کارگاه، کوتاه و تلگرافی
یه وقتایی حس میکنم زیاد به خدا فکر میکنم. منظورم از زیاد اینه که به اندازه! و خوشحالم که غفلت زیادی ندارم در این باره. هرچند یه باگ بزرگ داره و اونم اینه که خیلی وقتا وقتی دارم یه کار اشتباهی انجام میدم، همون لحظه میگم خدایا میدونم داری میبینی ولی ببخشید دیگه. نمیدونم این موضوع چقدر پررو و وقیحم میکنه. خلاصه ببخشید بازم.
یه وقتایی هست میخوام یه غلطی بکنم و نمیشه. انگار یکی محکم از پشت نگهت میداره که از صخره گناه نپری پایین. اون لحظه ها رو خیلی دوس دارم. عشق میکنم با این فکر که یکی حواسش بهم هست. حالا شایدم توهم باشه ولی من اینجوری فکر نمیکنم. و اگه اون دستا موفق بشن منو از کارم نگه دارن، خیلی خوشحالترم میشم. بماند
-
امروز انقدر علی گفت شعر بخون شعر بخون و چرت گفت یه شعر در آوردم که بخونم تو ماشین. خجالتی بازی در آوردم.خودش خوند. هر چند رید تو خوندنش ولی در نهایت کار خوبی شد. لااقل فهمیدن دروغ نمیگم :). ب درک که فک کنن دروغ میگم...
-
وام سربازیه رو افتادم دنبالش. آخرم نفهمیدم طرح شغلی رو چی بنویسم. یه چیزی از خودم در آوردم نهایتا. دو سه روزه میخوام برم مدارکمو تحویل بدم، نمیشه. امروز نه معین اومد نه احمد. هنوز یعنی. نامه احمدو زدم، گزارشای معین هم زدم. میذارم بیان بردارن بعداً. ایشالا امروز با مرتضی برم و کارامو انجام بدم.
تو دنیای فانتزی ذهنی خودم دوست نداشتم هیچ وقت وام بگیرم. مخصوصاً اینکه وام برای کار آ بگیرم و خرج کار ب بکنم. نمیخواستم با وام گرفتن خودمو مونده و بدهکار کسی بکنم. نمیخواستم سود الکی بدم. بدم میومد از وام. ولی خب، نمیشه واقعا. باز این درصد سودش کمه. میخوام اینطوری خودمو قانع کنم. اگه وامه رو بدن میتونم تا آخر سال یه ماشین بخرم. امسال حتماً ماشین دار میشم. کارم که دارم. پسر خوبی هم که هستم. خیلی دلشون بخواد!
-
همین دیگه...
آهان. دیشب به امیررضا هم زنگ زدم. توقع داشتم یوبس بازی در بیاره و در حد دو سه دقیقه حال و احوال بیشتر طول نکشه. ولی برام عجیب بود که کلی هم حرف زد اتفاقا. هی میخواستم قط کنم بلکه جبران بیشعوریای قبلیش بشه. هی دیدم خلاف جوانمردی و انسانیته. به هر روی گذشت...
چقدر این بیت سعدی رو دوست دارم من:
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان