کارگاه، در حال و هوای عشق
امروز این فیلمه رو دیدم و آهنگ متنشو اینجا آپلود کردم. (در اصل میخواستم بذارم همین تو که پخش بشه ولی هر کار کردم کار نیوفتاد، بنظرم ایراد از قالبم باشه ولی خب کی حال داره... هست دیگه!) آهنگ معروفی بود و وقتی برای اولین بار توی فیلم پخش شد مطمئن نبودن واسه همین فیلم ساخته شده یا نه. فیلم هم خوب بود... خلاصه که کوک شدم اصلا!
-
وسطای فیلم یهو زد به سرم که دوباره مجله رو راه بندازیم. هر بار احمدو میبینم یا هر بار صحبت میکنیم صحبت اون روزا میشه. یه نشریه کوچیک دانشجویی ولی خب، باحال! درسمون که تموم شد یکی یکی رفتیم و خب دیگه نشریه از بین رفت. هر قدر هم سعی کردیم نسل اضافه کنیم که نشریه رو نگه دارن نشد! چقدر اوضاع خرابه که ملت از منم بی حال ترن! به ذهنم رسیده یه سایت راه بندازیم توش بنویسیم و فلان و ... . (به یسری جزییات فکر کردم، یسری نه! جالب میتونه باشه... نمیدونم... دوست دارم بیشتر راجبش فکر کنم!) میخوام بشینم هرچی تو ذهنم هست رو بنویسم یه فایل درست کنم بدم به احمد!
میگفت یه دوستی داره که سایت بت درست میکنه و اینا! خب اونا سایتای حرفهای و پیچیدهان دیگه. این که کاری نداره براش! شاید این ایده جسورانه بچگانه رو دنبال کردم! یجورایی به زندگی امیدوارم میکنه. بهم هدف جدید میده... و اینا خوبه! (انگار نور زیاد میشود...)
-
دیشب داشتم به این فکر میکردم که واقعا دارم آلزایمر میگیرم. حس میکنم باید برم دکتر! فراموشی گرفتن و اینا ارثیه؟ ما که نداشتیم همچین چیزی تابحال! ولی در هر صورت هر چیزی که به حافظه ربط داره، زیادی برام پیچیده شده. خاطره، اسامی... حس میکنم وضعیتم رو به وخامت داره!
امروز در حین این فیلم دیدنم ایضاً دوباره به این فکر کردم که باید یه جای خصوصی داشته باشم برای نوشتن! ولی اگه اینکارو کنم دیگه رسما دیوانه میشم! میدونم... از یه طرف تنهایی رو دوست دارم. از یه طرف از تنهایی میترسم! کی میفهمه؟!؟ طرف میگه نه من که درونگرام و از تنهایی خیلی لذت میبرم و اصلا دوست دارم صد سال تنها باشم... چقدر تنها بودی تاحالا؟ صدسال تنها بودن که هیچ، یک سالش هم شدنی نیست! حرف احمقانهایه! از طرفی به اینهمه نویسنده و شاعر دیوانه نگاه میکنم و حس میکنم شاید جنون لازمهی این کاره! وخیمم...
-
جلد سخت رو دوست ندارم! نهایت گشاد بازی و عوضی بودن ناشرو میرسونه بنظرم! یا مثل آدم گالینگورش کن و چاپش کن، یا لااقل روی این جلد سخت چارتا طلاکوب قشنگ بزن و بیخیال اون کاغذ روغنی لوس بلااستفاده شو! مسخره ها! ( داشتم به این کتاب بهمنی بغل دستم نگاه میکردم و یهو یاد این داستانم با جلدا افتادم! همین پریروز گرفتنش برام، اون کاغذه رو کندم و واقعا نمیدونم کجاست الان! زیر مبل؟ رو میز تحریر؟ لبه پاسیو؟ فراموشی!!)
اوه... پنج دیقه است دارم همینجوری فکر میکنم به شعر نصفه نیمه دیروز و... اصلا یادم رفته بود داشتم پست مینوشتم! خب...
-
چندتا کتاب نیمه کاره دارم. به خودم قول دادم تمومشون که کردم، غرلیات صائبو بگیرم! انگیزه خوبیه واسه من، جدی میگم! ولی خب برای خوندن این نصفه کارهها کمک میخوام:)
-
دیشب خواب دیدم سینا با زهرا ازدواج کرده بود. اصلا خیلی وضع خرابی بود!! فاجعه! خوب شد خواب بودم
-
فرهاد زنگ زده که دارم میام و اینکه معین هست یا نه! بعد از اینکه قطع کرد پیش خودم گفتم چقدر دلم میخواست بهش بگم نیا! خواهش میکنم امروز نیا! لااقل بخاطر خودت و خستگیت امروز نیا یا اگه اومدی مستقیم برو خونه استراحت کن! دارم میشم مثل دیو تو داستان دیو و دلبر!
حس میکنم زشتی و کراهتش طلسم نبود. نتیجه بیتفاوتیش به خودش بود. انگار تو یه قصر بزرگ به اندازه کل جهانم نشستم، یه گوشه مثل یه میز... و گرد و خاک میشینه رو سر و صورتم در حالی که حالشو ندارم پاشم یه آبی به دست و صورتم بزنم لااقل!
-
محمدحسن ریس شده. میتونم برم رو بزنم و انجمن و آپشناش رو پس بگیرم! حتی فراتر از اینها! ولی خب آیا این انجمن و اعضاش ارزشش رو دارن که ته مونده غرورم پیش این آدم رو خرج بکنم و بدهکارش بشم؟ با این وضعیت نه واقعا!
-
دیشب اولین شب سری جدید پیادهروی رو شروع کردیم تو جاده سلامت! چندتا جای مختلف درنظر گرفتیم که هرکدومش نزدیک یکیمون باشه تا بتونیم چرخشی بریم پیاده روی! دو سه ماه به همین منوال بگذره و بدنم یکم به فعالیت عادت کنه، شاید باشگاهو شروع کردم! شایدم تو همین خونه ورزش کردم. باید وزن کم کنم. باید به بعضیا ثابت کنم هنوز اونقدری خرفت نشدم که نتونم برای خودم تصمیم بگیرم!
امیدوارم حسین سرحرفش بمونه و با همون قیمت ماشینو بهم بفروشه! همچنین امیدوارم زودتر حقوقامونو بدن! لااقل مرداد و شهریور رو بگیریم تا پولم به حد نصاب برسه لااقل. بقیشم که همون دم عید میدن دیگه... نیاز دارم به یه همچین چیزی! همه آدما نیاز دارن به چیزی که بهش اهمیت بدن! منم همینطور! حالا یه زمانی تصور میکردم صرفاً عشق این تاثیر مثبت روی آدم رو داره، اما فهمیدم که تاثیر عشق نیست، تاثیر اهمیت دادنه که احتمالاً یه بخشی از عشق ورزیدنه. اهمیت دادن آدم رو سرپا نگه میداره! نه مهم بودن، اهمیت دادن!
-
آهنگ... شعر... چه فرقی میکنه؟ بجای شعر همون آهنگ در حال و هوای عشق...