خونه، مجدداً ریست!
بعبارتی میشه گفت این عنوان ترکیب سه تا کلمه فارسی، عربی و انگلیسیه! خب که چی!
-
امروز بعد از سه روز رفتم سر کار. پشتم باد نخورده بود. ولی خیلی با انرژی و خوشحال بودم. بنظرم حداقل مقدار مناسب مرخصی سه روزه. اونم با این ترکیبی که من رفتم که دیگه عالی بود. جمعه رو موندم خونه و خوردم و خوابیدم. شنبه پاشدم رفتم کارامو کردم. دوباره یکشنبه خوردم و خوابیدم. البته یکشنبه نباید گشاد بازی در میارودم و باید میرفتم دنبال وام و اون مشکل همراه بانکم اینا. اشتباه کردم حالا...
-
رسیدم دیدم بح! عجب اتاقی شده! فرهاد اینا جمعه تمیزش کرده بودن مث دسته گل! یجوری بود که من معذب بودم اصلا. نمیدونستم دست به جایی بزنم کثیف میشه، نمیشه... اصلا کار دستی درست کرده بودن یجورایی. رو کیسا تمیز بود. اصلا یه جاهایی از اتاقو میدیدم که تا قبل امروز ندیده بودم!
بعد مرتضی اومده بود. رفتم تو حیاط پیشش. برگشتیم با هم تو اتاق. یه چایی ریختم و خوردیم. بابت پیام تسلیت، تشکر کرد ازم. (قدردان و مودب! زیادی از حد!) و ... بغضی کرد که نگم. اول که چند ماه پیش باباش سرطانش مشخص شد، خودش کلی ناراحت بود. مرخصی زیادی هم بهش نمیدادن چون کارش مهمه! سرطان باباشم خیلی پیشرفته شده بود و خیلی هزینه و تلاش نیاز داشت و مشخص هم نبود چی قراره بشه. عموش یه ساله تقریبا که فوت شده. چند هفته پیش خانومش تو آتیش سوزی صدمه دید. ماشینش دو ماه بخاطر خرابی موتور تو کارگاه موند. دنیایی از بد شانسی و امتحان و بلا. امروز میگفت دلممیخواد یه بار دیگه محبت و بغل بابامو تجریه کنم. هنوز چهلم پدرش نشده. یعنی یه هفته ده روز گذشته کلا. آتیشم زد خلاصه.
هر حرفی بزنی باحتی. هر حرفی! چی میشه گفت. باید پا میشدم بغلش میکردم. ولی خب از این صمیمتا نداریم هنوز. با کلی مکث گفتم، یه وقتایی با خودم میگم کاش زودتر از پدر مادرم برم، باز میبینم من میرم و عذابش میمونه برای اینا. دنیا همینه! همینقدر نامرد و بی انصاف. غصه خوردیم. غصه خوردیم...
-
شیما رفته بود پیش بنیامین. یه چیزایی بنیامین تعریف میکرد که اصلا عجیب و غریب! ناراحت شدم برای بنیامین. داره گم میشه. مث محمدرضا. مث محمدحسن. مث سینا. هه! شایدم من، شایدم مث من! هر کدوم یجایی گم میشیم تو این زندگی انگار! حالا گم میشیم ینی چی... اونی که گم نشده یعنی تو مسیره؟ کدوم مسیر؟ کجا داره میره؟ آدمو قراره با خودش کجا ببره؟
من گم شدم تو تقاطع ناامیدی و حسرت و آه و اندوه. یکی تو تقاصع غریزه و سکس. یکی قدرت و پول. یکی توهم و تدین. کی تو مسیر میمونه؟ کی میتونه دوباره راهشو پیدا کنه؟ کی نزدیکتره به راه اصلی؟ راه اصلی کدومه؟ خدایا... امروز داشتم فکر میکردم بیمعرفت... یه سیب گاز زدیما. تنبیه میکنی بکن، ولمون نکن که! نکردی؟ ولی ما گم شدیم... ولی ما گم شدیم...
-
میخواستم امروز به رضا و حمید زنگ بزنم. به رضا بابت اون شبی که نتونستیم درست و حسابی همو ببینیم. و به حمید واسه درد و دل! اصلا حال و حوصلشو نداشتم ولی. به این فکر میکردم که الان آیا وقت خوبیه برای صحبت با رضا؟ یا حمید... باید بهش زنگ بزنم؟ اینجا رو فقط حمید بلده. اینجا رو میخونه؟ (بعید میدونم! ببین اگه میخونی تو زنگ بزن. حال ندارم زنگت بزنم ولی مخوام کلی پشت سر محمدحسن با هم صحبت کنیم). رضا رو فردا زنگ میزنم باز. این هفته بازم میخوام برم پیش دکتر رضا :) پس اس اون شب یجوری چسبید که بعد از چندین سال دوباره دارم بیکام عه لجند بازی میکنم! خرم دیگه، خر!
-
تو انجمن پریروز گفتم یه وقتایی آدم حرف نمیزنه از حزف زیاد داشتن! عمیقه... وسیعه...
آدم خوابش نمیبره از زیاد خسته بودن. نمیخوره از زیاد گرسنه بودن. نمیخنده... نمیدونم. ولی وسیعه. باید بریم خونه دایی. باید مامانو ببرم. نمازمو همونجا میخونم.
-
نهج البلاغه رو روی گوشی ریختم و نمیدونم چطور تاحالا به فکر ناقصم نرسیده بود! سرعت خوندنم بالا میره اینجوری! ترجمه دشتی از اون یکی بهتره. تو خونه هم ترجمه دشتی داشتیم. امیدوارم زودترتمومش کنم. هرچند در این خصوص که دارم به این نیت میخونم که دوستای مذهبیم رو روشن کنم که اینی که شما میگین حجهوری فلان، اصلا هم اسلامی نیست، عذاب وجدان دارم. حس میکنم دارم با پیش داوری شدیدی میخونمش و این اصلا چیز خوبی نیست.
-
در ادامه دو بند قبلی... خسته ام. و... و چیزی نمیخوام، از بس خواستم و نداشتم و نشده. اینجوری سیرم از زندگی
-
مامان عجله داره، شعر نداریم!