خونه، نه بنظر میاد آخرش نبود
آخراش نبود دیگه... چه حکمتیست که در آغاز، نگاه من به سرانجام است؟ نمیدونم...
-
(همینجوری که رفتم شروع کنم به نوشتن یهو یادم افتاد که اون شعر خیامو بگردم دوباره پیدا کنم. اونی که توی آهنگ ببر به نام خداوندت آلبوم ابراهیم محسن چاووشی میخونه دربارش. بعد یهو گفتم بذا برم کل آلبومشو دوباره دانلود کنم گوش بدم. و این شد که الان داره این البوم پلی میشه و من دارم مینوسم و فلسفهی فرش لولهشدهی زیر مبلو فهمیدم، وقتی اون یه پستهای که از دستم افتاد خورد بهش و باعث شد دو ساعت دنبالش نگردم و دیوانهتر نشم.
-
از بغض زنگ خانه من سکته میکند، دستت اگر کمی متمایل به در شود! ای بابا... این حسین صفا هم خله ها...
-
آخر وقت که داشتم میومدم علی باز اومد گفت آقا زودتر بیا دهن ما رو سرویس کردی و اینا. خب... بار اولم بود تو جمع جوابشو میدادم. بد صحبت میکنه دیگه. گفتم آقا چی میای تو جمع میگی دیر میای، شما بگو کی بیایم، چشم... نصف مسر هی یادش میفتادم، خندم میگرفت (اما پسر شدم که تو را آرزو کنم/ هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم). برگشت گفت نه خوشم اومد زبون در آوردی! با خنده! تعریف بود از نظرم! تو مسیر کلی صحبت کرد و اینا که برسه به اینکه من عصبانی میشم یه چیزی میگم. انصافا یکی از منسجمترین سخنرانیاش بود. سر و تهشو خوب جمع کرد. حالا هر چند همه خاطراتی که وسطش میگفتو شنیده بودم قبلاً ولی خب... خلاصه که این شد حادثه جالب امشب
-
قبلش این سگه اومده بود هی خودشو مث گربه میمالید به من. هی جیبمو لیس میزد. هی غلنج میشکوند جلوم هی دم تکون میداد. گفتم نکنه میخوام تصادف کنم بمیرم :) این چرا این کارا رو میکنه. عجیب بود خلاصه. حالا نمیدونم شایدم اون میخواست بمیره. ماده سگ محبوب کارگاه. با مرام با معرفت خوشگل و خوشتیب و به لطف یکی از بچه ها نازا! صابون اینا مث اینکه نازا میکنه سگو. حالا نمیدونم از کدوم طرف باید واردش بشه. در هر صورت که خیلی سگ خوبیه. سوسن، جکی، بوشفگ، هر کی هر چی صداش میکنه این جواب میده:) ینی خلاصه میاد و اینا. چقد الکی لگد میزنن بهش... هیییع. دلم میسوزه براش... سگ خیلی خوبیه. با وجود اینکه به اون سگه که تازه زایمان کرده غذا میدن همه، با این وجود من بازم چیزی داشته باشم میدم همین بخوره. بدبخت جدیدا خیلی گرسنگی میکشه. حالا...
-
امروز روز خوبی نبود در کل، چرا که بازم فکر و خیال منفی هجوم آوردن بهم. تا یجایی خوب بود. بعد رضا جانم زنگ زد صحبت کردیم. دقیقا یک ساعت و سه دقیقه و پنجاه و سه ثانیه. خیلی زیاد دوستش دارم رضا رو. از اون پسرعموهاییه که آدم باید بابتش خدا رو شکر کنه. حالا! از همونجا شروع شد. دوتایی غر زدیم و فحش دادیم و پشت سر اونی که ما رو مهندس کرد کلی حرف زدیم:) فک میکردم فقط من باشم ولی خب رضا هم سالیان سال بود هم نظر من بود و احتمالا هر دو فکر میکردیم خوب نیست پشت سر پسر عمومون با یه پسرعمو دیگه صحبت کنیم و شاید بد بشه. خلاصه... شروعش از اینجاها بودتقریبا. یه ساعت تمام غر زدیم و امیدواری دادیم. حرفایی که خیلی دوست دارم همیشه بزنمو زدیم. در جدیدی گشودیم در رفاقت!
بعد اومدم رفتم گزارشای معینو ببرم که فرهادو صدا زد. نتیجه اینکه میگفت زیاد میری مرخصی و من باید خبر بدم و فلان! راست میگه زیاد میره. ولی خب حتما باید بره دیگه. من که هستم... زد تو پرش خلاصه. فرهاد همینطوریش تحت فشار بود، اینم بدترش کرد. یه لحظه قاطی کرد گفت اصلا من هیچ جا نمیرم همینجا هم هستم ببینم مشکلشون حل میشه یا نه. اینا میگن برو تهران برو جلسه... فک کنم قبلا نوشته باشم که زیاد میرن و اینا. ولی خب با من کار ندارن که، میرن هم من به فکر و خیالا و کارام میرسم، هم اونا به زندگیشون، هم من به مرخصیم. هیچی دیگه معین داستان درست کرد... بعد هی خانومش میگفت چی شد؟ چی گفت؟ که من دیدم پچ پچ شروع شد پاشدم الکی رفتم توالت و برگشتم. هوا سرد نبود من روزی ده ساعت میرفتم توالت! سرده ولی :)
اون روزم صحبت مالی اینا شده بود نمیدونم چی میگفتن ولی روشون نمیشد درست حرف بزنن. رفتم بیرون نمازمم تو نمازخونه یخ خوندم. باز اومدم دیدم صحبت ادامه داره، باز رفتم یه چرخ دیگه زدم برگشتم دیدم هنوز ادامه داره که اینجا دیگه گفتم بسه دیگه! یاد بگیرن صحبتو زود جم و جور کنن :) که اومدم تو اتاق و بحث جمع شد!
-
خلاصه که بعد از این ناراحتی فرهاد و با توجه به اینکه کلی قبلش هم ناراحتی و فشاری که روشه رو بیان کرده بود دیگه منم رفتم تو لک. یه وضعی بود اصلا... هنوزم هست. هه! یه روز داشتیم تو بلوار راه میرفتیم یه زنه به یکی دیگه گفت غمو هی چی بکشی، کش میاد! غمـــــــــــــــــــــــ اینجوری ینی! میخواستم بنویسم غصه رو هر چی بخوری کمتر نمیشه، یاد حرف اون زنه افتادم! آره، اینجوریه که من الان چند سالی هست هر روز دارم غصه میخورم ولی تموم نشده که هیچ، کمم نشده. تازه یاد گرفتم گروهی غصه بخورین خوشمزهتره!
-
فردا پس فردا مرخصیام و خب امیدوارم خوش بگذره! مرسی ممنون :)
-
فرهاد میگفت داستان قماربازو بخونم. شاید خوندمش این دو روز.
-
هر چی میرم جلوتر میفهمم کارای بیشتری بوده که باید انجام میدادم و ندادم و کارای بیشتری هست که باید بیخیال انجام دادنش بشم برای همیشه، قبل از اینکه حتی شروعش کرده باشم. اندوه بزرگ آدمه... آرزوهای مان درنده شدند... ای بابا...
-
و اما؛ معتقدم حرف جدیدی برای زدن نمونده. نه برای من، برای بشریت، برای آدمیزاد. تنا چیزی که هست، جدید حرف زدنه وگرنه گفتنیها رو تا بحال صدها بار گفتن و تموم شده. هنر اینه که یجوری همون حرفا رو دوباره بزنی که تازه بشه. نه داستان جدیدی برای تعریف کردن وجود داره، نه حرف جدیدی. هر چیز هست، ترکیبی از گذشته است با اغراق و کاستیش! مینویسم که بمونه، وگرنه توضیح و تفصیل زیاد داره که کی حال داره؟
-
اون شعر خیام اینه:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که بر گردن یاری بودهست
رفت آلبوم بعدی، شجریان میگه یاری اندر کس نمیبینیم، یاران را چه شد؟ دوستی کی آخر آمد؟ دوست داران را چه شد؟ خدای من...