خونه، سکوت حین برف اومدن
واقعا وقتی داره برف میاد چقد همه چیز آرومه! فکر نکنم هیچ موقع ظبیعت از اون لحظه آروم تر باشه. نه حتی توی کویر. و خب در مقایسه با اون همه قشنگ و باحال بودن بارون، لااقل این هیبت خارق العاده رو برف داره. فرهاد و خوانومش امروز صحبت میکردن... من برف بیشتر دوست دارم... من بارون بیشتر دوست دارم... اول خجالت کشیدم منم نظر بدم. بعدش دیدم واقعا جوابی هم ندارم براش! جفتش خوبه دیگه... حالا فعلا وقت دارم بشینم بهش فکر کنم و یکیشونو انتخاب کنم!
-
🎶من گذشتم و به سر شور هنوز...
-
چند وقت پیش تو یه وبلاگی بودم، یجور دیوایدر باحالی داشت تو پستاش. اول فکر کردم تو کدشه. بعد یهو فهمیدم اسکل دیوانه... یه عکس بردار تو وبلاگت آپلود کن، هی بنداز وسط نوشته هات، میشه همون. اونم احتمالا تو کدش نبوده :)
-
نمیدونم چرا مثل قدیما وقتی میرن انجمن عکس نمیذارن تو گروه. شاید یکی نتونه بیاد ولی براش مهم باشه کیا اومدن و کیا نیومدن خب! اسیر شدیما...
-
🎶 مو به مو پپیچ و خم هر کوچه را، با خم موی پریشان گریه کن...
-
آخ چقدر دلم میخواد بنویسم... نمیشه که!
یه سایت خوبی پیدا کردم مال یه خانومی بود. چیزای جالبی درباره شعر و نویسندگی و اینا نوشته بود داخلش. کاش میشد سایتای دیگگه هم فالو کرد از تو همین وبلاگ. یا مثلا وبلاگای سرویس دهنده های دیگه. نمیشه ولی که... خلاصه که حال نداشتم سیوش کنم و هی هر روز برم چک کنم. بیخیال شدم. بیخیال...
دیشب تو ماشین داشتیم میرفتیم خونه دایی، صحبت آبجی شد. آره فلان چیزو خیلی میخواست. گفتم ولش کن دیگه، نشد. شد عقده براش. چچیزی که خواست و هیچ وقت نتونست داشته باشه... یاد خودم افتادم. چیزایی که میخواستم و نشد. آدمیزاده و حسرت... حسرت نداشته باشی که زندگی مث یه قاشق آبمیوه قاطی یه لیوان آبه! بیمزه... آبکی... تهوع آور! هیییع...
زندگی تلخترین زهر جهان بود و خدا، قدر یک عمر به ما مهلت نوشیدن داد
وقتی داشتم اینو مینوشتم خیلی فکر کردم به اینکه بنویسم مهلت نوشیدن یا بنویسم فرصت نوشیدن. یکیه معنیش دیگه. من اینطور تفاوت بینشون قائلم: فرصت یعنی چیزی که یا انجامش میدی تو زمان معین، یا نه. فرصت ثبت نام در قرعهکشی مثلا. میتونی ثبت نام نکنی. حسرت میخوری و میگذره و تموم. اما مهلت... مهلتبا حسرت برنمیگرده. مهلت برای فرار از زندان. مهلت برای فکر کردن. مهلت برای درس خوندن. مهلت از دست میره ولی اون واقعه پیش رو نه! اون پیش میاد. امتحان پیش میاد. پوسیدن توی زندان پیش میاد، کاسه عمرمونو باید بالاخره سر بکشیم. دیر و زود داره ولی نمیشه بیخیالش شد... حالا
نمیدونم چرا شعرامو اینجا میذارم! فکر کنم قراری که از اول با خودم داشتم این نبود :/ البته خب؛ شاید یجورایی تو ذهن خودم با همین چیزا تعریف میشم. شایدم میخوام اظهار فضلی بکنم. نمیدونم... دوست ندارم بنویسم دیگه... یه خط و یه خط دیگه روش، پشت دستم میذارم. تکرار نمیشه...
-
دیشب مامان برام آگهی کار فرستاد. نمیدونم به یارو زنگ بزنم یا نه! حقوق فعلیش از حقوق من بیشتره، ولی آیا سال دیگه همینطوری میمونه؟ ساعت کاریش هم بهتره. تو شهرم هستم. تعطیل هم هستم. نمیدونم... بقول حسین جنتی من نمیدوانم چه چیزی پای بندم کره است، کوه اگر پا داشت تا حالا از اینجا رفته بود!
یه فوبیایی بود که باعث میشد آدم از تغییر شرایط بترسه. یه همچین چیزی... اونو که مطمئنم دارم. ولی جدای از اون، دلم برا فرهاد اینا تنگ میشه. بعد من برم کی میخواد این کارا رو بکنه؟ نمیدونم. بدیش اینه که چیزی از اون کار نمیدونم! تردید دارم بین موندن یا تلاش برای رفتن به جایی که نمیدونم کجاست! این خیلی بده. چون تنها چیزی که روز بروز توی من ایجاد میکنه اینه که حس میکنم اون حتما جای خیلی خوب و رویاییایه. در صورتی که حتما نیست! و هی سرخوردهتر میشم:) مث عاشق شدن و ساکت موندن! غول میشه. خدا میشه...
-
تو فیلم ارواح اینترشتاین، یچیزیش جالب بود. یعنی نتیجه خیس خوردنش تو ذهن من بود که برام جالب بود. اینکه احتمالاً مهمتر از این سوالهای مهم که از کجا اومدم؟ و کجا قراره برم؟ این باشه که چی قراره بشم؟ قراره به چی تبدیل بشم؟ هه... تنها سوال اساسی بشر این است که قرار است به چه تبدیل بشوم؟! «آیا این زندگی ارزش تحمل سختیهایش را دارد؟» سوال فرعیه! سوال درست اینه که اون چیزی که بهش تبدیل میشم... یا دقیقتر، اون چیزی که بهش تبدیل شدم، ارزش تحمل سختیهای حیات داشتن رو داره؟ جای فکر داره... و اول آدم باید به این سوال جواب بده که اساسا من چه چیزی هستم؟! کی هستم؟ عجبا... خلم چقدر...
-
الان که هی حرف میزدم و شعر قاطیش مینوشتم داشتم به این فکر میکردم که از بیرون چظور بنظر میاد این سبک شعر تضمین کردن. برداشت من از شعر و قصد من از حرفم و هماهنگی بین اینا باعث میشه من یه شعری بنویسم یا قاطی حرفام شعری بخونم. اما زشت و ناپسنده از نظر دیگران تحت سه حالت. یکی اینکه حرف من رو اونطوری که من دارم میگم نفهمن. یکی اینکه برداشتشون از شعر با من متفاوت بوده باشه. یکی هم اینکه بتونن مثل من این دو تا رو با هم تطبیق بدن. (البته حس میکنم سومی نتیجه همون دوتای اول باشه و همون دو حالت اول رو فقط بشه متصور شد!)
مثلا من خودم بارها شده مهدی که شعر میخونه یا حرف میزنه، پیش خودم میگم حاجی این چقدر خره! این چقدر ادعا داره... این چقدر بیسواد و گیجه! ولی آیا خودش اینجوری پیش خودش لزوما؟ یعنی دنبال تظاهره؟ بنظرم بدبینانه است اینجوری فکر کردن. احتمالا من اونجوری که اون فکر میکنه و میبینه، نمیتونم فکر کنم و ببینم. وگرنه نمیشه که آدم نفهمه چی میگه و هی ادامه بده که...
اوه اوه برم شام. حس نوشتن ندارم دیگه. شعر جلال الدین بذارم و برم: