کارگاه، خوراک بادمجان با برنج
عناوین پیشنهادی زیاد بود و این عنوان، غذاییه که دارم میخورم الان. کیبورد عقب میزه، ظرف غذا لای دستام و قاشق بیمارستان توشه و انگار داره ساعت 2 رو نشون میده:) بادمجان حتی اگه اولین صیفیجات مسلمون ::))))) نبود، بازم بنظرم از اهل بهشت بود، بدون شک. و امّا بعد:
-
بالاخره بعد مدت ها موقعیتش پیش اومد انتقاممو از حسین بگیرم. بینظم و بی مبالاتیای که به خرج میده رو خوب براش جبران کردم. یه فایل باز میخواست از یه پیدیاف، بعد 4-5 ساعت چتش رو باز کردم و گفتم نداریم. هرچند بازم عصبی شدم چون درست کردن اون فایل کلا شاید 3 دقیقه وقت میبرد از آدم؛ و حاضر بود 3 دیقه با من صحبت کنه، دو دیقه فایل بفرسته، 4 ساعت منتظر بشینه ولی یه اکسل ساده رو نزنه. میدونم باهوشتر از این حرفاست. حتی اون سری هم گفت من نمیتونم نقشه آبروها رو بکشم و افتاد گردن خودمون. در هر صورت اصلا هیچ علاقهای به کار نشون نمیده و نتیجش اینه که من باید بهم فشار بیاد! خب زهی خیال باطل! آههه بادمجون عزیزم...لذیذم...
-
امروز احمد شماره ک رو داد بهم که بهش پیام بدم. از مهمترین آدماییه که میان اینجا بازدید. به غایت بیتربیت و بیشعور. یه مدیر کلان واقعی! نمیدونم چرا همش دلم میخواست فحشش بدم و انتقام همه فحشایی که به زیردستاش داده رو بگیرم یه تنه. ولی حتی به سلام نکردن هم نتونستم خودمو قانع کنم. در هر صورت مسئله اینه که بعضیا در حدی بیشعورن که تو حتی اگه بخوای هم نمیتونی مثل خودشون باهاشون رفتار کنی! منم یه علاقه شدید درونی دارم که دلم میخواد به آدمایی که به لحاظ اجتماعی خیلی بالان توهین کنم و بیتوجهی نشون بدم، که بفهمن حقیقتا گوهی نیستن. نمیدونم این چجور کرمیه ولی خب امروز که فقط خودمو قلقلک داد. تا باز ببینم چی میشه...
-
دیشب فهمیدم اسم شخص انتخاب شده، اولش م داره، آخرشم کا. بقیشم میدونم ولی نمیخوام بنویسم:) از دیشب دارم به این فکر میکنم که یه م...کا چجور آدمی میتونه باشه و چه شکلی میتونه باشه و اخلاقیاتش چجوری میتونه باشه و اینکه دارم به این فکر میکنم اصلا اگه یه روز بخوام خلاصه و سریع صداش کنم باید چی بگم بهش؟ در هر صورت به مامان گفتم بنظرت من خیلی بچه نیستم الان؟ پیشنهادتون جدیه؟ قصدم این بود که متوجهش کنم که من خیلی هم مصمم نیستم و مثلا خیلی هم برام مهم نیست و اصلا هم دلم نمیخواد و اصلا هم ازدواجی نیستم و اینا... گفت نه، البته خودت میدونی ولی نه بچه نیستی. که من اینجا دیگه سریع خودمو باختم و گفتم الان من که کاری نباید بکنم دیگه؟ که متوجه شدم برنامه اینه که من نباید کاری بکنم فعلا در این مرحله. خب خدارو شکر:)
از اینکه اونی که فرید میگفت نبود هم خوشحال شدم. البته فرید میگفت خیلی دختر خوبیه و حتما همینو برو بگیر و اینا. ولی همین که فرید صفحه قفلش رو داشت، باعث شد خوشم نیاد ازش. حالا عنم یا هر چی... خوشحال شدم وقتی فهمیدم اونی که مامان میگفت اسمش با م تموم نمیشه:)
-
میخوام به رضا زنگ بزنم حال و احوال کنم، نمیدونم کی برای تماس گرفتن با یه آدم متاهل مناسبه :) ایضا مجرد البته:))
امیر رضا که دیشب جواب نداد، خودشم زنگ نزد. بیشعوریشو میرسونه البته ولی بازم زنگ میزنم بهش. حمیدم حالشو ندارم دیگه. خسته شدم از بس منت کشی کردم! میترسم حال مامانش خوب نباشه و هی زنگ زدن و تلاش برای احوالپرسی من، لوس بنظر بیاد. صدالبته که امیدوارم خانوم معلم چیزیش نشده باشه و صحیح و سالم و سلامت باشه.
-
و اما موضوع جذاب دیشب. شیشتاییا :)
باور کردنی نیست ولی نمیدونم دیشب بوده یا پریشب. یادم نیست... (سلامی گرم و صمیمی به زوال عقل عزیز..دتل آآآخ، برنج رفت تو گلوم، داشتم خفه میشدم... ای بابا این چه وضشه...)
بله بنظرم دیشب بود. یه نیمه رو تقریبا سر کار دیدم. البته گل سومو که زدن یه دست زدم به افتخار گل قشنگی که زدن و مرورگرو بستم. اما عجیب بود برام. اینکه نسبت به تیم ملیم هم مثل یه تیم باشگاهی، مثل یه آدم غریبه، اینقدر بی تفاوت باشم. قطعا از برد ایران خوشحال میشم. ولی قبل تر از باختش خیلی ناراحت میشدم، اما امسال هیچ اهمیتی برام نداشت. گل اولو که خوردن، هییچ. گل دوم... هیییچ. انگار تکرار یه گل تو بازی دوتا تیم غریبه رو تو اخبار میدیدم. هیچچچ به معنای واقعی. و سومی هم که باعث شد حس کنم زیادی دارم وقتمو تلف میکنم.
البته از شکستن دماغ اون آقا مشعوف شدم و صدالبته بعدش از شعفم سرافکنده. به هر ترتیب...
تغییر معنای کلمات چیزیه که درگیرش شدم جدیدا. تیم ملی برای من معنای متفاوتی داشت تا همین چند وقت پیش. توی خود کلمه افتخار بود. خودش رو وقتی میگفتم انگار همزمان داشتم تو خودم دعا میکردم که موفق بشن برای سرزمینم. حالا، نه تنها تیم ملی بلکه خود وطن، میهن و خیلی کلمات دیگه برام معنایی ندارن. حتماً معنای گذشتشون رو از دست دادن، امّا حالا چی ان؟ نمیدونم
و به این فکر میکنم که سوای درک متفاوتی که حالا من از هر کدومشون دارم، واقعا تعریفشون چی بوده؟ آیا امروز به معنای واقعیشون نزدیکتر شدم؟ درک قبلی من از این کلمات نامطابق با واقع و دستکاری شده بوده؟ نمیدونم. اما مطمئنم خیلی چیزا رو میشه به یه آدم دیکته کرد، هر چیزی رو میشه به یه آدم دیکته کرد، همونطوری که تقریبا هر چیزی رو میشه توی یه صفحه سفید کشید.
-
یه روزی که نمیدونم کی بود، و یه جایی که نمیدونم کجا بود، توی زندگیم به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت همراه موجی که نمیدونم منو کجا میبره شنا نکنم. و هر بار که موقعیتش پیش میاد، بیشتر به این نتیجه گیریم افتخار میکنم. خیلی حس بدیه که طبقه پایین یه کشتی پارو بزنی، زحمت بکشی، فداکاری کنی، و وقتی به مقصد میرسی با کلی امید و آرزو بیای روی عرشه و ببینی این، اونجایی که تو میخواستی بری نیست! و بفهمی در حقیقت همه شما پارو زنها مقاصد متفاوتی داشتین که به هیچ کدومش نرسیدین، جز مقصد اونی که سکان کشتی دستش بوده. کسی که معنای مقصد رو تو ذهن هر کدوم از پاروزن ها به نحوی تغییر داده که همه اون یه نفر رو به مقصد برسونن، در صورتی که فکر میکنن دارن برای هدف خودشون جون میدن.
این دریافت منو آدم منفعلی کرده. منو آدم منزویای کرده. اما لااقل هنوز در جمعیت آدمها بحساب میام. برای کسی که نمیدونم قصدش چیه پارو نمیزنم و لااقل مطمئنم قرار نیست بخاطر من از دست بچهای بادبادک بگیرن! من چیزی جز صداقت نمیفهمم. تو دنیایی که پر شده از دروغ و خودکامگی و خودپرستی، من واقعا هیچ چیزی نمیفهمم. اما لااقل سکوت کردن رو بلدم. تونستم یادش بگیرم
میگن «یکی از راه های ایجاد انگیزه توی افراد جامعه، قرار گرفتن در گروههاییه که به آدم آرمان و هدف میدن.» گروها های کوچیک و بزرگی که یجورایی هویت آدمو تغییر میدن و از آدم قبلی، یه جدیدش رو میسازن. لااقل بلدم تغییر نکنم. وقتی توی گروهی قرارم دادن، مث بقیه سرمو نندازم پایین و بشم فدایی، بشم چرخ دنده، بشم عضو! چون من نمیدونم دارم اینجا چه غلطی میکنم!
-
میدونم حمایت کردن از جانی درست نیست. میدونم هم خون هر هموطنم که توی خیابون به ناحق ریخته میشه، به گردن یک عده خاص نیست. میدونم که همه دروغ میگن. توانایی تشخیص سره از ناسره رو ندارم. هیچ کس نداره... و نمیخوام به هیچ کدومشون اونقدر دلبسته بشم که ببینم دارم براشون پارو میزنم. میدونم با تغییر نکردن شرایط، روز به روز وضعیت بدتر میشه. چون کسایی کف خیابون خون میریزن که خاک مملکت منو ارث پدرشون میدونن. و میدونم با تغییر وضعیت قطعا وضعیمون بهتر از این نخواهد بود، لااقل در یه مدت زمان نسبتا کوتاه. در نتیجه عمر باقیمونده من در هر صورت تباهه. کاش لااقل میتونستم ذرهای امیدوار باشم، اما خب، امیدواری هم منطقی نیست.
یه زمانی فکر میکردم امیدواری صرفاً درمان لحظهایه برای وقتایی که رو دست انداز گیر میوفتی. بعد فهمیدم نه؛ امیدواری یجور مخدره. یجور مواده. حالا فهمیدم عوارض زیادی هم داره. خیلی هم زیاد. من به هیچ کس نمیگم مزدور اما احمق چرا! احمقی که فکر میکنه ده ها نفر مردن بخاطر اینکه خواهر و مادرشون لخت بشن! احمقی که فکر میکنه همه چیز بهتر میشه. احمقی که اصلا نمیدونه چه خبره. مثل الاغ سرش رو کرده تو آخور تلوزیون سراسر دروغ، سراسر سیرک حیوانات وحشی. و نمیگم وطن فروش و خائن و میگم احمق، به اونی که میگه یه روز خوب میاد. اونی که واقعا نمیدونه چند تا سقف بالاتر این کشتی، کی پشت سکان هدایت ایستاده و داره از جونش و خونش تغذیه میکنه. به اونی که هیجان کالاف و کشتن بچه توی ماشین به پشت گرمی دوستاش داره میگم احمق، به اونی که فکر میکنه باید هزینه بده برای چیزی که نمیدونه چیه میگم احمق و...
و من از همه احمق ترم. حتماً همینطوره.
-
یکی داره میاد. من برم