کارگاه، خواب!
خیلی خوابم میاد، خیلی... حس میکنم اخیرا خیلی از این کلمه استفاده کردم. اومدم تو وبلاگ سرچش کردم، 141 بار در مجموع. این پست هم پست 147عه. میشه اینجوری گفت که به هر پست یه خواب میرسه! در نتیجه میشه قبول کرد بالاتر از حد معمول به خواب فکر میکنم! و خب، احتمالا یسری چیزای دیگه. میخواستم بنویسم چرت و پرتای دیگه، به خودم بر خورد. خلاصه فکرای خودمن، ینی چی چرت و پرت! خیلی هم خوبن و دوستشون دارم. حالا شاید از نظر بقیه زیادی ناامیدوارانه، غیرمنطقی و تخیلی، رویاپردازانه، بدبینانه و جنسی باشن. به کسی چه!
-
دوزای قبل ماه رمضون خیلی خوب بود! دلم تنگ شد واقعا... اون روزا اینجوری بود که صبح میرفتیم عید دیدنی. ناهارو میخوردیم. میشد خوابید. بعد باز میرفتیم بیرون. و شب رو میشد سر یه ساعت مناسب و به مقدار مناسب تا شوتی از صبح خوابید. در نتیجه خواب کافی داشتم. ولی حالا اینجوری شده که، صبح تا شب سر کارم. وقتی میرسم خونه سفره افطا پهنه و تازه شروع کردن. افطارو میخورم. بعد یا مهمون میاد یا ما میریم جایی. خیلی زود بشه میشه 12 خوابید. بعد قبل 4 پا میشم برا سحر خوردن. نهایتا یه ساعتم بعد سحر بتونم بخوابم که اونم هیچی. میگن مهمترین مرحله خواب، بخش عمیق خوابه که از ساعت چهارم شروع میشه فک کنم. اون بخشی که خستگی آدم در میره و به معنای واقعی بهش میگن خواب اونجاهاست. حالا امروز نهمه و من از پنجم اومدم سر کار، بعبارتی 5 روز این وضعیت آشغال توی زندگیم ثابت شده. بعبارتی میشه گفت انگار 5 روزه نخوابیدم! ای تف به روت بیاد زندگی...-_-
هر روز با خودم میگم امشب اگه سنگم از آسمون بیاد میگیرم ساعت 8 میخوابم. باز میرم خونه میبینم نمیشه. استقلال تو اوایل جوونی و نوجوونی یه معنا داره، تو مراحل میانی جوونی یه معنای دیگهای. من حقیقتا از اون معنای جلف و زرد و احمقانه استقلال طلبی نوجوونیم گذشتم، و با تمام وجود این مستقل شدن به معنای جدید رو میخوام، حتی به تلافی معنای کودکانه و سطحی گذشته این کلمه که هیچوقت نداشتمش.
-
دیروز داشتم به یکی از ایدههای داستان قدیمیم فکر میکردم. از اول اینجوری بود که تو ذهنم یه پسری بود که با یه فاحشه وارد رابطه عاشقانه میشه و با وجود اینکه کار منطقی ای بنظر نمیاد خیلی موقعیتای خوبش رو از دست میده بخاطر این آدم و البته اون زنه هم یه معشوقه درست و حسابیه و خلاصه به خوبی و خوشی تموم میشه. بعد یه مدت دیدم عه... این یکی از داستانهای خز تاریخ بشریته! ده ها فیلم از این قضیه ساختن. احتمالا خیلیا دربارش نوشتن و خلاصه یه جور تکرار سطح پایینه. از ذهنم بیرونش کرده بودم. تا اینکه مجددا برام زنده شد، اونم به شکل خیلی دارکتر و مثل خودمتر!
ققنوس جدید اینطوری متولد شد که یه آقا پسری قراره بمیره ولی هنوز ... چیز ببخشید باکره است. تصمیم دوستان و خانوادش اینه که این لذت رو تا وقتی که هست براش فراهم کنن. به هر نحوی. از پیچ و تاب داستان که بگذریم، اینجوری میشه که بازم نهایتا یه فاحشهای رو برای طرف هماهنگ میکنن. تا همینجاش بهش فکر کرده بودم. همین به اندازه کافی میتونه داستان دردآور و جذابی باشه. ولی تهش رو نبسته بودم. چند روز پیش یه وبلاگی خوندم، درباره دوست داشتن و دوست داشته شدن نوشته بود (خودمم قبلا یکی دوباری درباره این قضیه نوشته بودم که حالا یادم نیست چی بود!).
دیروز همینجوری یهو (و احتمالا تحت تاثیر ناخودآگاه اون پست وبلاگی) به این دوست داشتن فکر کردم. به اینکه دوست داشته شدن، واقعا چیزی نیست که هر کسی تجربش بکنن. یه حس بینظیر و خوب، ولی دست نیافتنی. دست نیافتنی به این معنا که آدم توش دخالتی نداره. حقیقتا نمیشه کاری کرد که دوست داشته باشنت. این کاریه که دیگرانِ زندگی آدم انجام میدن و خود آدم توش نقشی نداره. پس میشه گفت دست یافتنی نیست، خودش باید بیاد دم دست! حالا درسته بعضیا نقش بازی میکنن و فکر میکنن این مقلا تاثیری تو محبوبیتشون داره. یا حتی سعی میکنن رفتارهایی رو از طریق آموزش و تکرار تو خودشون ایجاد کنن برای محبوبیت. ولی اصل داستان اینه که دست و پا زدن به طور قطع، نتیجه عکس داره تو این داستان. شاید بتونه توهم محبوبیت رو تو آدم بوجود بیاره، ولی واقعی نیست. همه ما کساییو داریم که دوستشون داریم، بدون هیچ دلیل خاصی. بدون هیچ توقع خاصی. یه دوست داشتن خالص بدون ادا و اصول. یه چیزی دارن بعضیا انگار! و اونایی که ندارنش، یا کسیو ندارن که قشنگیشونو ببینه، اون آدمایی میشن که هرگز دوست داشته نخواهند شد!
فکر و خیالات دیروزم از اینجا شروع شد. برای من زندگی همیشه عادلانه است. یعنی تو ذهنم اینطوریه که حتما همه آدما باید از پتانسیل یکسانی جهت برخورداری و خوشبختی برخوردار باشن (دوباره بخونین، ده باره بخونین. نمیدونم. میخوام خلاصه بنویسم مدلم عوض میشه! ولی منظورم کاملا همونه!). بنظرم باید اینطوری باشه و اینطوری هم هست. یه وقتایی میشینم دنبال دلیل میگردم که پیش خودم ثابت بشه که فلانی و فلانی هر دو با هم برابرن. حالا اون یکی مثلا از یه جهتی برتری داره، دومی از یه جهت دیگه. در نهایت مجموعه نقاط ضعف و قوت همه ما آدما، باید به یه برآیند یکسانی برسه، دقیقا یکسان. و دیگه اینکه باور دومی که دارم اینه که، این یکسان بودن دربرابر یک ارزش، حقیقت و واقعیت مطلقه، نه قراردادهای انسانی. مثلا یه پسربچه یتیم فال فروش، حتما متفاوته با یه پسر بچه تو یه خانواده با ده تا کارخونه، در مقابل ارزشی مثل حساب با موجودی ده رقمی در سن بیست سالگی. اون اولی اگه خدای هوش و توانایی و استعدادم باشه، هیچ جوره نمیرسه به اون بچه پولداره. ولی خب، موجودی حساب واقعا ارزشه؟ خب بنظر من که نیست. و مثالهای این مدلی... این باور دوم هم باعث این میشه که بتونم یسری چیزا رو ارزشگذاری کنم برای خودم. بفهمم که احتمالا یسری چیزا خیلی مهم نیستن. فکر میکنیم که مهمن. ارزش واقعی آدما و خوشبختی واقعی، چیز دیگهایه!
اینجاها برگشتم به اون داستانی که تو ذهنم بود و اون متنی که تو اون وبلاگه خونده بودم. (مثلا اگه یه محیطی مثل تویتر اینا بود، الان میرفتم هرجور شده اون پست رو پیدا میکردم و نویسندشو اینجا تگ میکردم که براش نوتفیکیشن بره که متوجه بشه من اینهمه اون پستشو دوست داشتم و اینهمه نشستم بهش فکر کردم و تحت تاثیرش بودم!) به این باور رسیدم که شاید دوست داشته شدن؛ یه ارزش و یه نیاز واقعی نباشه. چرا که هر کدوم ما پتانسیل متفاوتی داریم تو این زمینه و واقعا کاری هم ازمون بر نمیاد بابتش. احتمالا همه این تجربه رو داشتن که برای دوست داشته شدن توسط یه آدم خاص، همه کاری کرده باشن یا حاضر باشن بکنن، اما در نهایت بازم چیزی تغییر نکنه! بعد از خودم پرسیدم در مقابل، پس ارزش واقعی آدما چیه پس؟ اگه این نیست پس چیه؟ سریع ذهنم اومد سمت دوست داشتن.
حالا دارم به این فکر میکنم که وقتایی که یکی رو خیلی دوست دارم، چه حال خوبی دارم! امیدوارترم، خوشحالترم، کمتر خوصله سر برم وکمتر حوصله خودم سر میره! انگار همیشه یه کاری برای انجام دارن و یه چیزی برای فکر کردن دارم! هرچند تعریفم از خوشبختی چیز دیگهایه، ولی وقتایی که حس میکنم عاشق کسی شدم، انگار یجورایی طعم خوشبختی زیر زبونمه! یه حال رضایت بخشی دارم، خوبم...
اون داستان سطحی تکراری توی ذهنم، بعد چند سال تبدیل شد به یه داستان این مدلی که از تلخی مرگ شروع میشه، زندگی رو با فلسفه (هر چند اشتباه و متوهمانهش) معنا میکنه و دوباره با یه نوع جدیدی از تلخی تموم میشه! این تلخی دوم مث تلخی قهوه و ایناست که آدم میتونه بپذیرش.
هر چی بود گفتم دیگه! اینهمه رو نوشتم که یادم بمونه تو نیمه دوم دهه سوم زندگیم، چجوری فکر میکردم. و یادم بمونه چجوری داستان توی ذهنم شکل میگرفت. نمره اون کلاس فیلمنامه نویسی هم همینجوری گرفتم! بجای اینکه ده دقیقه داستانم رو تعریف کنم، 8 دقیقه از شکل گیری داستانم تعریف کردم و دو دیقه گفتم من از این اتفاقایی که برام افتاد این نتیجه رو گرفتم و اینو نوشتم. حالا یا لایق نمره هسم یا نه! چه نمرهای هم داد بهم:)
الان به ذهنم رسید برم قصهش رو بنویسم و یجا ثبتش کنم تا به اسم خودم داشته باشمش. یه فیلمنامه درباره راننده کامیونا اینا هم داشتم که برای شگفت انگیزان مانی حقیقی داشتم مینوشتم. میخواستم اونو اول بارگذاری کنم. ولی اینم الان به بلوغ کافی رسیده بنظرم که اولین داستان باشه که فیلمنامشو ثبت میکنم. حالا امتحانام تموم شد، میرم ببینم حسش میاد بشینم قشنگ بنویسم یا نه! امتحان...
-
امتحان... گفتم قبلا، عمران خیلی رشته بیخودیه! شما حساب کن همون زحمتی که بقیه میکشن تو دانشگاه (نه میگم کمتر نه میگم بیشتر. فرض کنیم همه رشتهها به یه اندازه سختن) رو ما هم باید بکشیم. بعد از چهار سال میتونیم با مدرکون چیکار کنیم!؟ هیچی! باید لوله کنیم بذاریم تو سطح آشغال! چون بدون داشتن مدرک نظام مهندسی به هیچ دردی نمیخوره. مثلا اگه مهندس برق یک درصد احتمال اینو داشته باشه که بتونه بره یجا کار کنه با مدرکش، یا مثلا آی تی و نرم افزار و اینا... ما همونم نداریم. اون مدرکه رو باید بگیریم تا ما رو تازه مهندس بحساب بیارن. یعنی یه بار وقتی استاتیک پاس میکنیم مهندس میشیم، و از ترم بعد استادا دوباره ما رو با هوی و پیش صدا میکنن. یه بار وقتی فارغ التحصیل میشیم مهندس میشیم و خانواده و دوستان و فرمانده خدمت سربازی ما رو با هوی و پیش صدا میکنن. یه بارم بعد گرفتن مدارک نظام مهندسی مهندس میشیم و فکر میکنیم دیگه الان میتونم برم کار کنم و آدم بحساب بیام، که کارفرما میاد میگه هوی مهندس، بیا... و تا آخر همینجوری بدبخت;) و مفلوک میمونیم:) (حالا آخرش شوخی بود ولی شرایط در کل همینه.)
حالا این آزمون نظام چیه؟ بیخیال درسای تئوری دانشگاه! تو بازار کار یسری قانون داریم که نتیجه مسقیم همون تئوریای دانشگاهه، ولی قانون شده و ملزمیم که اجراشون کنیم؛ در نتیجه کاری به درس و مدرک نداریم، اگه تو دانشگاه همینا رو بهمون درس میدادن بازم بازدهیمون کمتر نمیشد، فقط یسری درسای عمومی و بی ربط رو نمیخوندیم و کمتر پول به فنا میدادیم! این قانونا رو بهش میگن مقررات ملی ساختمان. 22 جلد کتابه که باید یه تسلط نسبی داشته باشیم روشون که بتونیم بریم امتحان بدیم. بعلاوه این 22 تا، یسری قوانین و آیین نامه و اینا هم هست که اونا باز جداس و اونا هم باید همین تسلط رو روش داشته باشیم. میگم تسلط نسبی چون امتحانش جزوه بازه. یعنی بخوایم حساب کنیم در حدود سی چها تا کتاب رو باید بخونیم برای این امتحان که تازه مدرکمون رو به رسمیت بشناسن. بعد چی. بعد اگه میتونی برو کار کن! بعد تازه باید بری روشای طراحی مختلفو بخونی و نرم افزار یاد بگیری و اینا. البته در حینش میتونی یسری کار بگیری، ولی هم مسئولیتش بالاست هم تقریبا همه چیز برات جدیده و باید یکیو داشته باشی همش ازش مسورت بگیری! همین دیگه، خلاصه که درسته مدرک حقوق نداریم ولی کمتر از حقوق دانا، تبصره و ماده نباید بلد باشیم!
دیروز رسیدم به مبحث 9 که از همش قطورتره. و یه حس عجیبی داشت. یهو دیدم عه چه جالب. چقدر اینو دوست دارم. و متوجه شدم علاقه شدیدی به خوندم کتابهای قطور دارم! همین! کتاب حدود 600 صفحه است که 100 صفحه آخرش پیوست و ایناست، میشه گفت 500 صفحه متن مبحثه. اینقد خوشحال بودم داشتم اینو میخوندم! حالا ثلا مبحث شیش. کلا 200 صفحه هم نیستا، ولی میخواستم بمیرم وقتی داشتم میخوندمش! یه اخلاق عجیب اینمدلی دارم خلاصه. کتابایی هم که میخرم همه ویژگی مشترکشون قطور بودنشونه! اینقدر طالب علم و دانشم یعنی!!
-
میخواستم روزمره و دعواهای دیروز و مهمون اومدن و خراب شدن برنامه خوابم و اینا رو بنویسم، ولی اون بخش داستان اینا خیلی طولانی شد، هم انگشتام خسته شد، هم اگه یکی پیدا شه که اینا رو بخونه از خوندن ادامه پست خسته میشه. فلذا با دلی اندوهگین و لبالب پر از چشمههای جوشان حرف مفت، با شعری کوتاه این پست طولانی را به پایان میرسانیم...