حونه، ای آرزو ای آرزو این پرده را بردار از او!
عنوان رو همین الان تو کامنت یه وبلاگ دیگه دیدم، به دلم نشست. یجورایی حس نزدیکی کردم بهش... درست نوشته؟ شک دارم. برم ببینم برگردم...
شت-_- اشتباه نوشته بود و عجب داستانی شد!
ای آرزوی آرزو، این پرده را بردار زو.
حالا اینو باید چجوری خوند؟ آرِزوی آرزو؟ خواسته ی خواسته؟ دلبر دلبر؟ معشوق معشوق؟ اینجوری تعبیر شده بود. من اینجوری خوندم: ای آر زوی آرزو، این پرده را بردار از او! اینجوری میشه که ای کسی که آرزوی اونو به دلم انداختی، این حجابو بردار و فلان! تخصصم ربط دادن معانی بیربط به شعره! ولی خب چون دومی نتیجه درنگ خودمه، بیشتر دوستش دارم، حتی به غلط...
-
میخواستم یه پست بنویسم در ستایش خدا. آرزو... همون...
تحت تاثیرم.
اینجوری بود که امروز صبح، -شایدم دیروز بود- دقیقا جلوی دانششگاه بودیم و من تو این فکر بودم که دلم گریه میخواد. دلم روضه میخواد. خیلی وقته ازنجور جاها نرفتم و کاش میشد برم یجا دل سیر گریه کنم (حالا اینکه کلا معتقدم گریه کردنای آدما خیلیاش همینجوری واسه خودشونه نه واسه روضه بماند! چقدم موند!) بعدم همینجوری رفتم تو این فکر که توفیق ندارم شاید. کجا اشتباه کردم. نکنه دارم راهو اشتباهی میرم. از این چیزا. و نفهمیدم چجوری رسیدیم سر کار!
فرض میذاریم اینجوری باشه. دیشب شب اول از سه شب روضه خونه بابایی بود. گشادیم اومد و نرفتم. از اعضا و حضارم خوشم نمیاد، فلذا اینجوری شد که بله! امشبم نمیخواستم برم. همه رفتن. داشتم نماز میخوندم و میخواستم بخوابم که علیرضا پیام داد جز مسعود اون یکی دوستت هم هست، میخوای پاشو بیا! خب مسعود که عزیز دل و جانه، اون یکی کی بود؟ گفتم رضا؟ گفت نه، محمدرضا جونت! آه... محمدرضای عجیب و غریب! هیچ وقت فکرشو نمیکردم قراره یکی از عموهام یه همچین دامادی رو به فامیل اضافه کنه! یعنی همون دفعه اول که دیدمش صاعف رفت تو قلبم! انگار خدا مثلا اون دنیا یه مشت گل برداشته باشه، بعد دیده اضافیه، نصف کرده یکیش شده اون، یکیش من. حالا نه در این حد، ولی این محبت دوطرفه خیلی جالبه! از اون طرف خانومش هر سری با مامانم صحبت میکنه میگه محمدرضا از مرتضی صحبت میکنه و فلان و بهمان، از این طرف مامانمم همیشه یه گوشهای از چرت و پرتایی که من میگمو منتقل میکنه! خلاصه که بنظرم خدا خیلی لطف کرده با این بشر بهمون!
از اونجایی که چند روز بود تو فکر این بودم که برم ببینمش، فرصت را غنیمت دانسته و با وجود خستگی فراوان از کار؛ رهسپار شدم! رفتم جوراب بپوشم دیدم اِ! خدایا جدی میگی؟ یعنی انگار یه بچه مریضی بودم که میخوام خوب شم، ولی دارو نمیخورم. بعد بهش میگن بیا این قاشق شربتو بخور، بعدش این شکلاتو هم میدیم بخوری! اینجوری... دلم روضه میخواست ولی نمیرفتم! بعد خدا گفت بابا پاشو بیا دیگه، این دوتا شکلاتم برا تو! آخ... رقیق شدما... پاشدم رفتم. حالا گریه نیفتادم البته. بخاطر خستگی و اینا بود. ولی کیغ کردم این دوتا رو دیدم. محمدِ مسعودم بزرگتر شده بود و دیگه گریه نمیکرد. خیلی خوب بود خلاصه.
گفتم که خیلی به فکر خدا هستم و راضیم از این بابت. امشب یجوری حال داد به ما که اصلا خاک تو سر من که هیچی نیستم! یاد صحبتای خداوندی و مرگ اندیشانم با امیرحسین افتادم تو کامنت پست کانالش. گفتم من خدا رو حس میکنم، لمس میکنم، میفهمم، باهاش ارتباط دارم، شاید تو دلیلی برای اثبات خودش و حرفاش نداشته باشی، ولی من دلیلی برای ردش ندارم! خداجون، مرسی! بد بدهکارتیم بامرام!
-
و اما روزمره...
امروز!
معین برا خودش بخاری گرفته. برا خیلیای دیگه هم گرفته. برای ما نگرفته. اتاق ما گرمه! پستی این آدم وصف نشدنیه! و خب غرور مجموعه فنی کارگاه :) از همینجا که میدونم نمیخونی میگم: به درک بدبخت بیچاره! حقیر! دلم سوخت برای فرهاد. کپ کرده بود که چرا اینجوری میکنه. مسخره! حالا ما یه بخاری برقی نصفه نیمه و یه اسپیلتکی داریم. مث پارسال سر میکنیم خلاصه! چیزی که میمونه انسانیته!
مورد دوم از بامزگیای این زن و شوهر بگم. فرهاد پاش لبه کشو بود. پایه کشو پایینی میزش شکست، سه تا کشو یهو افتاد پایین. آقا ما ریدیم یهو ولی خب جای ترسیدن نبود. مشغول کار، ادامه دادم! ولی خانومش یهو ترسید بعدم با تعجب میگفت فرهااااد... فرهااااد... چیکار میکنی؟؟ بعد اونم نمیخواست خودشو از تک و تا بندازه یجوری که انگار هر روز ده تا کشو میشکنه، عادی برخورد میکرد. خیلی خنده دار بود. هی میگفت چیزی نشده که، چرا داد میزنی حالا؟ آروم بابا... پیش خودم میخندیدم. حالا پیش اومد دیگه، بیخیال...
دیشب زیر دوش داشتم به لیستوفرای آبروها فکر میکردم. تقریبا هر آبرو شاید دو ساعت طول بکشه برام که بخوام بزنم. اولش البته، بعدش خب قاعدتا عادت میکنم و کم کم سریعتر میشه ولی دیگه نهایت بشه یه ساعت، چهل دیقه... کمتر نمیشه. خستگیشم که حساب کنی شاید بتونم روزی سه چهار تا بزنم. صد تا مبشه بعبارتی 25 روز و خب یعنی یک ماه. حالا یک ماه هم که نمیشه بکوب کار کرد. یه وضع خیلی ناراحت کننده ای میشه. بعد داشتم فکر میکردم میشه با اکسل اینا کد داد یا نه... کفتم امروز برم شروع کنم ببینم میشه یا نه.
صبح شروع کردم. همون سر صبح.تا آخر وقت علاف شدم و خیلی موفقیت آمیز بود! چند بار ناامید شدم و گفتم ولش کن من اونقدرام اکسل بلد نیستم. باز پافشاری کردم و فرهاد اینا هی گفتن میشه و فلان. خلاصه شد. یسری ریزه کاریاش مونده فقط. آخر وق محمد اومد گفت عجب چیزی شده، این میلیونی قیمتشه. کلا اینجوری شد که یسری اطلاعات محدود از آبرو بهش میدی، با توجه به نشریه 292، لیست تفکیکی میلگرداشو کلا تحویل میده. خیلی خوب شد. با این کار هر آبرو اگه بخوای سخت بگیری و یه چکی هم بکنی میشه یه رب نهایتا! شاید فردا نقشش هم درست کردم که اونم خروجی بده که دیگه عالی شه. نه هم که یه نقشه رو میشه کشید دستی، کاری نداره. اصلش همون بود که تموم شد. خلاصه خیلی خرکیف شدم و حال کردم با خودم!
-
دیشب رفته بودیم پاساژ که من... پریشب بود. رفته بودیم هالیدی من یه کاپشن بگیرم. جنساش خیلی بهتره از جاهای دیگه و ارزشش رو داره. انی وی، بعد که از مغازه اومدیم بیرون، مامانم رفت یجا دیگه کار داشت. من همینجور مث سربازا جلو در رژه میرفتم که بیاد بیرون. یهو باز همه جا تصویر آهسته شد :) چی شد؟ زهرا خانوم بود با یه دوستش داشتن رد میشدن از تو پاساژ. فقط دیدم و شناختمش. نتونستم نگاهش کنم! نمیفهمم چمه واقعا! هیچی دیگه. رد شدن و رفتن. خیلی طول کشید تا مامان بیاد. بازم همینجوری که داشتیم میرفتیم سوار ماشین بشیم، حواسم بود ببینم میبینمشون یا نه. از دور دیدم. به مامانم گفتم ببین اون مانتو قرمزه زهرا خانومه. خخخ هر جا پیش میاد بهش میگم ببین این اونه ها. بدون هنوزم گلوم پیشش گیره، یادت نره... هیچی دیگه، زودتر رد شدن. ماشینشونم نزدیک ما بود. خلاصه که اصلا شارژ شدم!! هیییع...
-
ماشین هادی چند روزه دست باباست. نمیدونم داستان چیه هی به ما میگه بیاین بردارین ببرین بیرون! چه حکمتیه نمیدونم! میخواد خراب شه زودتر ماشیش! میخواد تصادف کنیم باهاش! نمیدونم!!
-
دیگه... دیگه همین دیگه. درسته زندگی خیلی آشغال و حال به هم زن و سخته. درسته کشورمون انگار که اشغال شده است. ولی خب خلاصه هر قدرم نشه باهاش کنار اومد، بنظرم با یه کیسه کارش راه میوفته. هنوزم میشه این زندگی رو کرد! باید هم لذت برد ازش. این شعره که بالا نوشتم لینکشو میذارم که بشه خوند:
-
دوتا چیز دیگه یادم اومد. کوچیکن، زود میگم!
یکی شعری بود که بعد دیدن زهرا اومد به ذهنم. بی تفاوتی و بی توجهی... اینجوری بود که تو بی توجه رد شدی، من بی توجه تر... آخرشم اینجوری تموم میشه که تو حالا یه چیزی هستی و من نمیدونم ولی من از تو هم گوه تر! اما از اونجایی که قافیش خیلی سخته اصلا در حدی که یه نصفه بیت ایده کنم هم نشد. خلاصه گذشت...
دو هم اینکه فرهاد از بس کتاب میخونه و تلاش میکنه، آدم خجالت میکشه! به این نتیجه رسیدم که یه فیلمنامه بکنم اون داستان عاشقانه رو. در ترکیب با فلسفه و دریافتی که از زندگی دارم و مرگ و ابدیت. توی بافت تاریخی شهر خودمون. بعدشم برم خانه سینما ثبتش کنم، و بعد ثبت ببرم سینمای جوان شهر که بسازیمش. یه حال فانتزی و خفنی تو ذهنمه، به عجیب بودن نیمه شبی در پاریس و عاشقانگی سه گانه بیفور. ایشالا تا آخر سال جمش میکنم. از نوشتن دفتر شعر خیلی ساده تره. تا خدا چی بخواد!