کارگاه، پیرمرد مکار اومده
آره فامیلیشو نمینویسم چون حس میکنم خیلی خاصه و شخصی میشه. خلاصه که این اومده بود یه برگه اطلاعات میخواست از پروژه، انگار خودشون نمیدونن چند میلیارد بدهکارن و چقدر دادن و فلان! مرد حسابی سرکارمون گذاشتی؟ بعد یه بار... دو بار... ده بار ما اینا رو دادیم بهتون! خلاصه که من خب معمولا این کارا رو نمیکردم و خود فرهاد انجامشون میداد.(معین صدا میزنه)
داشتم میگفتم که خود فرهاد انجامشون میده معمولا و حالا که چند وقتیه سرش شلوغ شده من دارم این کارا رو هم میکنم. مسئله اینه که اطلاعات زیادی درباره کاری که دارم میکنم ندارم و مثل یه کوریام که توی تاریکی قدم برمیداره، با این تفاوت که وقتی قدم بد میداری خودت همون لحظه میفهمی که اشتباه قدم برداشتی یا نه. ولی اینجا اینجوری نیست. انگار قدم رو برمیداری و کلی میری جلو، بعد میفهمی که مثلا رو مرداب اومدی این همه و دیگه کارت تمومه! یه همچین حالتیه تقریبا. میخوام بگم اصلا به این زودیا متوجه نمیشی اشتباه کردی یا چرت و پرت زدی! در نتیجه استرسی که داره خیلی طولانی تره، یا مثلا بیشتره!
الان صدا زده بود که بیا اینم باید بذاری و بپرس و فلان! درستش کردم بردم تحویل دادم. ولی شایدم بخاطر اینکه اونجا تحویلش نگرفتم اینو گفت. نمیدونم... به هر ترتیب این شد آخرین چیزی که رخ داده برام.
-
وبلاگایی که خوندم الان اینا بود:
نوشته بود از استرس خندم میگرفت یه زمانی! اون دختره تو انجمن هم همینه. وقتی میخواد شعر بخونه استرس میگیره و در نتیجه خندش میگیره. واااقعا لحظات جالب و خنده داری رقم میخوره.همزمان که باهاش میخندم براش غصه هم میخورم. مظلومه دیگه، نیست؟ حتی یکی دو بار یکی دیگه خونده براش. اصلا یه وضعیت خرابیه. خداروشکر فقط خیلی قشنگ نیست وگرنه همین موضوع به تنهایی... ولش کن. قشنگ نیست... لازم نیست آدم همه چیزو بگه که! موافقم یسری حرفا خیلی بدتر از اونی که هستن برداشت میشن و خیلی هم بد نیست مثلا یکی زشته یکی خوشگل. همینه دیگه. بعدشم سلیقه ایه خلاصه. ولی گفتنش... نه، گفتنی نیست هرچند خیلی هم بد نیست. مثلا من خودم قشنگ نیستم واقعا. شاید با ارفاق معمولی باشم. خودم میگم ولی اگه کس دیگه بگه خب احتمالا ناراحت میشم؛ در صورتی که واقعا جای ناراحتی هم نداره منطقا! بماند
یکی دیگه نوشته بود محبوب پولدارم کجایی:) (حالا یه بخشش شوخی بودا، ولی در کل) من اگه دختر بودم معیارم چقدر پول بود؟ یاد محبوبه افتادم و اینکه خیلی وقته خبری ندارم ازش! اونم میگفت خوب یا بد من برام خیلی مهمه این موضوع که طرف وضع مالی مناسبی داشته باشه. بنظرم معیار رایجیه و لااقل با قطعیت میتونم بگم غلط نیست! شاید صددرصد درست هم نباشه ولی خب. اینکه بدونی یکی اونقدری توانایی اقتصادی نداره که بتونین با هم یه زندگی حداقلی داشته باشین، و این موضوعو نادیده بگیری غلطه دیگه! حالا اینکه بگی باید هر هفته منو ببره فلان فست فود و کلی تفریح و فلان و بهمان، خب اینا چرته. واقعی نیست اصلا. ولی توقع یه درآمد معقول داشتن غلط نیست. هرچند پسرانگیم میگه نه غلطه مهم عشق و علاقه است، مهم اخلاقه... ولی نه. شرمندهام من کوچولو! تو اصلا دلیل خوبی واسه بیچاره و مفلوک کردن یه آدم دیگه نیستی!
سومی هم از دانشگاه و امتحان و اینا نوشته بود. یادمه چنتا پست قبل تر خیلی خوشحال بود، این پست باز ناراحت طور! دیگه نمیتونم ادامه بدم و فلان و... از بیرون که میبینم واقعا وضعیت فلاکت باریه! به خودت بیا دیگه! یا با خودم میگم اقتضاعات اون سن و ساله. ولی خب من هنوزم همین حس ها رو دارم تو خودم. البته هیچ وقت اینجوری نیست که بگم دیگه نمیتونم ادامه بدم، خسته شدم، فلان... افسرده میشم ولی به تهش نمیرسم ینی. ولی این حس و حال نامعلوم و بدون ثبات رو هممون داریم انگار. خوب نیست. خوب نیست...
-
در کل این روزا سرم شلوغ شده. همین چند خط بالا رو شاید 1.5 ساعت طول کشیده باشه تا بنویسمشون. تازه از نظر نگارش و املا و اینا هم که اصلا حوصله ندارم نگاش کنم. رضا میگفت برو درس بخون. حمیدم همینو میگه. آدمای مهمین. ولی نمیتونم. نمیشه. میخوام بنویسم، نمیشه.همون مشکلات همیشگی و قبلی!
مشکلات همیشه هستن! جمله درستیه؟ هم آره هم نه! معلومه وقتی حلشون نمیکنی همیشه هستن. امروز میخوام برم سر کار و ماشین همسایه جلوی در خونست. مشکل! فردا میخوام برم، همینه... شکل، شیش ماهه همیشه همینه استمرار مشکل! بنظرم اول اولش مهمه که آدم مشکلو شناسایی کنه و واقعا مثل یه مشکل بهش نگاه کنه! مشکلات جزیی از شرایط نیستن، یا لااقل جزیی از شرایطی که مجبور به پذیرفتنشونیم! مشکلات رو باید رفع کرد. باید نپذیرفت. من خیلی از مشکلاتم رو میدونم. میدونم چرا فلان چیز نمیشه. فلان کارو نمیتونم انجام بدم. ولی نمیدونم چرا این حسو ندارم که باید این مشکلو هم مثلا از سر راه بردارم. (یکی از 4تا خرمایی که از محمد گرفتمو بخورم... زبونم میسوزه، انگار زخمی چیزی شده. خرماهاشم شکرک زده. زخم زبونم احتمالا بخاطر گرمیجاتیه که میخورم. معدم سرد شده شدیدا و داستان دارم باهاش، بدنم هم به گرمیجات حساسه! اینجاست که میگن ریدم تو این زندگی واقعا)
خلاصه که به طرز احمقانهای دارم با مشکلاتم زندگی میکنم. امیدوارم بتونم حلشون کنم. بتونم به خودم بقبولونم که باید حلشون کنم.
-
دیروز مرتضی اددم کرد تو یه گروه همسریابی و فلان ساعتی! اول کلی خندیدم چون فکر میکردم شوخی باشه. بعد طبق عادت رفتم تو اعضا و دیدم بله... همه همکارا هستن! و اونجا بود که فهمیدم مرتضی قاعدتا با هممون شوخی نداره! خلاصه که مراحل دیلیت اکانت و پاک کردن موبوگرام هک شده قبلی و اینا خودش یه نیم ساعتی طول کشید به لطف فیلترینگ (داشتم مینوشتم فیلترینگ، یاد باعث و بانی این اذیت و آزار افتادم. اینقدر فحش و بغض دارم از این بیشرفا که نگو! یهو موهای بالای گوش چپم سیخ شدن! چشام شروع کرد به لرزیدن و انگار قلبم همه خونی که تو بدنم بودو داشت میفرستاد تو سرم... بدم میاد از اینا، با همه سلولهای وجودم بدم میاد از این ظلم خدایا...) خلاصه که آبی بود که ریخته شده بود، لااقل تلاش کردیم کسی نفهمه کی ادش کرده مگه اینکه تو همین مدت آنلاین شده باشه و فهمیده باشه:) خنده دار بود واقعا!
-
چند شب پیش از خونه صادق اینا اومدیم. من گفتم اون شکلاتاشون خیلی خوشمزه بود. همونجا هم به آبجی گفتم پوستشو برداره که برم بخرم ازشون!:) بعد یهو دیدم افراد دیگری از مجالس دیگری پوست شکلات آورده بودن قبلا و مجموعا شد 4 نوع شکلات هدف! دیشب یکیشونو پیدا کردم. و خب از اونجایی که تو بزرگترین شیرینی فروشی شهر فقط یکیش بود، تا حدود زیادی ناامید شدم که بقیشم پیدا کنم! ای بابا...
-
ذهنم الکی درگری انجمنیه که وجود نداره! محلی که توش جمع میشدیم رو بستن. بخاطر حرومزادگی نماینده شهر! سوخته بود از یسری چیزا انگار. خب کارش هم قانونی نبود و اون نامههایی هم که زده بودن خیلی درست نبود ولی تا برن راهش بندازن بازم طول میکشه. مسئله اینه که تو گروه نوشته بودن بریم نذاریم ببندنش. تو ذهنم اومد که به شوخی بنویسم میخواین همونجوری که انجمنو بخاطر شرایط کشور تعطیل کردین و به فکر خودتون اعتصاب کردین، بازم به نشانه اعتراض هیچ کار نکنین و خونه بشینین! که دیدم خیلی هم خوب نیست خریت یه جمعی رو تو صورتشون بزنم. اگه فرصتشو داشتم ولی تک تک این کارو میکردم:)
در هر صورت داشتم به قانون «نقدِ نقد نداریم» انجمن فکر میکردم. دیروز! نقد یا درسته یا غلط، نتیجش یا مثبته یا منفی. ضرب اینا میشه 4 حالت. نقد درست با نتیجه مثبت. نقد درست با نتیجه منفی. نقد غلط با نتیجه مثبت. نقد غلط با نتیجه منفی. با صحبت نکردن درباره نقد ما فقط حالت اول رو داریم (که خب حالت آرمانیه). حالت دوم و چهارم هم داریم که عادین و البته که سومی رو احتمالاً نداریم. خیلی توضیح و تفسیر داره و حالشو ندارم بنویسم. ولی کاش یه فرصتی باشه تو انجمن بشینیم در این رابطه ها صحبت کنم. درباره خیلی چیزا حرف دارم؛ ولی خب اینا کلا شوخی گرفتن. شوخی که... بیشتر دوست دارن به چیزای فرعی و مسخره بپردازن تا اصل داستان. دوست دارم زودتر به مجموعه خوب و قابل دفاع داشته باشم. وقت ندارم. مشکلیه... درستش میکنم...
-
میخوام هلو تاک رو نصب کنم که بتونم با آدمایی که نمیشناسم صحبت کنم. صحبت ناشناس خیلی مفیده واسه آدم. چیزایی رو میتونی بگی که معمولاً نمیگی. زبان آدمم خوب میشه خب... کاش فیلتر نباشه... نمیدونم...:) اینم بنیامین گفت. حالا شاید اپ بهتری هم باشه. اگه نشد یکی دوتای دیگه هم تست میکنم.
-
شعر... تو گنجور سرچ کردم بیت تصادفی، یه بیت از صائب تبریزی آورد. بعد رفتم تو پیج خود صائب. یه تک بیت برداشتم. امــــا، خیلی خوشم اومده از این بشر! چرا خیلی اسمی ازش نیست؟ کجا بوده تاحالا؟ شاید رفتم مجموعشو خریدم و خوندم!
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم روز اول این قفس را در گشودی کاشکی