوانست یا نخواست
من
هموار خواهم کرد گیتی را!
فرزند من؛ به عُجب جوانی تو این مگوی!
من خواستم، ولی نتوانستم
تا خود چه خواهی و چه توانی!