خونه: انتشار، ارسال مطلب جدید
نمیدونم کی برم مرخصی. یا کی بیام مرخصی؛ دومی درستتره! باید برم یه عکس 3*4 بگیرم برا مدرکم. برم بیام حالا...
، خب رفتم و اومدم و یسری داستانا هم داشت که مهم نیست.
-
آره باید یه روز برم مرخصی مدرکمو بگیرم، خون بدم، مامانو ببرم شهر مجاور دکتر. برنامه فاجعهایه واسه یه مرخصی کوتاه. چاره چیه!
دیشب به بابا یه کنایه سنگین زدم. درباره امین و تحقیقات خواستگاریش و اینکه بخاطر اینکه باباش وجهه قابل قبولی نداشت نتونست بره خواستگاری حتی! بهش برخورد. البته سعی میکرد خوب جواب بده، ولی ضربه کاری بود. چیز زیادی نداشت برای گفتن. ولی حقش بود. بهش گفتم خواهش میکنم سنت که بالاتر میره یخورده پخته تر و عاقل تر باش! دیالوگای عجیبیه، مخصوصاً وقتی نسبت ها رو در نظر بگیری! بی ادبی نکردم البته، ولی خب قطعا منم دوست نداشتم و ندارم پدرمو نصیحت بکنم. اما چاره یچه! بعدشم بصورت موازی (و نه سری!) به مامانم درباره رفتاری که داره گفتم و اینکه اشتاه میکنه. خلاصه که دیشب ما اینطوری گذشت.
من حرفم اینه که حتی با اینکه تا لحظه از پا افتادن تو خونه کار بکنم مشکل ندارم، اما توان من هم اگه تموم نشه مسیر زندگی قرار نیست تا ابد همینطوری پیش بره. به بیان ساده تر من از ساعت 6 تا 18 سر کارم. با کلی خستگی میام و توقع زیادی نیست که بخوام دو سه ساعت برای خودم وقت داشته باشم. ولی خب تو همین مدت خیلی روزا باید کارای عقب مونده خونه رو انجام بدم. برو آب بیار، برو نون بگیر، یجوری بیا مرخصی که مامانتو ببری دکتر چون با بابات حتی در حدی که بتونن تا دکتر برن و بیان با هم توافق ندارن، برو آب کولرو خالی کن، دستگیره در توالتو عوض کن، شام بپز و... . خب من میگم با همه اینا هم کنار میام ولی تا وقتی که هستم. اگه روزی بنا به مستقل شدن داشته باشم این کارا رو کی قراره انجام بده؟ کسی هست که حرف بابا رو به مامان منتقل کنه و حرف مامانو به بابا؟؟ یه عالمه کار این وسط هست که فقط «چون» من هستم، کسی انجامش نمیده. خب واقعا روزی میاد که من نباشم، اونوقت چی؟
یادمه تو خدمت که بودم رابطه ها خیلی خوب شده بود، خونه نظر خوبی پیدا کرده بود. چرا؟ چون نه بابا و نه مامان به من متکی نبودن. من معمولا خونه نبودم و خب میدونستن باید یا خودشون انجام بدن یا علیرضا مثلا یا هر چی. اونجا بود که پیش خودم به این نتیجه رسیدم که بر خلاف چیزی که همیشه فکر میکردم هستم و کمک میکنم به انسجام و نظم خونه؛ اتفاقا من عامل بی نظمی و اضافه ام! یه پلاستیک میوه رو وقتی میگیری دستت، درستش اینه که چهار تا انگشت زیر دسته پلایتیک باشه و یکی هم دورش. حال اگه از این چهارتا انگشت یه انگشت بالا تر از بقیه باشه بازم پلاستیک سر جاش میمونه ولی خب، هم اون انگشت سرویس میشه، هم احتمال اینکه پلاستیک پاره بشه خیلی بیشتره. در صورتی که اگه مثل بقیه باشه انگار همه چی سر جای خودشه. درک این موضوع خب هنوزم برای خودم هم سخته، ولی حقیقته دیگه. همون لحظه ای که فکر میکنی که خیلی کار درستی و تو نباشی دنیا به هم میریزه، دقیقا همونجاییه که تو نباید باشه، چون دنیا ممکنه بخاطر تو به هم بریزه. حالا... اینم شده شرایطی واسه خودش.
میترسم از روزی که نباشم تو این خونه، و برای اینکه راه و روش درستو پیدا کنن، زیادی بی حوصله شده باشن:/
-
عکاسه میگه 5 شنبه بیا. نمیدونم 5 شنبه دانشگاها بازه یا نه! به نفعشونه که باشن، وگرنه دو هفته دیگه باز باید هر روز اون مدرک کوفتی منو رو میزشون و دم دست نگه دارن:) حس میکنم روز آخری که قراره ش. رو ببنیم هم باید با دعوا از هم جدا بشیم. آقای ش.؛ بخدا من مقصر نیستم. خواهشاً دعوا رو شروع نکن:)
-
امروز بالاخره انتظارها به پایان رسید و خیلیا اومدن، علی اومد، شادمهر اومد، فرهاد اومدن... یهو کار زیاد شد. یکی از مهندسی ترین روزای کاریم بود. تقریبا کل تایم پای اتوکد بودم. قطعا از اکسل مهندسی نما تره.
(در این لحظه مامان صدا کرد که بیا کارت دارم: عجالتا کارت دارم به شرح زیر است:
گفت بیا یکم اینجا رو جم و جور کن خسته شدم. داره کتلت درست میکنه. آرد نخود همیشه بهش میزنه که وا نره. ولی خب کتلت معمولا وا برو ترینه. آرد سوخاری هم زد بهشو نمیدونم اثر مثبت داره یا نه ولی خب راضیتر بود. بخاطر جنس سیب زمینیه معمولا این وا رفتن. حالا... همینجورکه داشتم جم و جور میکردم و ظرفا رو میشستم گفتم کی میخوای بری دکتر؟ بعد معلوم شد امروز رفته فلذا یکی از کارای مرخصیم حل شد. (همینجا خدایا تشکر میکنم ازت بابت این موضوع، ثانیا میگم ببخشید که خدمت به مامانو کار دونستم و نه توفیق یا هر چی. این که کارش راه افتاده رو تشکر میکنم و اینکه توفیق خدمت بهم بدی رو ازت میخوام. فک نکنی ناشکری کردم اون بالا :( مرسی) بعد شروع کرد به تعریف کردن که آره اینطوری شد، اونطوری شد که یهو حرفشو قط کرد با ذکر اینکه: هرچند تو که گفتی به من ربطی نداره کاراتون، برا من تعریف نکنین و سکوت پیشه کرد!
حالا ما هی من کی گفتم؟ من گوه خوردم گفتم... من چی گفتم دقیق؟ خلاصه یکم سوال و فلان که گفت تو گفتی مشکلاتتونو با خودتون حل کنین و فلان. که بیخیال ناراحتی شد و ادامه داد. ولی خب خلاصه تو دلش مونده بود حرفام. (سلام خدا دوباره منم، ببین خودت میدونی قصدم این بود که نهایتا خودشون راحت باشن و نه حرف بدی زدم و نه نیت بدی داشتم. از دلش در بیار اگه چیزی هم هست. من البته امیدوارم تو نیتم غل و غش نبوده باشه، ولی خب آدمیزاد همینه دیگه، کاری که دوست داره بکنه رو بهش میگی نکن، ناراحت میشه، هر چند که بدونه به صلاحشهو در کل منم سعی میکنم از دلش در بیارم، تو هم کمک کن. تشکر مجدد)
خلاصه یه مقداری حرف زدیم و گزارش روز رو داد. الان اومدم ادامه پست رو بنویسم.
درباره صدا زدنای کوچیک این مدلی هم یه حرفی دارم شاید بعداً نوشتم...)
بله عرض میکردم که اتوکد قطعا از اکسل مهندسی تره دیگه. خلاصه که روز پرفشار کاری ای رو داشتم ولی الان خوشحالم. از صبح هم خوشحال بودم و پر انرژی در حدی که فرهاد میگفت امروز خیلی خوشحالی داستان چیه!! در صورتی که نمیدونه دیدن دوست بعد چند روز دوری، لااقل برای آدمی مثل من چقدر خوشحال کننده است! واقعا همین چیزا میتونه یه روز کامل برام بسازه. همینقدر دلم اندازه گنجشکه :))
-
یه چیزی چند روز پیش دیدم یهم به ذهنم اومد، شاید مثلاً آدمی اصلا اهل شعر نباشه. آدم شعر نخون معمولی یه گوشه در حال بنایی. در حال کارگری. در حال دکتری. ولی بازم پاش بیوفته یه وبلاگ بزنه، بالاش یه خط شعر محبوبشو مینویسه و میذاره همه بخونن. میخوام بگم شعر اونقدر فشرده است که شاید یه صفحه کامل متن هم نتونه حرفشو بزنه. و میخوام بگم هرقدرم هر کسی ادعایی بکنه که من اصن شعر نمیخونم یا تو فازش نیست و یا هر چی بازم به یه شعری یجوری وصله، در حدی که فک میکنه خلاصه همه زندگیش از اول تا اون لحظه خاصه. جالبه خلاصه.
-
امروز حسین میگفت یکم کار کن بجا اینکه اینهمه کتاب بخونی. در صورتی که اون کتابا فقط رو میز هستن، من نمیخونم که. خیلی کم میخونم. خیلی...
عجیبه، حسین لیسانس ادبیات داره. مال چندین سال قبل. حالا شاید لیسانسم نه ولی ادبیات خونده. بعد یکی از فنیترین آدمای کل شرکته. هر جا کار پیش میاد تو کل پروژه های شرکت، حسین برو یه ماه کارگاهو ردیف کن برگرد. خفن... بعد چهرشو میبینی اینقدر تو این آفتاب و اینا بوده و زحمت کشیدن و اینا، اصلا فک نمیکنی بتونه دو کلام کتاب بخونه و بفهمه. این سری وقتی دیدم داره به فرهاد میگه فلان کتاب خیلی کتاب خوبیه، اگه فلن کتابم داری فایلشو برام بفرست پشمام ریخته بود! یا اون سری که گوشیشو عوض کرده بود، تنها چیزی که براش مهم بود این بود که کتابایی که تو این گوشیم دارم تو اونم باشه. عکسا اینا مهم نیست!
راه خیلی رشته عجیبیه. به جرات میتونم بگم عجیب و غریب ترین آدما رو میشه اونجا دید. از جمله همین حسین. این از اون راننده تریلیه که میگفت من هر چی کتاب تاریخیه رو خوندم و همش دارم کتاب میخونم هم برام عجیب تر بود، اون پیرمرده رو میگم. لامصب چه هیبتی هم داشت...
-
این دفه هم شعری ندارم، باشه برای بعداً
خوابم میاد باز-_- کمبود ویتامین دی میتونی باعث خواب بشه؟ نمیدونم! اینهمه قرض 50.000 ویتامین تاثیری نداشته؟ امیدوارم داشته باشه. ناکام نمیرم:) چه عب نداره، میشم مث اینهمه که مردن. مشکل نداره که :)
پیش شما خجالت کشیدم از خدمتی که دارید به والدین می کنین...
اون دنیا معلوم میشه چه جایگاهی دارین...