کارگاه، زودتر رفتن!
حرف زیاده، حوصله کن (به سبک یاس اول اون آهنگ طولانیه :) )
-
چند روز پیش داشم درباره تحقیقات محققین میخوندم که نتیجه گیری گرده بودن تحت هر شرایط باد و شدت بارون و ... زمانی که توی بارون میدویی بیشتر خیس میشی تا زمانی که آروم راه میری. (الان تو یه وبلاگی درباره بارون خوندم یهو یاد این فکت افتادم!) خلاصه که الان برای خل بودنم دلیل علمی هم دارم !
-
از اوایل ماه که دیدم حقوق تیرو اونجوری ریختن با خودم گفتم خرم مگه؟ از این به بعد مرخصیامو همشو میرم. دو روز نگه میدارن معمولا که آخرسر بعنوان مطالبات پس بدن به آدم، بعد خب همونم نمیدن که! چه کاریه الکی زحمت اضافی بکشم و آخرشم پولشو ندن! نمیخوام اصلا!
بعد اون مراسم و جلسه و اینا که فرهاد اینا اومدن بهش گفتم آره فکرامو کردم، میخوام از این به بعد ماهی 6 روز برم مرخصی. زود گفت برو! اخلاقش اینجوریه. یه ترکیبی از غرور و مدیریته بنظرم. همیشه انجامش میده ولی همیشه بهترین کار نیست. دوست داشتم دربارش بیشتر صحبت کنم، حتی اگه قرار نبود قانع بشم. خلاصه...
گذشت تا این پیج شنبه که اومدن گفتم بیاین برا یلدا برنامه بریزیم که چجوری بریم. من سه روز میخوام برم. یه مقدار خیلی کمی صحبت کردیم و یجورایی من گفتم و اونا تایید کردن و موافقت کردن یعنی. مامان میگفت یلدا 4 شنبه است. تو سه شنبه تا پنج شنبه بیا. که صبح یلدا بتونی بخوابی و در نتیجه شب هی نگی باید بخوابم! بهش گفتم نمیشه چون فرهاد اینا باید برن یلدا و خب، بین من و اونا قطعا من باید فرداش سر کار باشم. 3 ساعت تو راهن. قبول نمیکرد! نمیدونم محبته یا چی، ولی خب منطقی نبود دیگه. منم دوست داشتم فردای یلدا بخوابم ولی منطقی نیست. حرف مامانو بیخیال شدم. قرار شد من پنجشنبه حاضر باشم و فرهاد اینا چهارشنبه برن. خوب شد.
تا اینکه دیروز مشخص شد یه جلسهای مث اینکه درست شده و فرهاد باااید میرفت. فردا (دوشنبه یعنی) هر چی خواست با مریضی و اینا قضیه رو کنسل کنه و بپیچونه موفق نشد. و در نتیجه مجبور شد فردا رو بره. کلی عذرخواهی از من کرد. کلی از صبح گفت میخوای بری برو. فلان... خب من خیلی هم ناراحت نبودم. درسته نشد 3 روز برم ولی اتفاق ویژهای هم نیوفتاد همچین! خیلی ناراحت بود خلاصه! برداشت نامهها رو برد پیش معین و یه نیم ساعتی نشست. تا رسید برام پیام واریز اومد!
فرهاد بالاسرم بود و داشتیم نامهها رو درت میکردیم. البته که گوشی هم دستش بود. فهمیدم کار خودشه. نگاهم نکردم. عصبی شدم ولی! کار نامه ها که تموم شد و فرستادیمشون باز معذرت خواهی و بحثو پیش کشیدن... «تو این چند وقت خیلی زحمت کشیدی و فلان و... به خاطر همین ما یه مبلغی...» گفتم اتفاقا دیدم پیامش اومد ولی اصلا بازشم نکردم که ببینم چیه و چقدره! یه اشاره به خانومش کردم که چون خانوم هستن ندیدم که حرفای بعدشو نخوام بزنم! دلخور شدم. نمیدونم چرا...(البته یه حدسایی میزنم که مینویسمش تو پارت بعد) گفتم من اصلا پول خواستم تابحال؟ من نیاز به یه قرون پول داشتم مگه؟ (برگشت گفت ایشالا دفعه بعدی صفراش بیشتر میشه. حالا من اصلا عددو نمیدونستم چقدره.) گفتم نه آقا هر چقدر اصلا. کاره دیگه پیش میاد. بچه ام مگه پول ریختین؟ من اصلا ناراحت شدم مگه یا گفتم میخوام مرخصیه رو حتما برم؟ مگه ماه قبل بیشتر رفتم؟ از این صحبتا. بغض گرفته بود منو یجورایی و اشک تو چشام جمع شد. خندیدم و مشغول کار شدم دوباره. اشکم بخاطر این بود که ناراحت بودم، حس تحقیر شدن داشتم... ولی بنظرم از بیرون اینجوری بود که چون نرفت مرخصی گریه افتاد مثلا! خیلی ضایع بود دیگه! خلاصه این حرفا که تموم شد همینجوری داشت میگفت شما خیلی زحمت کشیدی و اینا که گفتم من میدونم که شما قصدت این بود که خوبی کنی و خوشحالم کنی. ولی خب خوشحال نشدم بابت این قضیه. و اینکه اصلا ناراحتم نبود واقعا. (که به شوخی گفت خب پس بده پس و فلان و بهمان. تموم شد رفت خلاصه) نهایتا اینکه قرار شد فردا هم بمونم. فرهادم مثل قبل دوست دارم خب. حتی بیشتر. سعیشو کرد برای جلب رضایتم. هر کاریم تونست کرد که حرفی که زده بودیم جابجا نشه. ولی خب نشد. راه اشتباهی برای دلجویی انتخاب کرد. لحظهای ناراحت شدم. ولی الان خوبم. عددی هم که دادن به اندازه سه چهار روز حقوقم بود که خب قطعا عدد خوبیه.
-
پول... مسئله تربیتیه! تو این زمینه درست تربیت نشدم. خیلیامون نشدیم. مثلاً:
چند سال پیش... ( سینا زنگ زد که من این اطرافم، شهر میری که بیام دنبالت با هم بریم. برم؟🤔 از معین بپرسم که برم یا نه؟🤔 پستو بعدا تکمیل کنم؟🤔 چاره دیگه... این پست میکنم فردا میام ادامشو مینویسم. برم ببینم معین چی میگه... رومم نمیشدو... خب برم.ببخشید دیگه نصفه نیمه )