کارگاه، منم زود رفتم!
بله در تکمیل پست روز قبل...
(یکی از رو مخ ترین صداهای دنیا صدای هواکشیدن فلاسک آبجوشه! یه صدای آروم و ممتد قلقل و سوت دار... به غایت رو مخ)
-
سینا یهو زنگ رد اومد دنبالم. با دیروز میشه دو بار که میاد دنبالم با هم برگردیم. دفعه قبلی علی هم بود باهاش. این سری گفتم تنهایی، گفت آره. با رغبت بیشتری رفتم سوار شدم. توقع داشتم با ماشین خودش باشه ولی نبود. یه مزدا صفر از طرف شرکت بهش داده بودن. از کارش گفت و خرجاش و ماشینش و اینا... خیلی اطلاعاتم افزون شد!
آه... پیچیدهترین رابطه زندگیم با این آدم بوده و هست! قطعا به درد رفاقت نمیخوره. اصلا توانایی دل کندن برای همیشه رو ازش ندارم! نمیدونم تهش چی قراره بشه. شنریزههای سمج کفش همیم! آخرشم با درد دل گذشت و اینکه آره نمیدونم چرا خانواده اونجوری که باید باشن نیستن و فلان و... حرف اینه که ما که هر کار میکنیم نمیشه. ولی بازم موقعیتمون بد نیست. تو این شرایط خانواده باید حامی باشه. تشویق کنه... نمونههای دیگه رو نشونمون بده و ما رو هل بده به جلو. بجاش وضعیت اینجوریه که ما رو با خودشون مقایسه میکنن. کارمونو با کار خودشون اوایل انقلاب (که همه میدونیم چقدر الکی میرفتن سر کار دولتی ملت و مفت مفت کار با حقوق پیدا میکردن). و بجای تشویق یا لااقل سکوت، تو سرمون میزنن. خیلی حرفا زدیم. دلم میخواد دست بندازم گردن تن دهه شصت و خفش کنم. نسل پرتوقع، خود مظلوم پندار، سوخته دو عالم! زیر سایه ضجه و نالههای بیخود و بیجهت این نسل، ما دهه هفتادیها کلا از یاد همه رفتیم! بگذریم...
یسری چیزا درباره وام و اینا گفت که برام جالب بود. دفعه قبلی کلا متعقد بود همه واما بدن و به درد نمیخورن و اینا. ولی این سری متوجه شدم سه چهارتا وام رفته گرفته و تا اینجا رسونده خودشو. انگار اگه مثلا میومد به من میگفت، من جای اون میرفتم وام میگرفتم! خدایا شکرت...
-
داشتم میگفتم. با پول مشکل دارم کلا. مثلا:
چند سال پیش بود رضا یه کار تدوین و اینا داشت. رفتیم یه شب تا صبح کار کردیم تو اون خون نزدیک فرمانداری. بعد دو سه شب بعدش زنگ زد که پاشو بیا اونور خیابون کارت دارم. بعد چی شد؟ فک کنم یه دویست تومن پولی بود، همینجوری در آورد دسته کرده داد بهم. گفتم کاش شماره کارت میگرفتی. گفت فرقی نمیکنه و رفت. من انگار گوه داده بودن دستم! نمیدونستم چیکارش کنم الان!
یا مثلا حتی همین پولی که دیروز فرهاد زد بحسابم! یا حتی کارایی که چندین و چند بار بخاطر اینکه روم نشده پول درست حسابی بگیرم مفت انجام دادم. یا حتی حس گناهی که هنوزم برای بروشور شورای شهر دارم و پولی که به طرف گفتم بده. (تازه گفتم مثلا پونصد تومن بده ولی بازم هر قدر که فکر میکنی کافیه و راضیای و نصفشو داد!). کلا نسبت به دریافت پول یه حس گناهی دارم! مشکله دیگه!
شاید ریشه توی تعارف والدین داشته باشه. خب تو سن کم و موقع تربیت شدن من چیزی که میدیدم خونه و خانواده بود دیگه! یکی یچیزی میخره برا همه و از این چیزا. تو اون شرایط کسی پول نمیگیره که. تعارف میکنن به هم. نه بابا... این چه حرفیه... برو بابا... احتمال داره همینا مونده باشه توی ذهنم و نتیجش این شده باشه که تصور کنم، پول گرفتم برای انجام کار غلطه! مثلا امروز مرتضی اومد پول بسته و اون مقداری که ازم قرض گرفته بود قبلا رو بده. نقد گذاشت رو میز. من هی تعارف میکردم که نمیخواد و این حرفا چیه. ولی خب هر بار که یادم میوفتاد هیمیگفتم نکنه یادش بره! چرا نمیاد پولو بده؟ یادش نرفته باشه... حتی امروزم خب مطمئنا بدم نمیومد بگیرم پولمو، ولی الکی هی تعارف میکردم! نمیدونم واقعا چه حرکتیه...
دلیل دیگهای که شاید این موضوع داشته باشه... نمیدونم شاید برمیگرده به اون دوره موسسه. همه کار میکردیم بدون هیچ توقعی. کسی به ما پول نمیداد برای کار. برای طراحی پوستر و مجله. برای طراحی نامه و پخشش... به غریبه ها پول میدادیم. اگه کسی میگفت بیا این پول فلان کاری که کردی انگار داشت میگفت بیا غریبه، این حق شما. ما اینجوری فکر میکردیم که کار اسلام و مسلمینه داریم انجام میدیم. و وقتی یکی میخواست پولی چیزی بده انگار داشت فحش میداد بهمون! من به شخصه حتی تشکر رو هم قبول نمیکردم و تو دلم فحش میدادم! مثلا سفره شام بعد مراسم محرم میکشیدیم، بعد همه کارا که تموم میشد موقع رفتن یکی تشکر میکرد! آی بهم برمیخورد! به تو چه که تشکر میکنی؟ مگه برا تو کار کردم که تشکر میکنی؟ کی گفت تو صاحب مجلسی که تشکر کنی؟ نه، من تشکر میکنم ازت بابت زحمتایی که کشیدی... نه من ایشالا جبران کنم...
دلیل دیگه... نمیدونم. شاید پول توی ذهنم به معنای خداحافظیه! میری مغازه خرید میکن، پولو میدی و میای بیرون. یعنی خداحافظ. معلوم نیست دیگه ببینمت یا نه. مهم هم نیست. خب اینم شاید دلیلی باشه که نمیخوام پول بگیرم از کسی. پول دست دیگری داشتن یجورایی یعنی هر لحظه منتظر طرف بودن. حتی به یه دلیل پست و چرتی مقل این، با کسی در ارتباط بودن. یه همچین چیزی هم هست واقعا، چه بخوایم چه نخوایم!
و شاید هم چون فقر ارزشه! چون گذشت ارزشه. بیشتر از گرفتن حق ارزشن اینا... شاید چون میخوام خودمو آدم دل گنده و خفنی نشون بدم... در هر صورت... ویژگی خیلی بدیه!
-
دیشب رفتم خونه دیدم یه خرد کن خریده بابا، یک و هفتصد! دیجیکالا با اون همه دزدیش زده چند؟ نهصد! جل الخالق! این بیشرفا چقدر رو یه جنس میکشن آخه؟ علیرضا هی میگفت بگو کجا رفتی خریدی من برم فحش بدم طرفو. آخرم نگفت. رفت پس داد و با یسری لوازم دیگه از دیجیکالا سفارش دادیم. امیدوارم ضایع نشیم و جنس خراب نفرسته برامون! در کل میگم یعنی شرف و انسانیت مرده کلاً! همه دوست دارن ره صد ساله رو یه شبه برن! حیوون، دو برابر سود میگیری تو گلوت گیر میکنه که! یه سود کمتر و منطقیتر بگیر، شک نکن بیشترم مشتری خواهی داشت! هییییع. دزد خونه است رسماً
-
امروز فیلم بلوند رو دیدم. خیلی واسه مونرو ناراحت شدم. کلا یعنی... خوبه که آدم همه رو مثل خودش ببینه. اون آدم بظاهر خراب هم یه درون انسانی داره. باید دید چی باعث شده اینجوری تغییر رویه بده. بر خلاف چیزی که ذاتا هست و بایدم باشه عمل میکنه... باید به آدمای اطرافمون اهمیت بدیم واقعا!
-
یه شعر از بهمنی خوندم با قافیه َک. قافیه سخی بود من یه شعرم موند بود سر همین داستان! نوت رو باز کردم، همه قافیه هاشو نوشتم اون تو تا بعدا سر فرصت ببینم به شعر میخورن یا نه. البته مال من قشنگتر شروع شده :)) مسئله تاثیر قافیه روی مسیر معنایی شعر، چیزی که از توی یکی از مصاحبههای ابتهاج برام پیش اومده بود! تا اون موقع بهش فکر نکرده بودم. حالا با دقت بیشتری شعر مینویسم. اصولا آدم هرقدر بیشتر بدونه سخت تر میتونه بنویسه خب!لااقل تو لیگی که فعلا هستم اینطوریه...
-
امروز صبح پاشدم و انگار سرما خوردم! نمیدونم از فرهاد گرفتم بعد دو سه روز، یا داستان چیز دیگه است! در هر صورت اعصابم به هم ریخته. بجای مرخصی موندم سرما هم خوردم. خیلی هم خوابم میاد، به یه حال بیهوشی افتادم.بنشرم ویتامین دیم بالا نیومده باشه و این قصه سر دراز داشته باشه!
-
امیرحسین باز شعر فرستاد، اونو میذارم بازم. یجاهای تصویرای عالی ای داشت... اما آیا شعر همش تصویره و تصویر همه اهمیت شعره؟ قطعا نه... حالا
دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه
مژههای شوخ خود را چو به غمزه آب دادی
دل عالمی ز جا شد چو نقاب بر گشودی
دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی
در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی
ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را
ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی
همه کس نصیب خود را برد از زکات حسنت
به من فقیر و مسکین غم بیحساب دادی
همه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالت
همه را شراب دادی و مرا سراب دادی
ز لب شکرفروشت دل “فیض” خواست کامی
نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
مثلا اونجا که میگه دل عالمی ز جا شد چو نقاب برگشودی و دو جهان به هم برآمد چو به زلف تاب دادی. چقدر برآمدن و تاب دادن متناسبن. چقدر ز جا شده و برگشوده متناسبن. انگاز صورتو به دل عالم تشبیه کرده، انگار دو جهانو به زلف یار تشبیه کرده. هز میکنه آدم... فیض کاشانی