کارگاه، خیلی سرد شدههااا
احمد چنتا نامه میخواست که باید براش میفرستادم. اینکه حافظه به شدت قویای داره در مقابل منی که گیج گیجم خیلی شرایطو اذیت کننده میکنه. هم برای من، هم قطعا برای اون! یجوری میگه اون نامههه که اون سری بهت دادم یه مهر و امضا من کردم یکی تو گفتم خیلی خیلی مهمه و فلان که انگار من یادمه! آخرم پیداش نکردم... بیچاره چی میکشه از دست من! بازم وسط صحبتاش هی میگه من دیگه پیر شدم، مخم کار نمیکنه... من چی بگم پس !
-
یه ساعت پیش یاسر اینجا بود. قرار شده سیستم بیاره براش ویندوز بریزم! چیه این ویندوز 7 همه میخوان 7 بریزن! بابا ده بریزین دیگه دیوونهها! من اصلا یسری قلقای ویندوز سونو یادمم نمیاد... هییی، چقدر زود گذست... اوایل که ایکس پی بود و همین... بعد یخورده گذشت یهو سون اومد با ککلی امکانات. بازیای جدید... کیک پزی، فلان... چقدر لوکس بود تو ذهنم! بعد ویستا اومد که اصلا هنوزم دقیق نفهمیدم چی بود اون وسط. فک کنم یه مدتی ویستا اشتم و فک میکردم کلی جلوترم از عوام الناس:) بعد که ره مدت نسبتا کوتاهی هم هشت و هشت و یک بود... یادمه به بنیامین ایراد میگرفتم که تو خری مگه رفتی 10 نصب کردی؟ دولوپری مگه؟ صبر کن شاید چرت و پرت باشه خب...(دانشجو بودیم...) و خب دیری نپایید که 11 اومد با پیش نیازایی که از توانایی سیستم من خارج بود و خب شاید هرگز فکر نمیکردم برم یه ویندوزی نصب کنم که برای سیستمم بهینه نشده، اما برم و نصبش کنم... دنیای کوچیکی دارما... آره. خلاصه که یاسرک اینجور!
دیشب داشتم به دیروز صبح موقع حضور زدن فکر میکردم و نگاهی که بچهها داشتن بهم. حس میکنم محبوبیت زیادتر از لیاقتم پیدا کردم. بعد معمولا اینطوریم که یه دوره ای اینجوری حس میکنم، بعد یکم میگذره حس میکنم یکی دو نفر باهام مشکل پیدا کردن. بعد میشینم فکر میکنم که من چیکار کردم که اینا باید اینطوری فکر کنن دربارم و اینجوری باهام رفتار کنن. بعد یکم میگذره میبینم نه اشتباه میکردم و اتفاقا اینا باهام خیلی صمیمیتر از بقیه میشن. بعد یکم دیگه میگذره حس میکنم هم اینا و هم بقیه ازم بدشون میاد. بعد میرم تو فاز اینکه اصلا کسی منو آدم حساب نمیکنه و منو همه به چشم یه آدم کثیف پلید زیرآبزن آشمال عوضی ایکبیری میبینن. و خب کم کم دوباره همه چیز مثل اولش میشه...
-
دیروز 4 تا وبلاگ برای خوندن داشتم، امروز 10 تا! ماشالا... یکی دوتاشو که خوندم دیدم اول پست بذارم بهتره. چون یانجوری حرفای خودم یادم میره! وقتایی که حرف نداره ولی اول وبلاگای بقیه رو میخونم تا حرفم بیاد. برم چنل بزنم، هان؟ نه ولش کن کی حال داره...
-
امروز یه حال لطیف و صورتی روشنی دارم. نمیدونم چرا!
صبح لبو آورده بودم و یه دونه فتیر که با محمد نصفشون کنم و بخوریم. اول مقاومت کرد ولی خب، هم فتیرو رگفت و با خوشآمد فراوان همون لحظه یه تیکه ازش خورد، و هم با وجود اینکه لبو توی رژیم خوراکیش نبود یدونه خورد. خیلی تشکر کردم ازش چون رومو زمین نزد و ضایعم نکرد! این چیزا ارزش داره واقعا؛ جای تشکر داره واقعا!
-
دیشب با فرید درباره آخرین کسی که باهاش بیرون رفته بود صحبت میکردیم. اول گفت دیت بودم. تو ذهنم بود که حتما رفتن یجایی نشستن و صحبت کردن و از علایق و اینا گفتن... بعد گفتم تو رو خدا یاد بده به منم ببینم چجوری شروع میشه اصلا. من هیچ ایدهای ندارم! و واقعا که اصلا و ابدا خودمم نمیدونستم هم که هیچ ایدهای ندارم! خلاصش این بود که با یسری حرفای لوس و زشت و مشمئزکننده (لااقل برای من) سر صحبت رو با فرد مورد نظر توی اینستاگرام (شما بخونین تیندر ایرانی!!) باز میکنی! بعد صمیمیتو بیشتر میکنی. بعد یجوری که انگار صد ساله با هم دوستین یه شب قرار میذارین که همو ببینین. بعد میرین یجای خلوت و یکی دو ساعت به ماچ و بوسه و شوخی میگذره و این میشه دیت!!! وات د فاک واقعا! هیچی... خلاصه که یاد گرفتم که اصلا نمیفهمم این آدما رو. همون بهتر که اینجوری سردرگم و رها توی خلا نیستم! قرار بین دوتا آدم که برای اولین بار همو میبینن اگه بنا باشه به لاس و بوس بگذره که... فاتحه هر چی آدمه خوندین که ملت... این الان نقطه مقابل تحجر و افکار پوسیده و کهنه داشتنه؟ با افتخار متحجرم!!
-
دیشب مامان اینا یه مجموعه محمدعلی بهمنی خریدن برام. امروز دارم میخونمش. قبلا که بچهتر بودم بیشتر دوستش داشتم. الان همنقدر دوستش دارم ولی توی شعر... حی میکنم سلیقم از بهمنی رد شده. شعرم هم از شعر بهمنی رد شده. نه اینکه بالاتر یا جلوتر رفته باشم... گذشتم ازش. چیز متفاوتی از بهمنی رو میپسندم که بهمنی بودن رو از سر گذرونده... نه پیشرفت یا پسرفت، میدونی... یجور متفاوت کاملتر. اون کمالی که قدیم توی ذهن من داشت رو الان نداره... یه شعر که توی همایش برامون خوند و کیییف کردم از شنیدنش از زبان خودش مینویسم:
جسمم غزل است اما، روحم همه نیمایی ست
در آینه ی تلفیق، این چهره تماشایی ست
تن خو به قفس دارد، جان زاده ی پرواز است
آن ماهی تنگ- آب و این ماهی دریایی ست
در من غزلی اینک دنبال تو می گردد!
ای آنکه تو را دیدن انگیزه ی گویایی ست
«من» فکر گریزم «او» تا راه به من بندد
با قافیه های ناب در حالِ صف آرایی ست:
کز خلق چه می جویی، شاعر؟ که به شعرِ تو
از حالتِ چشم اوست، گر این همه گیرایی ست
این اوست که تفسیری از صبح و صدف با اوست
این اوست که تعبیری از خوبی و زیبایی ست
«من» یک تن و «او» بسیار، «من» ساده و او عیّار
«او» می کِشَدم ناچارآنسوی که شیدایی ست
در رفتنم و در «من» خَلقی است که می بَندَد
ره را که: کجا شاعر؟ هنگامِ هم آوایی ست
«او» یک تَن و «ما» بسیار، یک تن به زمین بسپار
آوا به قفس مَگذار، کآوای تو دنیایی ست
من بینِ دو در مانده واجسته و درمانده
تا خود چه کُند-شعرم- این را که معمایی ست
صد البته غزل بهمنی رو به هر شکل شعر دیگرش ترجیح میدم. توفیقش توی غزل اصلا در اشعار نو و سپیدش نیست! خدا حفظش کنه. از اون آدماییه که با یه نخی بهش وصلم. اون شبی که اومده بود همایش خیلی جالب بود. کتابی ازش نداشتم و شعراشو اینو اونور خوندم و شنیده بودم و عاشقش شده بودم. رفتم سریع یه کتاب خریدم و اومدم تو صف که امضا بگیرم. البته چون از خودشون بودم (پشت پرده) ایستادم تا سرش که خلوت شد از پشت میز رفتم پیشش و امضا گرفتم. تا رفتم سمتش یهو بلند شد یه احترام عجیبی بهم گذاشت که واااقعا لایق نبودم و هنوزم نیستم. آقا جان شما با این سن و سال و مرتبت واسه یه لا قبا جوان مغرور گمشدهای از صندلی بلند میشی؟ خجالت کشیدم...
دادم محسن عکس بگیره ازمون که لطف کرد رید تو عکسا! انگار در حین تشنج عکس گرفته بود! خیلی رو مخ بود... بعدم سر میز غذا که نشسته بودیم یکی دوبار چشم تو چشم شدم و از اون سر میز انگار که یاد کسی انداخته باشمش، چند باری حس کردم حواسش به من هست. نمیدونم... کاش حرفی برای گفتن داشتم. یا زبانی برای حرف زدن. شاید اگه یه احوالپرسی ساده میکردم باهاش داستانی برای تعریف کردن داشت برام. ولی خب، همیشه لال و بی سرزبونم!
یه نگاه اینچنینی هم همایون علیدوستی توی مسابقات دانش آموزی اصفهان به من داشت. یادش بخیر، جوگیر شده بودم و حس میکردم که حتما رتبه آوردم و این اینجوری نگا میکنه. ولی ب زهی خیال باطل، عنم نیاورده بودم :) اونم شاعر باحالی بود. یکی دوتا شعر خوند اونجا برامون و من به اندازه سن و سال و درک و شعورم لذت بردم. یه شعر نمیدونم درباره کنکور بود یا شغل بود چی بود. بلند بود... بماند
چیزی که هر قدر دربارش بنویسی تمومی نداره نگاهه! نگاه! حتی یک صفحه از اون کتاب بزرگ علوی رو نخوندم، ولی عاشق اسمشم... چشمهایش!