خونه، خیلی سردههااااااا
بابام تازه از بیرون اومده. خیلی متعجب میگه فلان رفیقم گفته مملکت رو هواعه. خیلی وضعیت خرابه. خنده دار نیست؟ من که خیلی تو دلم خندیدم! تاره فهمیدی مرد حسابی؟🤣
-
اینقدر هوا سرده که دوباره اورکت خدمتو در آوردم پوشیدم. حس میکردم همسایهها اینا یجور عجیب و خنده داری نگاه میکنن. یاد اون صحنه شاهکار فیلم پیانیست افتادم. طرف بعد از چند سال بدبختی و گرسنگی وفلان و بیسار از تو یه خونه خرابه بیرون کشیدن و لباس سربازای آلمانی تنش بود. میخواستن بکشنش. هی میگفت بابا من آلمانی نیستم، به خدا این لباس مال من نیست. گفتن خب اگه مال تو نیست پس چرا پوشیدیش؟
چون هوا خیلی سرد بود! خیلی...
-
اون پست قبلی رو که گذاشتم، متوجه شدم دوتا پست پشت هم تحت اثر برف گذاشته بودم، اونم در صورتی که اگه بخوام حساب کنم کلا یه سانت هم برف نیومد. چقدر جوگیر!
-
دو روز دیگه، روز زن میشه. امروز فرهاد برا خانومش هدیه یه تبلت گرفته بود که توش درس بخونه و کارای دیگشو انجام بده. من هنوز نمیدونم چی بگیرم برا مامان. یه چیزی رو هم بذاریم با علیرضا و اینا با هم یچی بگیریم. ولی چی باشه که قشنگ خوشش بیاد؟ در کل هدیه بنظرم چیزی که ارزشمندش میکنه، ارزشش برای فرد هدیه دهنده است. یعنی مثلا اگه درنظر بگیریم هدیه خودکار باشه، اونی واسه آدم مطلوبتره که خودکاره واسه خود اون طرف مهم باشه. حالا در کل خود هدیه دادن کار قشنگیه و نشون میده که شخص هدیه گیرنده برات اهمیت داشته و جایی که نبوده و وقتی که نمیدیدیش به فکرش بودی؛ اما خب یسری چیزای دیگه هم هست که ارزش مضاعف میده بهش، یکی همین که واسه دهنده چقدر ارزش داره، ارزش معنوی بیشتر. یکی اینکه گیرنده چقدر نیاز داره یا حتی نه نیاز، چقدر دوستش داره، اینم مهمه. آخرین فاکتور مهم احتمالا قیمت و ارزش مادیش باشه. آهان، یه فاکتور دیگه اینه که اون ارتباط بعد از اون هدیه چه معنای متفاوتی پیدا میکنه... درباره این بیشتر بنویسم...
منظورم اینه که بنظرم هر عمل ما و هر نتیجهای که عمل ما باعثش میشه، مثل کلمات، دارای معنا و مفهومن. مثلا اگر پسری زمان جنگ خیلی دلش بخواد بره جبهه، خب چه هدیه ای قشنگتر از یه کوله و یه پوتین. یعنی پسرم... برو. داداش برو خدا به همرات... یا مثلا ساعت! من دو بار تو دو سال متفاوت از مهدی ساعت هدیه گرفتم. بعدها فهمیدم یعنی آقا، حواست به عمری که داری مصرف میکنی باشه. مراقب باش چیکار داری میکنی. گوش میدی زمان چجوری داره میگذره...(شاید یه بارش این معنی رو نده ولی دو بار پشت هم؛ قطعا همینطوره!) من کلا یجور رمز و راز رو دوست دارم، در کنار سادگی. خیلی دوست دارم یه هدیه رو خودم تو درست کردنش نقش داشته باشم، ولی خب حالشم ندارم حقیقتا! مثلا یه طرح برای گردنبند برا مامانم دارم که خب شاید هیچ وقت نتونم پیادش کنم. یا مثلا نوشتهای رو هدیه بدم به کسی. آخ... واقعا هدیه جالبتر از نامه داریم؟ چقدر جالبه این صحنههایی که نشون میده دوتا آدم چندین سال با هم از طریق نامه در ارتباط بودن و بعدها همینطوری منظم نگهشون داشتن! اگه این برای دو طرف ارزش داره، و در این حد هم ارزش داره که چندین و چند سال نگهش دارن، اگه هدیه نیست پس چیه؟ کتابم خوبه، کتابم خوبه...
-
امروز داشتم ادامه کتاب ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی رو میخوندم. اینو که شروع کردم همون اوایل کتاب متوجه شدم که من چقدر از جامعه شناسی خوشم میاد! چقدر خوبه. من چقدر سوالات این مدلی رو دوست دارم! تو بخش سومش درباره نابرابری اجتماعی صحبت کرده بود و بخش مهمی از این فصل، نظرات مارکس بود. نه بصورت مستقیم، ولی بود. به شدت جذاب و خب البه خسته کننده! حی عجیبی داشتم و دارم با این کتاب. زود خستم میکنه ولی شدیدا دوستش دارم! بخش آخرش درباره عوامل پایداری نابرابری اجتماعی بود. برای من که اطلاعاتی توی این زمینه ندارم اصلا، خارقالعاده بود این کتاب.
خواستم لینک گوگلشو بذارم یه سر رفتم تو سایتا قیمتشو ببینم. من چاپیشو خریده بودم 70 تومن. الان هست 180 تومن، تو کمتر از شیش ماه! از این افزایش قیمت ظالمانهتر اینکه قیمت نسخه الکترونیکیش هم الان 40 تومنه. یعنی چی؟ یعنی اونی که چاپ میکنه میگه هزینه چاپ رفته بالا و قیمت کاغذ رفته بالا و ... و در نتیجه من هم قیمتو میبرم بالا. (حالا اینکه طبق چه حقایقی توی احتمالا دو چاپ متوالی قیمت 2.5 برابر میشه بماند!) از اون طرف اون کسی که یک باز نسخه الکترونیکیش رو تهیه کرده چرا قیمتو میبره بالا؟ بله، پنج سال پیش شما نسخه الکترونیک این کتاب رو تهیه کردی و به قیمت مثلا یک چهارم کتاب در معرض خرید گذاشتی. حالا کاغذ گرون شده، چرا باید قیمت الکترونیکیش هم بره بالا؟ (احتمالا بخاطر اینکه هم خریدار با این قیمت داره و هم ایجاد اختلاف کمتر با نسخه چاپی در جهت امکان فروش بهتر نسخه چاپی!) یعنی زورگویی مطلق. زور میگن آقا، زور میگن...
-
چندتا پست پایینتر پشت سر محمدحسن صحبت کردم و اون برداشتی که ازش داشتم درباره رفتار استثمارگرانهش باهام، تو دفترش! یکی دو جای دیگه هم پشت سرش حرف زدم:/ تا اینکه پریروز زنگ زد و برای یه جلسه دعوتم کرد. بنظرم بعنوان رییس یه اداره کارش بیشتر رفاقتی بود تا مرسوم. و به این فکر کردم که شاید برداشتم از رفتار و حرفاهای اون روزش اشتباه بوده باشه! به دو دلیل!
یک اینکه آدم سست عنصر و بدبخت و دلرحمی هستم! مثلا با یه سلام عاشق میشم و با یه ببخشید میبخشم و با یه سلام و یخورده احترام خر میشم! دوم اینکه احتمالداره حرفها و قضاوتهای قبلی، شناخت گذشتم ازش و صحبتایی که با اون یکی آدم داشت روی اونچه که اون روز واقعا اتفاق اقتاد تاثیر گذاشته باشه و برداشتم غلط بوده باشه. سوم اینکه با وجود اینکه دیدم چقدر خسته است، و با وجود اینکه تا حدودی از دوستی و رابطمون خبر داشتم، توقع یه رفتار حرفهای و دقیق ازش داشتم درصورتی که دلی بخوام بگم نباید این تصورو دربارش میکردم! حالا الان نمیدونم شنبه چه خبره و چی قراره پیش بیاد. ولی فعلا قضاوت قبلیم شدیدا متزلزل بوده و ایشالا که خدا بگذره از سر تقصیرات همه ما :) هیییع
امروز داشتم فکر میکردم که اگه تو جلسه شعرا نوبت صحبت به من رسید باید چی بگم. به ذهنم اومد که شاعر تو ادبیات فارسی مثل مجتهد میمونه. اولین شباهتش اینکه هیشکی خودش نمیفهمه شاعره، همونطور که هیچ کسی بدون یه دستخط از استادش از استادش مجتهد نمیشه. دومین شباهت اینکه هر دو زبان ابزار کارشونه، یکی زبان عرب و به دلایل خودش، یکی زبان معیار و سرزمینش بنا به دلایل خودش. بااینکه مهمترین ابزارشون زبانه اما وجودشون به این دلیل معنا پیدا میکنه که هر دو باید جامع علوم دیگری باشن. شباهت بعدی اینکه در برخورد با مردم دیگه اینا مثل قطره چکون رفتار میکنن. یه عالمه حرفو جم میکنه تو نیم ساعت سخنرانی. یا یه عالمه حرفو تبدیل میکنه به یه غزل 7 بیتی. برعکسش اما تو جامعه متخصصتر؛ یه خط قرآن یا حدیثو تبدیل میکنه یه دهها پاراگراف توضیح و تفسر و یا یه خط شعرو باز میکنه به اندازه یه کتاب! کار نداریم... جالبه ولی
-
خب، شعر تصادفی بذارم...
مگه کاپشن نداشتین اورکت خدمت رو پوشیدین؟