کارگاه، نارنگی
من نمیدونم اینجوری روزمره نوشتن یه سبک بلاگریه یا نیست یا هرچی... میگم که، کلا از اسم گذاشتن خیلی خوشم نمیاد. نه اینکه بدم بیاد البته. مثلا یه زمانی میخواستم اسم بچمو اگه دختر شد بذارم ریحانه. یا بعدش که سعید اسمو کش رفت ازم تو دلم گفتم میذارم یلدا... اون یکی هم مثلا یحیی... خوشم نمیاد بچه دوتا اسم داشته باشه. مامانش بگه اکبر، باباش بگه حسین؟ خب ریدین با این زندگی ساختنتون دیگه. نمیشد کنار بیاین یا هم؟ پناه هم خیلی اسم قشنگیه... پناه جان، بابا... اون لیوان آبو بده... خخخخ
-
شاید در حدود دو هفته از اون شب که به مامان گفتم من باید کاری کنم یا نه و گفت نه تو نمیخواد کاری کنی گذشته و هیچگونه نشانه مثبت یا منفی مشاهده نشده است. در نتیجه میشه گفت احتمالا، اینکه من فکر میکردم مامان اینا از من هول ترن کنسله و قطعا خودم خیلی هولتر از بقیه ام. از طرفی جای خوشحالیه چون حس میکنم کنترل قضیه دست خودمه، از طرفی احتمالا همین که این فکرو میکنم و پیش خودم خیالم راحت میشه، یکی یه داستانی درست میکنه این وسط.
زهرا عکس پروفایلشو عوض کرده بود. از تو گروه انجمن دیدم. دیگه سیوش نکردم. حالا فعلا... -_- (آها الان داشتم نارنگی میخوردم و گذاشتمش تو اسم وبلاگ. فرهاد اینا احتمالاً امروز بیان. ناهار حضرت لوبیا پلو دارم. یه مسئه شخصی دیگه هم هست که شخصیه دیگه، خودم بعدا یادم میاد وقتی خوندم اینو)
-
صدای آهنگ سنتی میاد و این یعنی احمد اومده. در کل اینجا اگه احمد بیاد صدای سنتی میاد و اگه من هم تنها بشم همینطوره. این آخرم با لپتاپش کنار نمیاد و میره سربه نیستش میکنه. میگه لپتاپ فقط سونی. مثل همون قضیه سن و ساله. مشخصا در زمینه اطلاعات این مدلی ذهنش تو ده سال پیش مونده. نمیدونم خبر داره دیگه سونیای وجود نداره اصلا یا نه:). یه چیز رویایی تو ذهنش داشته اون زمان. هرگزم بهش نرسیده، مثل خیلی چیزایی که آدم بهشون نمیرسه. و هنوز که هنوزه با وجود اینکه هزارتا بهترش اومده بازم فکر میکنه اون یه چیز دیگه است. الانم یه لپتاپ سونی پونزده سال پیشو ببری جلوش با کلی آپش و امکانات ضعیف و چرت و پرت مطمئنم حاضره کلی پول پاش بده. گذشتن... کلمه قشنگیه. بنظرم نتونسته بگذره.
خارجیا بهش میگن موو آن. خیلی قشنگه. ما معمولا نمیگیم بگذر ازش. خوب بگیم میگیم بیخیالش شو. بیخیال شدن فرق داره با گذشتن. وقتی از یه چیزی میگذری دیگه ردش میکنی، میپذیریش و ردش میکنی. واقعا هم یه روزی شاید یادت رفت. شاید... ولی بیخیال شدن فرق داره. بیخیالی مثلا اینجوریه که یه تیر تو سینت هست، میگی بیخیالش شو. تیره هست ولی هی نادیدش میگیری. یه وقتایی گیر میکنه به اینطرف و اون طرف و درد میکشی و خب چشت میوفته بهش. یه وقتایی چرک و عفونتش میزنه به بدنت دردسر درست میکنه برات. تازه یچیز دیگه هم هست، همیشه جلو چشته! همیشه میبینش. در بهترین شرایط یاد میگیری نادیدش بگیری ولی همیشه یه گوشه از تصویریه که چشات میبینه، هرچند شاید متوجهش نشی ولی همیشه میبینش. بعدم بهش عادت میکنی. به زخم داشتن. به درد کشیدن. به اینکه اگه میخوای یجایی بری همیشه طوری راه بری که پر تیر تو سینت به جایی گیر نکنه و دوباره خون نزنه بیرون...
من گذشتن بلد نیستم. مووآن بلد نیستم. من نهایتا کلی زور بزنم بتونم بیخیال بشم. (نمیدونم چجوری قراره چند سال بعد به چیزایی که همین الان و همین لحظه داره به ذهنم میرسه نگاه کنم! بازم قبولشون دارم؟ چقدر بنظم منطقی میان؟ اصلا آیا وقت دارم که بشینم اینایی که کلی وقت صرفشون کردم تا بنویسمشون رو دوباره کلی وقت صرفش کنم و بخونمش؟ واقعا چرا دارم اینا رو مینویسم؟ چمیدونم...)
عکسشو سیو نکردم که ازش بگذرم. وقتی مینویسه:«نزدیک من آید همه آغوش شوم.» یعنی باااید بگذرم از همه آغوش یه آدم دیگه. (فیض کاشانی، غزل، اینو الان میذارم این پایین. کثافت چه سلیقهای داره...:) ) کاش گذشتن رو بلد بودم. قبلا فک کنم نوشتم... شایدم نه. ولی باور عمیقی داشتم نسبت به این که بزرگ شدن یعنی نادیده گرفتن. همینش هم برام خیلی سخت بود. دنیای آدم بزرگا دنیای نادیده گرفتنه.
درد و رنج دیگرانو نادیده بگیری تا راحت بخوابی. نیاز دیگرانو نادیده بگیری تا به خودت برسی. خیلی چیزا رو نادیده بگیری تا نهایتا بشی یه آدم بزرگ مقبول و شیک. من حتی نمیتونستم اینجوری باشم. کوچکترین چیزی برام مهمه و میشینم، ساعتها بهش فکر میکنم. چجوری میشه درد رو، عذاب رو، فقر رو، فراق رو نادیده گرفت؟ چجوری میشه یه آدم دیگه رو نادیده گرفت؟ حالا فهمیدم بزرگ شدن نادیده گرفتن نیست. گذشتنه. خیلی دردناک تره، خیلی...
آدم بزرگ شدن یعنی درد و رنج رو بپذیری و ازش رد شی. نه اینکه نادیده بگیریش! نه اینکه بگی هست ولی بهش فکر نکن. بگی بود و اثری گذاشت و تموم شد. بازم بیاد... رنج کسی رو ببینی بگی منم از سرم گذرونم اینم میگذرونه، یا من که سرم نیومده پس چیکار به من داره! زندگی داره اینو بهم یاد میده که بگذر و بزرگ شو. و خب گذشتن و رد شدن از یه چیزی و طوری وانمود کردن که انگار اتفاقی نیوفتاده، خیلی کار سختیه. خیلی... و خب تا حالا از هیچی نگذشتم کاملا. یه قسمتی از من پیش واکمنی که میخواستم برام بخرن و نخریدن مونده. یه قسمتی هم پیش ... خیلی خیلی... الان دیگه احتمالا خیلی چیز زیادی ازم نمونده باشه برای جا موندن. مگه آدم میتونه چند تا تیکه بشه؟ دوباره غمگین شدم... خواستم بگم دوست دارم بتونم از زهرا بگذرم. نه اینکه بیخیالش بشم و هر بار دیدنش دوباره منو یاد اون تیکه جامونده خودم بندازه. بگذرم و رد شم و برم. نمیدونم... ولی جالب ماجرا اینجاست که اینهمه کشمکش و داستان همه فقط و فقط داره تو ذهن من رخ میده و نه اون آدم، بلکه هیچ کس دیگهای هم از این چرت و پرتا خبری نداره:) خوب که بهش فکر میکنم، خنده داره واقعا
-
دیشب یه لحظه ملیحه صحبت انجمنو کرد. نظرت درباره مهدی چیه؟ میگن آدم فروشه و اینا. از یه مغازه فکستنی به همه چی رسیده. حرف سیاسی هم نمیزنه و یه چیزی میگه تا نظر بقیه رو بدونه. میگن اونی که میگه نیست... از همینجا شروع کردم و کلی در ادامه ریدم به سر تا پای انجمن:) نتیجه کم حرف زدن اینه که دنبال بهانهای که خودتو خالی کنی. از برگزار نکردن جلسات به دلایل چرت و واهی، از بیمزه و لوس بودن بچه ها، از خراب کردن فضای انجمن، از رو مخ بودن سجاد، از بی منطق بودن امیرحسین، از چاپلوسی کردن برای دکتر، از خیلی چیزا. همینطور تیکه بود که بارش میکردم و مامانم وسط نشسته بود. نمیدونم دو سه باری برگشت نگاه کرد. حس کردم دارم زیاده روی میکنم، بیخیال شدم. آخرش ملیحه میگفت شاید راست میگی. انجمنو میذاریم این هفته:) انگار من برام مهمه! مسئله دلیل و منطق داشتنه. که متوجه نشدن دیگه. هنوز نشدن. باورم نمیشه یسری آدمی که دارن مدتهاست کارای این مدلی میکنن اینقدر کوتهفکر و سادهلوح و سرسری باشن. عجیبه واقعا. همشون رو هم حتی برای یه کار خیلی کوچیک یخورده درست و حسابی فکر نمیکنن. ولی خب، راجع به حواشی داستان تا دلت بخواد حرف خاله زنکی دارن. آدم وقتی مسئول یه چیزی میشه، وقتی میره توی یه موقعیتی، به احتمال زیاد همهی ضعفها و قوتهای خودشو میبره تو کالبد اون شخصیت جدیدی که داره. خیلی کمن آدمایی که برعکس، ضعفها و قوتهایی که دارن رو کنار بذارن و به سلامت توی موقعیت و جایگاه جدیدی که قرار گرفتن، کارشونو بکنن. میگم یعنی آدمی بدون اصالت خانوادگی و با ذهن فقیر -درصورت موفقیت- معمولا تبدیل میشه به مدیری بدون اصالت و تازه به دوران رسیده و دارای ذهن فقط؛ نه مدیر لایق و شایستهای که آنچنان اصال خانوادگیای نداشته و به لحاظ ذهتی آنچنان غنی نبوده. حالا...
-
عجیبا غریبا... علیرضا پیگیر وامم شده با یه بار گفتن و پیام داده یسری شماره فرستاده برا پیگیری! برم ببینم چی میشه دیگه... نشدم باید بگذرم، کنار نیام، بگذرم:)
- میگه:
بینم چو جمال یار مدهوش شوم
یادش چو کنم ز خود فراموش شوم
چون روی نماید همگی چشم شوم
چون در سخن آید همه تن گوش شوم
از دور آید برش سراسیمه دوم
نزدیک من آید همه آغوش شوم
آید بکنارم ز میان بر خیزم
گیرد ببرم چو تنگ از هوش شوم
اگه اینقدر طولانی نبود قشنگ بودا... اولشم خیلی قشنگ احساسی و باحال بود. در همین وزن تو گنجور میگه که وطواط هم میگه:
بویت شنوم ز باد ، بیهوش شوم
نامت شنوم ز خلق ، مدهوش شوم
اول سخنم تویی ، چو در حرف آیم
و اندیشهٔ من تویی چون خاموش شوم
اینم کوتاه و مختصر و قشنگ همونو میگه. مناسب برای حفظ کردن :)