کارگاه، در قلهی دانایی و خشم!(خاله زنکی)
قبل اینکه بنویسم برم چاییمو بخورم سرد نشه...
-
آخیش... تو سرما چقددددر میچسبه! و اما... اونقدر حرف دارم که اصلا نمیدونم چی بگم از کجا بگم! حس اون میمه رو دارم که طرف کلی کاغذ ماغذ چسپونده رو تخته و در و دیوار و داره با هیجان برا یکی توضیحش میده!
از خشم میگم...
یه هفتهای هست تقریبا علی سر سنگین شده! چرا؟! خدا داند! مثلا وقتی جواب اون علیو سرسنگین میداد یا نمیداد معلوم بود مشکلی باهاش پیدا کرده. حالا مشکلش با اون چی بود؟ اینکه ما الکی بهش گفته بودیم پارتی داره و چون فکر میکرد علی پارتی داره باهاش بد شده بود! حالا بماند که چه حرفایی هم پشت سرش میزد. خلاصه ما دیدیم این بد شده با ما، هی فکر کردیم دیدیم دلیلی هم نداره. شکر خدا، اندامها و اعضا و جوارح زیادی داده خدا برای اینجور مواقع. خلاصه ما میرفتیم میومدیم و هی این تیکه مینداخت و توهین و ... منم که جواب نمیدادم، چراکه شعورم خوب چیزیه. ناگهان دیشب اومد شروع کرد با معین صحبت کردن که آره... من راهم دوره، صرف نمیکنه دنبال همه تا جلو در خونشون میرم. علیو میبرم تا جلو در خونه...
پرانتز داستان علی(( این بیچاره خونشون دور تو یه شهرکه که معمولا تو مسیر نیست. البته نه اینکه راهمون دور بشه، تو یه مسیر دیگه است. اگه بخوای حساب کنی و بریم میدون امام حسین اصلا راهمون دور نمیشه. ولی عوض میشه. این روز اول که اومد بخاطر عوضی بودن راننده 1.5-2 کیلومتری پیاده میومد تا برسه به ایستگاه یاسر و با هم سوار شن. همونم اتفاقا جاش جوری بود که بازم میتونستیم بریم سوارش کنیم یاسرو بعد بجای اینکه از این خیابون برگردیم از بغلیش برگردیم و بازم بدون اتلاف هزینه و زیادکردن مصافت بریم علی رو از نزدیکتر برداریم. که این کارو نکرد و بنظرم عمدا کلی اذیت و آزار داد طرفو! تا اینکه راننده با یاسر دعوا کرد و اون سرویسشو عوض کرد. علی شد تنها. اینجا باز راننده گفت من مسیرم فلانه بیا سر اون چهار راه سوار شو. اونجا باز خودش 500-600 متر اضافی شد به راه رفتن طرف سر صبحی این بشر. هیچی نگفت بازم میومد با کلی احترام و انرژی سوار میش و میرفت. برگشتنی ولی علیو سر همون امام حسین پیاده میکرد که بازم کلی راه تا خونه داشت ولی خب خیلی بهتر بود. مام راهمون دور نمیشد. ولی بدون استثنا هر روز منت میذاشت سرش! ما دیگه میرسونیمت جلو در خونتون!(جلو در خونشون کجا بود حالا؟ دور میدون کمربندی؟؟!؟) رفاقته دیگه! ما رفاقتی راهمونو دور میکنیم که تو رو برسونیم. برو داش علی دیگه زود برسی خونه! ای بابا بسه دیگه! خفه شو دیگه... اینقدر این منت گذاشتنا ادامه پیدا کرد که این بدبخت خودش گفت من همون جای صبحی راحت ترم. حاضر شد چند صد متر دیگه راه بره ولی منت سرش نباشه! شخصیت داشتن و مردونگی اینجوریه! این شد که هم صبح هم شب حدود 2 کیلومتری پیاده میره و میاد که منت سرش نباشه. یعنی همون مسیر خودشو میره راننده و نیم مترم اضافه نمیره!))
دیشب صحبتاش که با رییس معین تموم شد رییس مرتضی رو صدا کرد: تقصیر توعه که بچه ها باید جلو در خونشون سوار شن! مگه رییس و مدیرعامل و مدیر کلن که باید ماشین بیاد جلو در خونشون؟ چرا ما باید پول اضافی بدیم؟ تو شهر بخوان برن سر کار مگه پول تاکسی نباید بدن؟ همونو بدن راننده بره دنبالشون. سرویس هم میدون فلانه! این مدون فلان آخرین میدون شهر از سمت اون خروجیه که ما میریم سر کار ازش. میخواستم برم جرش بدم! ما رو با اداره مقایسه میکنه! پول دادنشون که الان شده 5 ماه تاخیر رو نمیگه! ساعت کاریمون که 10 ساعت بدون اضافه کاره توی روز (که بعد از دوران فراعنه همه دنیا 8 ساعته) رو نمیگه. کم بودن حقوق نسبت به کار دولتی رو نمیگه. دزدی از روی حقوقمونو نمیگه! ولی اینو باید مث ادارات توی شهر باشیم! آخرشم گفت همین که علیو جلو خونش سوار میکنه تقصیر توعه! اینو که شنیدم داشتم منفجر میشدم! کیو جلو در خونه سوار میکنه؟!؟ غلط کرده گفته!
تا مرتضی از اتاق رییس اومد بیرون رفتم بهش گفتم آقا این بدبخت اصلا نزدیک خونشم سوار نمیشه، چی میگه این؟ دروغ میگه مث سگ. اولین بار بود که به این جدیت پشت کسی میگفتم تو کارگاه. آقا میخوای بری پول بگیری، میخوای گند بزنی تو کل سرویسای کارگاه، خودت میدونی! دروغ نگو که! هیچی دیگه... دیشب داشتم آتیش میگرفتم اصلا! بعد بیرون منو دید گفت مهندس گفته سرویس تا فلان میدونه بقیشو باید کرایه بدن بچهها (تو که نمیخواستی مهندس گفت! اصلا هم حرف تو دهنش نذاشتی تو و دعوا رو شروع نکردی) میدی تو اینجوری باشه؟ گفتم نه. از همون روزم دیگه سر کار نمیام. قیافش دیدنی بود. بعدم هرکیو دیدم داستانو تعریف کردم. کار به کرایه بکشه خیلیا نمیان :) من حرفم اینه که روز اول طی کردم که اگه سرویس ندارین تکلیف ما رو روشن کنین ما نیایم. ارزش نداره چون. گفتن داره! داره این بود!
خلاصه گذشت و امروز صبح دیدم داره یجوری صحبت میکنه انگار من رفتم پشتش حرف زدم جایی! رفت گاز بزنه مصطفی میگفت بخاطر دیشب که با هم مرکز شهر پیاده شده بودیم که بریم به کارمون برسیم، علی امروز بهش گفته که مرتضی پیاده شده پشت سر من حرف بزنه و اینا! در چه شرایطی؟ در شرایطی که طرف 60 سالشه ولی شعور و منطقش اینه! من شماره طرفو ندارم که زنگ بزنم پشت تو حرف بزنم؟ من بیکارم ینهمه راهمو دور کنم پشت تو حرف بزنم؟ کی هستی اصلا؟ و یه چیز دیگه که آخر پست مینویسم که خاله زنکی خالص نباشه. خلاصه که فک کرده الان من میرم نقشه میکشم پشت سر و فلان. بیخیال شدم دیگه! ایشالا عوض کنم سرویسو خلاص شم. خرم نیست اونور متاسفانه. خلاصه که داستانی درست کرده که هر لحظه ممکنه زخم سروا کنه گند همه جا برو برداره!
-
حالا اینکه گفتم سرشارم از اطلاعات... معین بود که کلی چرت و پرت گفته بود. خب ماشین شرکت که دستشه. تا پفک و نون خونشم یا بچه ها از اینجا میخرن میفرستن یا فاکتور میاره. بعبارتی کلا مفت زندگی میکنه اینجا. بعد همین آدم بیاد بگه که بچه ها باید پول بدن تا وسط بیابون بیان سر کار. فک کن وقاحت در چه حد که حقوق ندی، بعد بگی سرویس دارم ولی پول سرویستو اولا نصفه ببندی، بعد همونم ندی، بعد بگی خود بچه ها باید حساب کنن با هم! ما هم بخوریم و پروار شیم و به ریش این بدبختا که به جون هم افتادن بخندیم. حال اصلاعات چیه؟ اطلاعات پولشویی و زدوبنداشه که میدونم و دارم میشنوم اینور اونور! فک کن پول مغازه دارو ندی! پول کارگرم که بدی باهاش ببندی که نصفش مال من. و هزارتا گوه خوری دیگه که بری خونه چند میلیاردی بخری و بشیتی توش. بعدشم طلبکار باشی که چرا راننده پول میخواد یا چرا بچه ها به اندازه یه خر سواری میدن فقط! ای خدا...
-
علی شک کرده که من پشت سرش حرف زدم. یه بار دیگه... یکی شک کرده که کسی میره پشت سرش حرف میزنه در یه موضوع خاص!
تا حالا شده فکر کنین کسی پشت سرتون بگه فلانی دزده؟ یا پشت سرتون بگن فلانی قاتل زنجیرهایه؟ ایشالا که نه!:) چرا؟ چون شما خودت میدونی که اینطوری نیستی و باور داری که اینطوری نیستی و از بیرونم اینطور دیده نمیشی! ولی خب متاسفانه هممون این فکرو میکنم که ممکنه فلانی و فلانی پیش هم بگن آره اون خیلی آدم مثلا درغگوییه. خیلی حزب باده. از اینجور چیزا! چرا؟ چون یا واقعا هستیم و میدونیم و نشون میدیم. یا نیستیم ولی حس میکنیم شاید اینجوری نشون میده. در حقیقت خودمون باور داریم که این قضیه هست و واقعیت داره. و از اینکه دیگران بدونن واهمه داریم! اگه کسی فکر میکنه من میرم پشت سرش میگم این منت میذاره سر ما، واسه اینه که خودش هم همین فکرو درباره خودش میکنه.
برای من این موضوع درسه، که فکرم رو درباره خودم درست کنم. نمیشه دروغگو بود و تلقین کرد که صادقم که! ولی اگه خودشو آدم درست کنه و صادق باشه، قطعا خودش هم باور داره که دروغ نمیگه. نتیجش اینه که هیچ وقتم فکر نمیکنه کسی پشت سرش بگه دروغگو! یه وقتایی هم پیش میاد که مثلا میبینی بهت میگن آره فلانی اینو میگفت پشت سرت. دیدین همه دیگه! خیلی وقتا هم دیدین که طرف اصلا توجهی نمیکنه. گفت که گفت... بذار بگه... این از قلب بزرگ و توانایی الهی نیست! به این خاطره که طرف قلبا میدونه که این حرف غلطه. حالا اگه کسی هم بگه فلانی اینطوریه، وقتی نیست ترسی نداره از غیبت غلط پشت سرش. کار سادهایه رد کردن این موضوع خلاصه! جوگیر نباشیم:)
-
کمردرد در حال از بین بردنمه. بد وضعیه...
وقتایی که کمردرد دارم یا به هر دلیلی نمیتونم ایستاده نماز بخونم خیلی ناراحت میشم. وسط نماز یهو بغض میکنم. حس میکنم از یه نعمت حداقلی که خدا به همه داده محروم شدم. حس میکنم اندازه همین که بتونم صاف وایستم نماز بخونم هم لیاقت نداشتم، همونم خدا گرفت ازم. یه همچین وضعیتی!
-
دیگه اینکه زندگی جریان خودشو طی میکنه و پیش میره همه چیز. بقول اون دیالوگ محبوبم تو فیلم cast away... بعد اینکه برمیگرده به جامعه میگه: (از پروفایل تلگرامم نگاه کنم و معنیشو بذارم...)
حالا من اینجام، و میدونم باید چیکار کنم!
من به نفس کشیدن ادامه خواهم داد،چرا که فردا خورشید طلوع خواهد کرد و کسی نمیدونه تخته ها چه چیزی (به ساخل) خواهند آورد!
-
یه شعرم با همین مضمون بذارم از خیام...
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
نوبت بتو خود نیامدی از دگران