کارگاه، با داغی لیوان چایی گرم میشم
کاش هیچ وقت زاده نشده بودم! دعای قشنگی نبود رفیق... نگو!
یه چرنوبیلیسمی بود دنبالش میکردم. پدرش فکر کنم خودشو کشته بود، یه همچین چیزی. (جملهبیرحمانهای بود ولی خب بیان قشنگتری براش سراغ ندارم!) یه چندتا پست امیدوار کننده داشت یه مدت، بعد رفت تو فاز غم و ناراحتی، یه روزم پست خداحافظی گذاشت و وبو بست. کاش هرجا هست حالش خوب باشه، با اینکه به هیچ وجه نمیشناختمش!
امروز داشتم از بلا چاو میخوندم:
«اولین باریست که به طور مستمر به خودکشی فکر میکنم.»«وقتی به خودکشی فکر میکنید، با یک نفر حرف بزنید.↵اما حرف زدن دیگر به من کمکی نخواهد کرد. من، همه حرفهایم را با خودم زده ام.»«دلیل نمیشود. هیچ چیز دیگر دلیل نمیشود.»
-
دیروز ایده اولیه سایتو به احمد دادم. منطقیتر از من میدید. کلا اینطوریه که همه چیز درست و سر جاشه، تا وقتی که دربارش صحبت نکردی! یه ویس داد و صحبت کرد درموردش. به سرعت ناامید شدم. تو ذهن آدم وقتی یه نقشه میاد مث اونجای فیلم از نسل آفتابه که با یه اتوبوس همیجوری هی پیشرفت میکنه و میره بالا و از باباشم گندهتر میشه! ولی خب زندگی ما همون بیشتر شبیه حبیب تو لیسانسههاست که هم اسکلیم و حس میکنیم خیلی دکتریم، هم رنگ مورد علاقه کائنات برای تن ما قهوهایه!
بعد به احمد گفتم آقا ولش کن اصن شدنی نیست، پشیمون شدم. پیام داده که صحبت از ناامیدی و مشکل باشه من شروع کنم از تو بدتره وضعیتم... همینه واقعا! قطعا همینه. آدم فقط مشکل خودشو میبینه! هنوز این پیامشو سین نکردم و حال جواب دادنم ندارم! هیی
امیرحسینم دیشب برام شعر فرستاده از منزوی. میذارم با هم بخونیمش! دیشب سین کردم ولی نمیدونستم جوابشو چی بدم. میخواستم از بهمنی بفرستم براش ولی کتابم سر کار بود. دیشب یه بیت خوندم دیدم نمیشه، بیخیال شدم. یه وقتایی هست ذهنت با شعر هماهنگ نیست، کوک نیست. اون موقع همون وقتیه که باید شعره رو بذاری کنار و بری یه کار دیگه بکنی! تا شروع کردم به خودم طبق عادت سریع ذهنم رفت سراغ وزن و اینا و موفق نشدم خوب بخونم همون یه بیتو. ولش کردم. امروز با حالت خواب آلود شروع کردم به خوندن و دیدم روون شد! میگم یعنی ربطی به خستگی و اینام نداره، فقط ذهن آدم اون لحظه شعرو نمیپذیره انگار!
کلا عشق بازی من با امیرحسین اینجوریه که هر چند وقت یه بار یه شعر میفرستیم برای هم و میگیم قشنگ بود برات فرستادم. معنیش اینه که رفیق دلم برات تنگ شده، دوست دارم ببینمت. یاد اون دوران بخیر. حالت خوبه؟ خوشحالی؟...
دیگر برای دم زدن از عشق باید زبانی دیگر اندیشید...
-
داشتم فکر میکردم غم و غصه مث لباس خیس میمونه. نمیشه بیخیالش شد و انداخت یه گوشه، کپک میزنه، گندش همه جا رو برمیداره. باید برداشت اول چلوندش، بعدم آویزون کرد. اگه یه گیره بزنی هم دیرتر خشک میشه از اینکه قشنگ با چنتا گیره بازش کنی تا خوب رو بند باز بشه! حرف زدن مث گیره است، نوشتن مث گیره است، گریه کردن احتمالا یجور گیره است... نمیشه گفت حرف اثر نداره. ولی خب لباس اگه سنگین باشه معلومه که با یه گیره رو بند نمیمونه.
فکر میکنم خدا به هیچ آدمی بیشتر از توانش سخت نمیگیره. یاد خدمت افتادم...
یه پسره بود خیلی آروم و متین و خب بنظرم چهرشم جذاب و کاریزماتیک بود. خیلی تو خودش بود، ناراحت... جالبه اونجا همه یسری آدم کچلن فقط. برات مهم نیست سن طرف مقابلت چقدره. من که همیشه بخاطر احترام زیادی واسه بزرگتر نگه داشتن میرینم تو روابطم اونجا اصلا این موضوع برام مهم نبود. قدرتم داشتم که خب مزید علت بود. رفتم نشستم بغلش گفتم آقا چقدر ناراحتی... کاری از من بر میاد؟ میخوای صحبت کنی؟ از این چیزا... حالا دقیق یادم نمیاد. شروع کرد... بابام فوت شده، ارثمون اینجوری شده، فلان داییم خیانت کرده بهمون، تازه ازدواج کردم، ماشینم خراب شده... همینجوری توضیح میداد و میگفت... دیدم کارش خیلی بیشتر از من غم داره!
واقعا هیچ کمکی نمیتونستم بهش بکنم. هیچ راهنماییای ازم بر نمیومد. خیلی جلوتر بود از من. ولی هی حرف میزد، هی بیشتر دوست داشت بگه. آخرم خب با خوشی و تشکر تموم شد. ولی اونجا شاید مهمترین جایی بود که فهمیدم خدا به همه یجور سخت نمیگیره. فکر میکردم حالا که مشکلات خودمو حل کردم و ازش گذشتم، دیگه میتونم واسه بقیه هم کمک باشم، ولی نبودم! اما رفتم پیشش گفتم بیا یه گیره به دل مام بزن، شاید سبک شدی... یادمه مرخصی هم رفت یکی دو بار و یه بار اومد تو دفتر پیشم و گفت خیلی کارام بهتر پیش رفته و دادگاهم اینجوری شد و ... (آهان یادم اومد ماشینش مشکل نقل و انتقال داشت و پولش رفته بود رو هوا) حرف زدن خوبه، نوشتن خوبه...
-
احمد میخواست بنویسه. ناامید بود و نمینوشت. من با یه حرف الکی امیدوارش کردم. اگه انجامش میدادیم هم قرار بود شکست بخوریم باز احتمالاً! اشتباهاً امیدوارش کردم و احتمالا در خطر سقوط بعدی قرارش دادم. این شد که ناامید شدم و از کارم پشیمون شدم.
-
اون سریال جدید کلوئی مورتزو دیدم. دارم فیلمای لیستمو میبینم یکی یکی. داستان طی کشیدن مهدی رو بعدا باید بنویسم. ایضاً خرجت زیاده رو. الان دیگه خیلی طولانی شد، شعر امیرحسینو بذارم و برم. (دیش دین دیرین دیش دین دیرین دین دین×2 اینجوری خونده میشه. ضربش زیاده وزنش)
دیگر برای دمِ زدن از عشق باید زبانی دیگراندیشید
باید کلام دیگری پرداخت باید بیانی دیگر اندیشید
تا کی همان عذرا و وامق ها؟آن خسته ها آن کهنه عاشق ها؟
باید برای این بیابان نیز دیوانگانی دیگر اندیشید
تا چند شیرین داستان باشد؟ افسونگری نامهربان باشد؟
باید برای دل شکستن نیز نامهربانی دیگر اندیشید
پروانه را با خویش بگذاریم خسته است از او دست برداریم
دیگر خوراک شعله را باید آتش به جانی دیگر اندیشید
هر کس حریف عشق خوانی نیست با هر مغنی این اغانی نیست
باید برای اوج این اجرا آوازه خوانی دیگر اندیشید
ازهرکه و از هرزبان دیگرتکراری است این داستان دیگر
یا دست باید برد در طرحش یا داستانی دیگر اندیشید
تا بر هدف چون تیر بنشینید ابزار یا بازو ؟چه می بینید؟
شاید به جای آرشی دیگر باید کمانی دیگر اندیشید.
چه شعر خوبی، چه شعر خوبی!