کارگاه، کور من کوری
پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۱
فک کنم اصطلاحش همین باشه دیگه! یه وقتایی هست چشام تار میبینه کلا. بیشترم بخاطر زیاد نگاه کردن به گوشی، اول صبحه. نتیجش اینه که اون روز رو تقریبا بطور کامل تار و اشکیطور میبینم! الان که دارم اینو مینویسم، همونجوری شدم برای دومین روز متوالی!
-
یخورده حال ناجوری دارم چون برای چندمین بار آب توالت قطع بود. انقدر فهم و شعور ندارن که وقتی آب قطع میشه از قبل آفتابه رو آب کرده باشن یا مثلا یجوری دکور کنن آدم بفهمه آب قطعه! شانسی که آوردم اندازه یه لیوان آب بود ته آفتابه ولی خب هنوز زخمیم!
-
دیشب نوشتم نامه... امرز صبح پاشدم بیام، بابا بدون هیچ دلیل خاصی یه نامه برام رو در گذاشته بود! صدقه یادت نره، عشق منی، شاهین من!
وات دا؟ تا حالا شاهین کسی نبودم. نمیدونم شاید یه تیکه کلام چیزیه که جدیدا یاد گرفته. ولی یجور باحالی بود. باز یادم اومد یکی هست که خب... دوستم داره دیگه. داستان اینه که ماها هیچ وقت یاد نگرفتیم حرفامونو به هم بزنیم. برا همین این دوتا خط برام عجیب بود. (صدقه هم یادم رفته بود، الان پشتو که گذاشتم باید برم آپ کنم) نمیدونم خبر مرگ کسی رو داده بودن بهش یا چی که حس کرده بود صدقه باید بدم و اینا... آها، دیشب زنگ زد گفت پاشین ده دیقه بیاین روضه، خواستین برگردین برگردین. وقتی تموم شد گفت دستت درد نکنه اومدی! پسرعمههاش اومده بودن و یخورده خلوت بود، میخواست آبروداری کنه. از اینکه با وجود خستگی و اینا حرف گوش کرده بودیم خیلی کیف کرده بود. احتمالا واسه همین بوده! نامه رو گذاشتم تو جیبم که بذارمش تو کیف یادگاریام:) پیش اولین تار موس سفیدم، خفنترین کارنامه آزمونم که پنجم استان شده بودم، یه امتحان جغرافی که نمره خیلی کمی گرفته بودم توش، جعبه گوشیام، فیش حجم و... .
-
به شکل مشکل داری جمع اضدادم. یه دورهای فکر میکردم چیز بدی نیست و بخاطر اینه که سعی میکنم کاری که درسته رو انجام بدم؛ و از طرفی همهی خوبیا یه جا نیست. در نتیجه میتونستم لااقل تو ذهن خودم یسری چیزایی رو قبول داشته باشم که شاید نظرات دوتا گروه کاملا متفاوت با هم بوده باشن. کم کم به این نتیجه رسیدم که نه، این ویژگی لزوماً خوب و مطلوب نیست! بلکه به نوعی نتیجهی نداشتن شجاعت روبرو شدن با نتیحه افکار و اعماله. ترس از اینکه بخوام با قبول یه موضوعی مثل افراد تندروی تایید کنندهی اون مسئله قضاوت بشم، باعث شده چیزی رو بدون توجه به اینکه چقدر با موضوع قبلی متعارضه قبول کنم و اینجوری از عواقب منفی هر دو در امان باشم! شاید اینطوری باشم، شاید...
حالا از کجا به این نتیجه رسیدم؟ از حرفی که چند روز پیش شنیدم و خیلی بهم برخورد! دوست داشتم توی همین چند برخورد اولی که با طرف داشتم، جوری که باید و شاید جوابش رو بدم. شدیدا دوست داشتم برینم بهش. بر خلاف کسایی هم که حس میکنن خیلی حاضر جوابن، متاسفانه واقعا حاضر جوابم و زبون تندوتیزی دارم :/ ولی نکردم! اونجوری که باید باهاش برخورد نکردم. شاید چون فکر میکردم منظوری نداشت. یا چیزای دیگه. ولی شاید شدیدتر این ترسیدم که اون آدم رو که حتی به اندازه کافی نمیشناسمش رو از دست بدم. ترسیدم که بشم: «اون آدم خل و چله رو میبینی، فلان روز فلان»
نتیجه این برخورد و این نگاه چیه؟ جز دور شدن از خودم! نمیدونم!
-
فرهاد اینا رفتن یه مرخصی یه روزه واسه عروسی. من موندم و اتاق به مدت یک روز. بعدشم که من میرم مرخصی سه روزه :) امروز فهمیدم یجورایی داره مرخصیامو از معین مخفی میکنه! جمعه برو که نفهمه نیستی! دارم حقمو میرم، نه بیشتر از اون! ولی فرهاد مجبوره واسه اینکه من بتونم از حقم استفاده کنم کلی سناریو بچینه و مدیریت کنه که مبادا رییس یه لول بالاتر پاچه جفتمونو بگیره! حالا چرا پاچه بگیره؟ فقط و فقط به این دلیل که ثابت کنه کت تن کیه! وگرنه من ده روزم نباشم تاثیر آنچنانیای نداره به شرط اینکه اتفاق خاصی نیوفته. خلاصه که اینم اینجور!
امروز خانومش تو چرت بود. صحبت میکردیم... پچ پچ میکردیم یعنی! بیپرده و رک در تایید حرفای خودم گفت واقعا چیکار داری میکنی؟ خیلی گاوی! پارسال یادته دم عید؟ فلان سریالو با هم تموم کردیم، من رفتم خونه و تو موندی. الان کی شده؟ شد یه سال. چیکار کردی؟ یه کاری بکن دیگه! میدونم اینجا وقتت خیلی هم متمرکز نیست، ولی خدایی وقت پرت هم زیاد داری دیگه! خیلی راست میگفت. جز معدود دفعاتی بود که حقیقت عریان، بدون اینکه تصور و برداشت مبهمی توش باشه، اینجوری میخورد تو صورتم. چونم رو خرد میکرد. ولی واقعا چیکار کردم؟ بیخیالی، گشادی... نمیدونم! امروز تو تلگرام خوندم که دانشمندان کشف کردن یسری از باکتریای روده توی انگیزه تاثیرگذارن؛ شاید از اون باکتریا دارم، به مقدار زیاد! نمیدونم...
-
چند شب پیش بابا دستگاه جوش خریده بود و آورده بود خونه. واسه طبقه بالا! عادت عجیبی که داره همینه. میوه رو جعبهای میخره، و برای اینکه پول زیادی واسه جوشکار نده میره دستگاه صنعتیشو میخره که من اصلا نمیدونم سه فازه یا دو فاز! نهایتا هم میوهها خراب میشه، هم یه آدم متخصص میاد یه پول قابل توجهی میگیره و جوشکاریو به شکل کاملاً نا مطمئنی انجام میده و میره:) البته بدم نشد. بیکار شدم یه تور بسکتبال خودم جوش میدم و میزنیمش به دیوار! البته که توپمون سوراخ شده. ولی خب... شایدم اصلا درست نکردم!
-
هنوز نمیدونم روز مادر چی بخرم! امشب باید تو خیابون پیاده شم، یسری خرید بکنم و ببرم دیگه، هرچی شد، شد. علیرضا میگفت پول بدیم. ولی مامان پول قبول نمیکنه. یخورده مغرورتر از این حرفاست. هرچند پول هم راحتتره هم برای خودش بهتر، ولی خب. میدونم دیگه! اون مشکلی که من با پول دارم، شاید ارثیه مادری باشه:)
همین دیگه.