کارگاه، دستم میسوزه:)
دیشب رفتیم خونه عارف اینا، دور هم یه شامی خوردیم و یه پاستوری زدیم و صفا. محسن الاغ یه لحظه اومد شوخی ککنه زد بغل بازومو با ناخنش زخم کرد، یه ده پونزده سانتی هست. هی میخوره به بلوزم، هی میسوزه. خر... دکتر شده، عقلش زیاد نشده:) حالا. داستانایی که دیشب داشتم:
یکی اینکه سه شب قبلش گفت بیا برنامه کنیم و بدون هیچ توجیهی من میپیچوندمشون. دیشب یهو زنگ زدم خبر بگیرم و فهمیدم اگه زنگ نمیزدم از برنامه بیرون گذاشته شده بودم به دلیل نداشتن شعور کافی! حق داشتن کاملاً ولی وقتی دیدمشون ذرهای از بیشعوریم کوتاه نیومدم و بهشون حق ندادم:) همینقدر پلید و وقیح. حالا...
دوم اینکه مثل اکثر مواقعی که میرم بیرون همش فکرم این بود که الان مامان اینا خونه ان چیکار کنن. چی میخورن؟ حوصلشون سر نمیره؟ بذا ببرمشون یه جا. این عذاب همیشه با من هست. همش فکر میکنم الان چیکار میکنن؟ من برم تفریح اونا بشینن تو خونه در و دیوارو نگاه کنن؟ (خب داره گریم میگیره الان!) نمیدونم شاید این حسو اون وقتایی که پیش مامانی بودم پیدا کردم. ده تا بچه، کلی نوه و نتیجه... بعد میشست تو حال، جلوی در ورودی، در راهرو رو باز میذاشت و از تو شیشههای رنگی در ورودی، سایه رهگذرا رو نگاه میکرد که حوصلش سر نره. خیلی ظالمانه است زندگی، خیلی... نمیدونم چار روز دیگه که مامان تنها میشه قراره با تنهاییش چیکار کنه؟ حتما باید آخراش اینجوری باشه خدا؟
علیرضا قربانی داره میخونه: فکر زنجیری کنید ای عاقلان، بوی گیسویی مرا دیوانه کرد... بگذریم...
-
دیشب از سر کار رفتم خونه و سریع رفتم انجمن. همون انجمنی که بهش فکر میکنم دلم قیلی ویلی میره. لعنتی -_- چیزم نیومده بود. چیز... نامرد انگار میدونه من کی میام و کی نمیام، دقیقا یجوری میاد که من نبینمش :( چیکار کنم خب... بیخیال شم؟ سعی میکنم!
شعر تکراری خوندم و دتر بازم سوال ماه پیشش رو پرسید. همین شد اولین شوخی ای که باهاش کردم. معمولا دلیل آشناییم با آدما شوخی و مسخرگی و حماقته:) البته خب اینجوری آدم هم قشنگ تو ذهن بقیه میمونه هم قشنگ! قشنگ اول یعنی پررنگ و جدی، قشنگ دوم یعنی شیرین و دوست داشتنی. مثلاً :)
بعد اینکه یکی دوجا هم دکتر شروع کرد شرح و بسط و دفاع از شعرم. دوست داشتم. عجیبه واقعا. شعری که فکر میکنی روونترین جاهاش رو میدونی و یه جاش مثلا ایراد داره، برمیگردن به همون بخشای روون و سادش ایراد میگیرن که مشخص نیست منظورت چیه. حالا اونجایی که خودت گرخیدی که این چه چرتی بود که من نوشتم؟ یعنی چی اصن؟ اینو چیکار کنم... اونو اصلاً هیشکی هیچی نمیگه! اسکل کردن مارو. متاسفانه یه حالتی هم پیش اومده اگه کسی شعرمو نمیفهمه حس میکنه ایراد از خودشه نه من:/ بابا پاشین گند بزنین به هیکل من شاید یخورده بهتر شدم. روزگار قریبیست نازنین"ع.قربانی"
یچیز دیگه هم بعدا از محسن شنیدم این بود که مرجان چون ارشدشو گرفته دیگه چس کنو زده به برق و فک کرده خیلی کسی شده برا خودش، در نتیجه اصلا به کمتر از دکتر و پروفسور نگاهم نمیکنه :) هی من میگم آقا تو رو خدا بیخیال این شو، هی نندازش به زور تو دامن ما، بالاخره یچیزی ازش در اومد که بیخیالش شدن. خدارو شکر:) دختر خوبیه ها، خودش میدونه ولی این حرکتا عقدهای بازیه. در کل من که راضیم دم خروس زد بیرون:) آسایش روانی پیدا کردم. عکسی که گرفته بودیمو به مامانم نشون دادم، میگم اینو میدونی کیه؟ گفت زهرا خانوم! زهرا خانوم؟ زهرا خانوم کیه؟ همون خانوم عکاس دیگه! (گفته بودم از عکاسه خوشم میاد ولی مامان ندیده بودش، حتی یه بار. عکسشو بعد بهش نشون دادم با کلی خجالت:)) ولی خب دختر مهدی بود و کپی خودش بود. جا داشت بهش بگم اگر زنی عاشق مردی باشد، دوباره او را به دنیا میآورد. چند باره او را به دنیا میآورد... ولیخب پررو میشد:) دیشبم به من میگفت چند تا ایراد وزنی داشت شعرت که خب دکتر خوب دفاع کرد. من فقط تشکر کردم با مسخرگی:)
انگیزه میپروراند...
-
آها اون پسره هم یه سعری نوشته بود دو تا چیز داشت. یکی درباره صدای ذوزنقه صحبت شد. من میگفتم تا اینو گفت صدای سنتور اومد، مشخصه دیگه. درباره این یخورده صحبت شد به همت استاد. بعد نوشته بود نارنجی پسره، من برداشتم از نارنگی و پرتقال یه حالت نمادینی از سرخوشی و سرزندگی و سانتیمانتالی و طراوتیه. به یه همچین کلمهای تبدیل شده انگار. با این برداشت لذتی برده بودم که بالاجبار پسره توضیح داد دلیلش رو و متاسفانه ریده شد تو تفکرات و لذاتم. نمیدونم قصد دکتر چی بود از اینکه منظورشو پرسید ولی نتیجه خوبی نداشت بنظرم. هرچند شاید بار آموزشی داشت برای خیلیا ولی برای من از لحاظ حظ بردن و نبردن؛ بد بود!
-
یه تئوری دارم درباره سن و سال آدما. اینو وقتی مسیح تو خدمت اذیت میکرد کشف کردم. رفتارش عین بچه ها بود مرتیکه نره خر.
اونجا به شوخی به بچه ها میگفتم ببین این تو همون 7-8 سالگیش مونده. مث بچه ها لج میکنه. مث بچه ها استرس میگیره. بعد دیدم همه آدما همینطورن. البته برای اینکه بشه نظریه رو جامع تر بیان کرد باید تو زمینههای مختلف تقسیمش کرد. اینجوری دیگه درست میشه. نظرم اینه که آدما همینجوری که سنشون رو کاغذ زیاد میشه، در زمینه های مختلف رشد میکنن. دو ساله، عقل دو ساله، رفتار دو ساله، چهره دو ساله... همینجوری میاد بالا، بعد مثلا میشی 40 سال. ولی مثلا به لحاظ شخصیت نهایتا 18 سالته. به لحاظ منطق 6 سال. به لحاظ لطافت روحیه 29 سال. همینجوری هر چیزی یه جایی می ایسته و دیگه رشد نمیکنه. رشد نمیکنه تا وقتی خودت رشدش ندی یعنی. بنظرم از عدالت خدا به دوره که نشه عقل رو تو 40 سالگی از عقل 20 سالگی به عقل 40 سالگی رسوند. ولی خب زحمت داره که اینم عدالته. حالا بگذریم
مسئله اینه که از اون موقع اولاً ملتو با این عینک میسنجم. شوخیای آدما رو اینجوری گوش میدم که این شوخی برا یه آدم چند ساله است تو کالبد این آدم. این اخلاق خاص برا چند سالگیشه.راه رفتنش، توجهش به محیط، قیافش، چشماش... خب واقعا خیلی جالبه. دوم هم اینکه سعی میکنم خودم عقب مونده نشم. سعی میکنم از نظر اجتماعی... از نظر رفتاری... از همه نظر رشد داشته باشم، با کمترین توقف. بعدا نشم یه پیر مردی که عقلش اندازه یه بچه 5 ساله است، شعورش اندازه یه بچه 6 ماهه. سعی خودمو میکنم...
-
امیدوارم بابا درباره معلم خواهر گرامی کار خاصی نکنه. این تا ما رو شوهر نده بیخیال نمیشه. باید مامانو بفرستم صحبت کنه باباش، بلکه یخورده بیخیال شد. خدایااااااااااادذتصنکمب لزب شلعهکقث ر-_- عصبانی میکنن آدمو😔
-
شعر دارم، خیلی زیاد، ولی نمیاد. دچار عوارض معنوی انار شدم، بلانسبت شعر!
-
واقعا سوالی که پیش میاد اینه که درخت انار چجوری به ذهنش میرسه به این پیچیدگی میوه درست کنه، و مثلا درخت سیب یا پرتقال اینا به اون سادگی. حالا همش سخته ها ولی مثلا انار یکم سخت تره دیگه. مثلا اگه انارم مث سیب بود چی میشد؟ یه گوی قرمز شفاف به یه تخم بزرگ وسطش(شاید اندازه تخم انبه مثلا) در رنگها و طعم های مختلف. عاخ چی میشد...
-
آلبوم علیرضا قربانی تموم شد. در نتیجه مدت زیادی شده که دارم مینویسم. شعر تصادفی:
ما در این شهر پای بند توایم
عاشق قامت بلند توایم
مرده آن دهان چون پسته
کشته آن لب چو قند توایم
می دوانی و می کشی ما را
چون بدیدی که در کمند توایم
ای جفا بر دلم پسندیده
دوستی بود، ار سپند توایم
گو رفیقان، سفر کنید که ما
نتوانیم، پای بند توایم
گذری می کن، ار طبیب منی
آتش می نه، ار سپند توایم
باز پرسی تو حال خسرو را
تا چه غایت نیازمند توایم
از امیر خسرو دهلوی. چیز خاصی نگفته حقیقتا. ولی خب یچیزی هست دیگه. بخوام ادای ابتهاجو در بیارم میگم، من بودم به جای «گو رفیقان سفر کنید که ما، نتوانیم، پای بند تو ایم»، میگفتم «سفر کنند». مخاطب نیست که. نمیدونم شایدم اینو گفته باشه واقعا:)