کارگاه؛ یخورده خسته
مینویسم یخورده، ولی یه عالم خستهام!
تکراریه، ولی شاید حقیقت، معنای عبارت «تکراریِ تکراریِ تکراری» باشه! و تکرار، شدیدا ملال آور!
تکراریه، اما مینویسم که حس میکنم جایی ایستادم، که آدمهای دیگه اونجا غرق میشن؛ چایی رو مینوشم که احتمالاً زبان و حلق دیگرانی رو ذوب میکنه و توی زمین حلشون میکنه؛ هوایی رو نفس میکشم که حتی برای مردار هم مضره؛ و میبینم، میبینم سیاهیای رو که تجربه هزاران ساله زمین هم از وجودش خبر نداره. توی آیینه، هر روز خودم رو حلق آویز میبینم، با یک برچسب احمقانه لبخند، که موهای سرش منظم میشن، وقتی داره با شونه سرش رو میخارونه. صداهای زیادی توی سرم بود، و حالا حتی صدای کسانم رو هم نمیشنوم. تحمل کردن ظلم، جنایت، خودخواهی... آدم رو قوی نمیکنن! لااقل نه آدمی رو که از لحظه تولد یاد میگیره، باید تحمل کرد.
چشمهام رو میبندم. توی جادهای که نمیدونم به کجا میرسه، در حال حرکتم. یه نیسان آبی، با لکههای قرمز زنگ زده، از بین من و منظره جنگلیِ برف زده قشنگی که محوش شده بودم، رد میشه. دو تا گوسفند، یکی سیاه، یکی سفید، و یه گاو بلند سیاه، پشت سرشون! گوسفند سفید، انگار چند ساله پشمهاش رو کوتاه نکردن، شایدم خیلی چاقه! اون پشت اونقدر فضا کمه که حس میکنم هر لحظه ممکنه یکی از این سه تا، ایستادن رو تحمل نکنه و بپره رو شیشه ماشین ما، و من پیاله عمرم رو وقتی روی زمین بریزم، که سم آلوده به پهن یه گوسفند، توی حلقم باشه. خیالم میوفته به دهن اون گاو. به برچسب زردی که روی گوششه و بابت چسپوندن اون -برگه که هیچ معنایی برای اون نداره-، کلی زجر کشیده. به دهن کج و کوله و به دماغی که کمک میکنه به آب دهنش، برای بهتر بلعیدن یک مشت یونجهای که داره میجوه. تا چشمهای گوسفند سیاه، منو میکشه سمت خودش. بی هیچ حرف و کنایهای. حتی مطمئن نیستم که داره منو میبینه یا یه جایی پشت سرم رو. داشتم... بدون اینکه چشمهام رو باز کنم اشک از چشمهام سرازیر میشه و از گوشه بینیم سر میخوره و میاد پایین تا گوشه لبم. و پخش میشه بین لبهام. نمیتونم دهن باز کنم، که خیالم شور نشه، و باید سعی کنم از دماغ گرفتهم نفس بکشم. دوباره برمیگردم توی خیال، نمیدونم داشتم به ماشین پشت سر نگاه میکردم یا منظره احمقانه جنگل یخ زده مسخره، یا اون حیوونی که توی ماشین پشتی نشسته. لاستیک سمت شاگرد ترکید. ماشین سر خورد. ما هنوز نایستاده بودیم که ماشین منفجر شد. پرندهای پر نزد. برفها آب نشدن. آفتاب روی زمین نیوفتاد. داره ما رو کجا میبره؟
-
هر بارکه با خوندن یه خبر عصبانی میشم، همینه. هر بار که با خوندن یه خبر وحشت میکنم، همینه. هر بار که با شنیدن یه خبر بغض میکنم یا توی دلم گریه میکنم، همینه. هر بار که از روی صورتم اشکهامو پاک میکنم. هر بار با خودم میگم دیگه نمیخونم. دیگه دنبالش نمیرم. انگار میگم دیگه بهش توجه نمیکنم. دیگه واقعیت رو نمیبینم. سرم رو فرو میکنم زیر برف. ولی نمیشه که. کرمه. مث کندن گوشه یه زخم عمیق که هر بار میگم این زخمو دیگه بهش دست نمیزنم. و هر بار وقتی دارم با دستمال، خون زخم کهنه رو پاک میکنم، دوباره این قول الکی رو به خودم میدم. هر بار که خون... که اشک از صورتم پاک میکنم قول میدم که خرتر از این باشم، و خجالت میکشم از اینکه بعنوان یه مرد، اینجوری گریه میکنم. و از خجالت کشیدن جنسیتیم، از خودم، از گریه و خون، متنفر و بیزار میشم. هر بار همینه. هیچ وقت یادش نمیگیرم. هیچ وقت واقعی نمیشه. هیچ وقت...
دلم میخواد چشمهامو باز کنم. اما میترسم. میترسم که سنگ لحد شکستنی باشه. و میترسم که چشام خاکیده بشه. میترسم که رنگ سرخ پشت پلکام، خون مردگی روی صورتم باشه؛ ولی اگه نور باشه چی؟ همیشه همینه. هر بار همینه... هیچ وقت یاد نمیگیرم.
-
یه مصراع نوشتم، مدتهاست... و همه این نوشتهها و فکرهای پریشان پشتش، قراره بشه محتوای اون غرل. قرار بود بشه، حالا به شکل دیگهای بروز کرد. شعر سیاسی من اینطوریه! فرار میکنه. یا سیاسی نیست، یا شعر نیست... این سری، دفعه اولی بود که شعر نبود!
هر چه سکوت میکنی، خرج سکوت میشود...
شاید امروز به شکل دیگهای، تو نوع ادبی دیگهای نشست. شاید هم نه. هیچ وقت نه. و سختی قضیه اینجاست که همه رو یک جور دوست داشته باشی.
طولانی شد! بعنوان یه غیر روزمره طولانی شد. بقیش باشه برای... خودم. برم چشمامو بذارم رو هم، هرچند سخته که چشاتو رو هم بذاری و خوابت نبره.