کارگاه، دیشب جلسه زنونه داشتن خونمون
بام، بارارام... رضا داره از نمیدونم کجا صدای بوق کامیون در میاره:) دلقکیه که دومی نداره. واقعا شاید 500 مترم فاصله داشته باشه! وقتی بوق میزنه صداش عجیب غریب بلنده!
-
نمیدونم کی بود یه کتاب معرفی کرده بود اینجا. دوستش داشتم... یه همچین چیزی از یه نویسنده بنظرم فرانسوی. آره. آنا گاوالدا (سرچ کردم)
اولین کتابی بود که یه روزه خوندمش و حس جالبی بود. نه اینکه کتابه خاص باشه یا هر چی. اصولا چون خیلی کتابخوان نیستم شاید حتی کتاب چرتی هم بوده باشه (البته من بدم نیومد بغیر از اینکه حس میکردم شاید چنتا جمله آخرش بد بود که احتمالاً برمیگرده به ترجمه) در کل اینکه یه روزه یه کتاب بخونم برام قفل بود تا او روز. ولی دیگه نیست. مسئله های جالبی هم توش بود. حالا...
-
پریشب با محمد صحبت میکردم. میگفت حال برگزاری جمعههای با صفا رو ندارم. (جمعه ها جمع میشیم تو اتاق و بدون اینکه خیلی دغدغه کار داشته باشیم صبحانه مفصلی میزنیم و صفا میکنیم.) میگفت میخوام درس بخونم و فرهاد و خانومشم شاید راحت نباشن و اینا. در کل خیلی دلش نبود که بیاد. من خب از ته دل میخواستم باشه و نرینه تو برنامه. خلاصه نونو گرفتم و اومدم. از اونور فرهاد اینام تخم مرغ آورده بودن. محمدم سیب زمینی آورد رو حساب اینکه اگه فرهاد اینا نبودن دوتایی برنامه کنیم. ولی خب دیگه یهو همه چی جور شد و صفایی حاصل شد.
سیب زمینیا رو من سرخ کردم. ل.خ اومد تخم مرغا رو تو ظرف دیگه شکست و بعد یکی یکی انداخت تو ماهیتابه که اگه خرابی چیزی بود قاطی نشه. یکیش خون داشت و در کمال ناباوری انداخت تو ماهیتابه. من همینجور که متعجب بودم و کرک و پرم ریخته بود که اگه قراره خون داشتنش برات مهم نباشه پس برا چی جدا میشکنی و اینا... با همون تعجب سرمو آوردم بالا؛ دیدم همون نگاه و سیسو دقیقا فرهادم داره. جفتی خندمون گرفت. بعد فضا هم سرشار از ادب و احترام متقابل. اصن هیشکی نمیدونست چی بگه:) البته از خنده فهمیدن یه چیزی هست و مام اعتراضمونو بیان کردیم. ولی بنظر نمیومد حرفمون کاری از پیش ببره. دیگه هم زدیم خوردیم؛ به این امید که من نخورده باشمش! اگرم خورده باشم خلاصه یه لقمه بود دیگه. یه لقمه توش خون داشت، بقیش نه. قابل پذیرشه... اوغ:((
بعدشم یخورده کار کردیم و ل.خ گفت من میخوام اینتراستلار ببینم (ندیده بود متاسفانه! حتی نمیدونم همچین گزاره مهمی رو باید تو پرانتز بنویسم یا نه! واقعا شیم آن هر اند انی وان لایک هر) نشستیم یه بار دیگه دیدیم. شانس آوردم گریه کردنمو کسی ندید. به امید خدا البته...
-
خلاصه شب رفتم خونه دایی که با محسن با هم بریم خونمون وقتی جلسه مختلط شد. کلا برنامه اینه که دور همی با یاد و نام خدا و پس از خواندن آیاتی چند از کلام... و سپس سرود ملی... شروع میشه و چند ساعتی خانوما دور هم میشینن و حرفای زنونشونو میزنن و جیغ و داداشونو میکنن؛ بعد مردا میان یه دیدار عمومی تازه میشه و دیگه برمیگردیم خونه. آره... رفتم که با محسن بریم با هم. تصادف شب قبلشو برام تعریف کرد. تو بارون لیز خورده بود. جرثقیل ماشینو از تو جوب در آورده و برده جلوی تعمیرگاه؛ 700 هزار تومن. میپرسین تو شهر سرگردنه داریم مگه؟ بله! هر جا که کارت گیر یه آدم عوضی بیوفته، همونجا گردنه است!
بعد رفتیم خونه. تا رسیدیم همه زنا شروع کردن به تبریک گفتن! خب وات دا فاک؟ مبارکه... یه زن خوب برات پیدا کردیم! خیلی بیخود... از این به بعد جلسه رفتن غدقنه. همش نقشه های شوم و پلید و شیطانی میکشن واسه بقیه. اصن چه معنی داره! رفتم تو آشپزخونه که خب چایی بیارم چی بیارم... مامان اومده میگه فلانی یه دختر معرفی کرد همه تعریف میکردن ازش. خانوم ر. خب چیکار کنم؟ همین مونده بود اووون برا من زن پیدا کنه. چنتا چایی ببرم؟ قضیه گذشت. خجالت آور بود ولی. من به شوخی قبلا صحبتشو میکردم و خب مشکلیم باهاش نداشتم هیچوقت، ولی جدی جدی؟ بیخیال بابا، خجالت بکشین...:)
خلاصه ما یه گوهی خوردیم به محسن گفتیم داستان این تبریکا این بود. بعد انگار دختره خواهر یکی از استادای محسن از آب در اومد و محسنم میگفت پسره خیلی خوب بود و خانواده خوبین و اینا.
حالا اون وقتی که اینا داشتن تبریک میگفتن من تو ذهنم بود که ابول، زهرا اومده خواستگاری کرده از من مثلاً :) ولی خب زهی خیال باطل:)
-
چند شب پیش بابا میگفت تو و مامانت یه بار انتخاب منو رد کردیم. من دیگه انتخاب نمیکنم. نوبت شماعه حالا. در همین حین هم هی من زیر زیر مسخره بازی در میاوردم و با مامان میخندیدیم. خدارو شکر گوشای مامان سالمه و این آپشن ایجاد شده که میتونم جوابایی که روم نمیشه بلند به بابام بگم یواشکی بگم و باعث خوشحالی دیگران را فراهم آورم. حالا... منظورم این بود که پیش خودم فکر میکردم که خب با این وضعیت ما الان هرکیو بگیم بابام میگه نه این که هیچی... بریم بعدی. ولی دیشب از بیرون یهو اومد گفت اینی که میگن خیلی خانواده خوبین و فلان و بهمان. من با این گزینه موافقم. وات دا فاک
-
نگرانی جدید: بابام نره پیش بابای این بدبخت از همه جا بی خبر، دردسر بسازه!
-
خلاصه ما که هر چی اینا گفتن خودمونو زدیم به بیخیالی و بیتفاوتی. ولی انگار برنامه اینه که من باید برم ببینم طرفو بعد... اِ! یادم نمیاد برنامه چی بود:)) خیلی بیخیال بازی در آوردم انگار-_-
نمیدونم اول من ببینم بعد مامانم تحقیق کنه. اول من تحقیق کنم بعد من ببینم. نفهمیدم دقیقا چی شد. برام قابل درک نیست اصلاً! چرا من باید برم یکی که معلوم نیست کیه و چیه رو به چشم خریدار ببینم؟ بعد اگه من خوشم بیاد مامان و باباعه نه چی؟ مگه قرار نیست تصمیم آخر از 50 درصد اینورو من بگیرم؟ آها، بعد اینکه من نمیدونم چجوری و از کجا قراره موافقتمو اعلام کنم تازه قراره مامانم بره مدرسشو پیدا کنه و بره ببینه طرفو. مادر من شما اول باید این کارا رو بکنی، بعد اگه اوکی بود من برم نگاه ملوکانه خودمو بر قد و قامت ایشان بتابانم تا ببینیم قسمت چی میشه. من الان برم گوه کیو کجا بخورم؟ متاسفانه نقشه منسجم نیست هنوز.
-
ولی ادراکات اعجاب انگیز من اینا بود:
اول اینکه من واقعا اینقدر بزرگ شدم که بصورت جدی، چندتا آدم دیگه به زن دادن من فکر بکنن؟ کلا اسکیلم از چند سال پیش تعییری نکرده. از اون وقتی که یه بند انگشت اشاره دست راستم یه سانت بود! من احتمالا 12-13 سالم بوده. پسرداییای بزرگم 26-27 سال. همینجوری. بعد از همون زمان یادمه میگفتم آره فلانی سنش داره زیاد میشه باید زن بگیره... شوهر کنه... از این فضولیا! دیگه این وسطا رو یادم نیست. مثلا پریشب رفته بودم عکاسی و به طرف میگفتم عه... سه در چار اینقدریه؟ من فک میکردم کوچیکتر باشه... یک و نیم بند انگشت در عرض و... ماشالا ماشالا هم 3*4 بزرگتر از اونی شده که فک میکردم هم دست من! یا مثلا پسرا و دخترا فامیل الان همه سی و چند ساله ان و دیگه کم از وقت مزدوج شدنشون داره میگذره واقعا و الان اونی که تازه رسیده به وقت ازدواج ما 12-13 ساله هاییم! واقعا عجیبه. باورم نمیشه بزرگ شدم اینقدر. چقدر حال نمیده بزرگ شدن خدایی... چقدر حال نمیده...
دوم اینکه الان یعنی زهرا دیگه هیچی؟ موو آن کنم؟ شکستو نپذیرفته بودم هنوز... بعد الان جدی جدی، جدی شم ینی؟ بیخیال. نمیخوام. همینجوری مفت بخورم و مفت بچرخم چشه مگه؟ آدم بزرگ بودن خیلی سخته خدایی. اینهمه سال خودمو زدم به بچگی و بچه بازی، حالا شما میگین بسه دیگه؟ نه... نه... اینو ازم نخواین!
سوم...من اصلا الان کوفت دارم که برم خونه مردم بگم دخترتونو بدین میخوام خوشبختش کنم؟ بدبخت یه لا قبایی ام دیگه. بعد با این ساعت کاری چرت و پرت و این فشار شدید کار... واقعا بوی گند زندگی خودم تا 10تا محله بالاتر از اینجا میره، بعد این چه حرکتیه خدایی!؟ از اون طرف باز آدم میشینه فک میکنه میبینه تهشم خبری نیست همچین. همینه دیگه... بیخیال
چهارم... امروز داشتم فکر میکردم من واقعا آدم غمگینیام! مطمئنم اجازه ندارم یه آدم خوشحالو، غمگین کنم. نمیدونم چه غلطی باید بکنم ولی کاری که نباید بکنمو میدونم
پنجم... اون چیزی که من بعنوان عشق و علاقه تو ذهنم داشتم یخورده همچین با این داستا همخوانی نداره. نمیدونم... مثلا اگه من برم ببینمش و خوشم نیاد از ظاهرش از فاصله دور، تموم شد رفت؟ خب صدا چی... من معتقدم آدما نه عاشق شکل و قیافه هم... نه حتی افکار هم میشن. آدما عاشق حرف زدن هم میشن. خب حرف زدن چی؟ بعد یعنی اینجوری قراره کار کنه واقعا؟ از تو یه مهمونی و دور همی زنونه قراره زندگی دوتا آدم که هیچ کدومشون حتی چند کیلومتری این جمعیت مخوف نیستن، رقم بخوره؟
شیشم اینا هم داره ولی حال ندارم بنویسم دیگه. خیلی عالی شد فرهاد اینا رفتن مرخضی! یه هفته کامل وقت دارم با فکر کردم به این موضوع خودمو پاره کنم! شعرم میشه نوشت. خیلی کارا میشه کرد. دوس دارم برم یه آزمایش باروری هم بدم. آدم بهتره از قبل، خودش خبر داشته باشه و بی گدار به دل زندگی مردم نزنه. حالا...
-
شعر بنویسم و برم... این شعره رو خیلی وقت پیش تو مجله مامانم خوندم. آخرش اشکم در اومد. هنوزم همینه... فک میکردم شاعرش خیلی معرف نشد و اینا، رفتم دوباره سرچ کردم؛ نه. به اندازه ای اسم و رسم دارن خانوم عباسلو. همین دیگه. همین...
هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت… میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست…
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت – بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست