خونه، رفتم ارشاد و انجمن
نمیدونم... یجورایی پارانویایی اینا شدم!
-
چند روز پیش بود که از ماشین علی پیاده شدیم بیایم سمت حونه. اومدم بیام تو پیاده رو دیدم یکی داره صدا میکنه، با صدای ممدرضا. یه بار بلند صدا کرد. دیگه اینجوری که شد، احسان خداحافظی کرد، رفت. من هی اینور و اونورو نگاه کردم، ولی کسی رو پیدا نکردم. دیگه دیدم ضایعست وسط خیابون مث منگلا ایستادم. زنگ زدم به محمدرضا. کلا زد زیرش که من نبودم و فلان. همشم با مسخره بازی. خلاصه که خیلی رفت رو مخم و تا آخرم هی مسخره کرد و با دوستش خندیدن بهم. این که اون شعور نداشت و اگه خودش بود خیلی شوخی احمقانه ای بود و اینا به کنار. ولی اینکه من برای لحظاتی باور کردم که صدایی که شنیدم توهم بوده، و شک کردم به عقل خودم؛ این خیلی بد بود! نهایتا فرداش از احسان پرسیدم که تو هم حس کردی کسی منو صدا کرده باشه، و وقتی اون تایید کرد دیگه مطمئن شدم که زر زده محمدرضا و احتمالا هم خودش بوده. خلاصه که بیخیال شدم ولی خب ناراحتم شدم دیگه...
-
امروز صبح رفتم...
( تو پرانتز بنویسم که برای اولین بار بعد از چندین ماه بالاخره یه برنامه با دکتر محمدرضا ریختیم و نشستیم پس اس زدیم و کلی آپشنا و امکانات باحالی که داشت رو بهم نشون داد و کلی حال کردم باهاش. خلاصه که به یاد ماندنی شد. و اما...)
امروز صبح بعد از اینکه مسعود گفت شیخ حسن صراغتو میگرفته، تصمیم گرفتم برم پیشش. پیش خودم حساب کردم که خدایی خیلی زشته دیگه، طرف شده رییس ارشاد ولی من نه تنها تبریکی چیزی نگفتم بهش، بلکه اون دوست داره منو ببینه ولی نمیتونه. خجالت کشیدم یجورایی. پاشدم امروز رفتم پیشش. یه عالمه مدت جلسه بود. بالاخره تونستم بعد یک و نیم ساعت انتظار ببینمش. صحبتها کوتاه بود ولی خب، دوست داشتنی نبود.
پس ذهنم اینجوری بود که ببینم میتونم برای انجمن کاری بکنم یا نه. ولی اصلا رغبتی نشون نمیداد از خودش که مثلا علاقه ای داره به این موضوع یا نه! اولین سوالش شاید از من این بود که، تو اصلا چی از هنر سرت میشه مگه؟ و این در جواب این بود که داشت سعی میکرد از دهنم تبریک بیرون بکشه! یکی دیگه نشسته بود پیشمون و اونجوری که باید جوابشو ندادم، در کمال احترام بهش جواب دادم! ولی بعد اینکه طرف رفت بهش گفتم بنظرم تبریک نداره اصلا این موقعیتت! تبریک برای وقتیه که کار تموم میشه و موفق میشی نه برای وقتی که موقعیت جدید پیدا میکنی، پس ایشالا مبارک باشه! خیلی جمله عرفانی ای بود بنظرم! درس زندگی بود اصلا!
بعد هم جمله بعدیش اینجایی بهش فشار آورد که وقتی فهمید اینهمه ساعت سر کارم و نمیتونم برم کمکش کنم، برگشت گفت نه تو به درد ما نمیخوری! انگار مثلا من عمله و بنای طرفم. خب عیب نداره، حرف شما درست. ولی ببین که تخصص ما چیه و ما چی بلدیم، بعد ما رو بکار ببر. هنوز همون بچه دبیرستانی نیستیم که براتون بریم عملگی کنیم و حمالی کنیم و نهایتا تهش شما بشین کارمند فلان جا و مدیرعامل فلان جا و ما بمونیم و حوضمون! باشه، بازم بکن ازمون، ولی لااقل بذار با حمالیمون حال کنیم. خلاصه که حس کردم ازش آبی گرم نمیشه و حتی تو ذوقمم خورد چون اصلا نسبت به چیزایی که درباره انجمن بهش گفتم واکنش مثبتی نشون نداد، انگار هیچی نگفته باشم مثلاً!
-
شب تو انجمن یه لحظه صحبتش شد و اینکه میتونه یسری کارای مثبتی بکنه. من رو حساب رفاقتی که داشتیم چیزی نگفتم توی جمع. ولی یه جمله دیگه شنیدم که خیلی جلوی خودمو گرفتم که چیزی نگم. بله، دوست آقا مهدی و آقا مرتضاست. عههه، دوست آقا مرتضی هم هست آقا مهدی؟ آره بابا، حق استادی به گردنش داره. از قدیم شعر مینوشته... استادی؟ برادر من استادی؟؟
کل خاطره شعری مشترک من و حسن برمیگرده به همون اوایلی که من شعر مینوشتم. یه بزرگی بود که از طریق همین حسن آقا باهاش آشنا شده بودم. چندتا کتاب شعر داشت. پیش رهبر هم شعر خونده بود. خیلی غزلهای خوبی داشت در کل. ماجرا این بود که من همون چندتا شعر اولمو برده بودم بهشون نشون داده بودم که ببینن و قضاوتی بکنن منو و هدایت و کمکی... تشویقم کرده بود خیلی و گفته بود سعی کن حرف خودتو بزنی بیشتر. دوتا چیز گفت، یکی اینکه مصرع هات باید هم اندازه باشه، دوم اینکه حرف خودتو بزن نه حفای مولوی و اینا! خب همین حرف برای من کلی ارزش داشت. این آدم از شعر کسی تعریف نمیکرد. ولی وقتی به من گفت خوبه، فقط ... یعنی ترکونده بودم. یعنی عالی! گفتم یعنی بنویسم و ادامه بدم؟ گفت آره بابا، ادامه بده. یادمه این شعرا رو توی یه سالنامه کوچیک نوشته بودم و تو مسیر کربلا و توی اتوبوس نشونش دادم. پایین یه کوهی بودیم که جنبه تاریخی و اینا داشت، اسمش الان یادم نیست. شاید همونی که فرهاد کنده بود. نمیدونم... ولی خیلی خوشحال شدم چون میدونستم سخت گیره! و چندتا از بچه ها رو که بهشون انداخته بود رو متعجب کرده بود این واکنشش نسبت به من!
بعدها فهمیدم که حسن آقای ما وقتی شعرش رو به استاد نشون داده بوده بهش گفته بوده که این شعر ها برا بیبی تنبون نمیشه! این شده بود داستان براش. با همه اختلاف سنی که داشتیم و احترام و بزرگی ای که نسبت به من داشت، یجوری سعی میکرد منو تو جمع کوچیک کنه که آخه تو چی نوشتی مگه که به من اینو گفته به تو گفته خوبه! صبح هم وقتی بهم گفت تو چی از هنر میدونی، این کاراش یادم اومد باز! و وقتی مهدی گفت حق استادی به گردن مرتضی داره بازم این یادم اومد که استادی که هیچ، با کوچیک کردن ما حق دشمنی هم گردنمون داره :) که بگذریم. فلا که ما به نوشتن مشغول! اونم موفق باشه الهی تو هر کاری که میکنه.
دوست سعیده... سعیدی که یه بار دیگه یکی از دوستای مشترکمون ازم راجع بهش پرسید که: الان شما تو خانواده از سعید باهوشتر ندارین دیگه؟ مختون دکتر سعیده؟ جان؟؟ یعنی رفته بود به دوستش گفته بود من مخ فامیلم! بر چه مبنا؟ رو چه حساب؟ بعد مگه هوش بالا اصلا معیار و خطکش مثبته؟ خجالت نکشیدی رفتی اینجوری از خودت تعریف کردی؟ بعد این رفیقت از داشتن رفیقی مثل تو، خجالت نکشید؟ اصن یه وضی...
خلاصه که بقول یه وبلاگی نوشته بود، منتظر جایزه از دیگران نباشید. مضمونش اینجوری بود. من خودم راضیم از خودم و یه کارایی کردم خلاصه. امیدوارم بتونم به یه نتیجه مطلوب و جدی هم برسونمش. نه برام مهمه دیگران راجب من چه فکری میکنن، نه مهمه که راجب خودشون چه فکری میکنن! بگذریم... دلم خون نیست ولی خب کاش حساب شده تر و بی آزارتر آدم میبودن!
-
بالاخره به ایننتیجه رسیدم که ساختن طبقه بالایی، نزدیکترین مسیر برای خونه دار شدنه! قرار شد من و علیرضا هم پول بذاریم و سه تایی با بابا بسازیمش. دو واحد بسازیم برا خودم و علیرضا! قطعا اینم خیلی سخته و هزارتا دردسر داره. ولی وقتی از این مملکت یه مسکن هم سهم ما نمیشه و بی دلیل ردمون میکنن، چاره چیه؟ بیخیال... خدا بزرگه
-
شعر حافظ بذارم این سری. از یه وبلاگی یه بیتشو دیدم، شعرش هم خیلی خونده شده و معروفه. ولی کامل میذارمش چون همش قشنگه!
یوسفِ گُم گشته بازآید به کنعان، غم مَخُور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور