کارگاه؛ هنوز
نمیخوام از اون کلمهای که پست قبل نوشتم دربارش، استفاده کنم. 141 باز برای همیشه کافیه. ولی خب، هنوزم نتونستم تا به این لحظه یه شب مثل آدم استراحت کنم. بعبارتی 2 روز دیگه باید به اون عدد پست قبل اضافه بشه. دیشب رفتیم مهمونی باز، در صورتی که فکر میکردم تمومش کردیم!!! قرار بود امشب هم برن خونه خاله صد کیلومتر اونور تر. دیگه گفتم اونو نمیام، ولی فک کنم منصرف شدم! ول کن... حالا مثلا بمونم چی میشه. برم نه حرفی باشه نه اینکه کار نصفه نیمهای. حالا دست خودمه دیگه، با نرفتنم کنار اومدن خانواده، احتمالا برم! بنظرم چند روز کمکم وارد یه دنیای مالیخولیایی و وهمی میشم و رسما تو بیداری دیو و اژدها خواهم دید. فکر میکنم نهایتا یکی دو روز دیگه به این درجه نائل میشم و دیگه نمیدونم مرحله بعدیش چیه! حس میکنم مریض هم دارم میشم که شاید نتیجه استراحت کم باشه و ضعف بدن، وگرنه نه جایی بودم نه با آدم مریضی در ارتباط بودم نه هیچی!
-
اصلا این پست خیلی محتوای خاصی قرار نیست داشته باشه، یهو دلم خواست بنویسم.
-
اگه بهم یه تریبون بدن بگن با وبلاگ نویسا صحبت کن توی دو جمله میگم: 1. افسرده، خودتحقیر کن و ناراحت نباشید. 2. برای پستهاتون +- بذارین که ماهایی که رومون نمیشه کامنت بدیم، یه+ یا قلب چیزی بذاریم که بفهمین ما دوست داشتیم!
واقعا یه وقتایی حس میکردم ماهایی که وبلاگ مینویسیم انگار هممون (بلا نسبت شما خواننده محترم البته) یه تختمون کمه! (اونجا که نوشتم بلا نسبت شما مث تبلیغای تلوزیون بود. شما برندهاید... همین حالا تماس بگیرید و ده نفر اول تخفیف دارند. حالا همه تخفیفو دارنا، الکی جو میدن که آره ما برا شما تفاوت قائلیم! یا مثلا طرف با میلیونها لوزر بدشانس هم داره صحبت مینه، ولی قطعا یه نفر از بین اینا برنده میشه...) همه بدبخت مفلوک افسرده جامعهگریز. اتفاقا دیشبم دوباره به ذهنم رسید. بعد یجا تو پست طرف خوندم نوشته بود کاش یه شوهر فلان مدلی بیاد و اینا. تا حالا نشنیده بودم کسی بگه کاش شوهر کنم. نه اینکه حرف بدی باشه، ولی نمیگیم. یه دیوار نامریی الکی دور خودمون کشیدیم، و تقریبا همه چیزمون رو سانسور میکنیم پشت این دیوار. نهایتا چیزی که از همدیگه میبینیم، یه مترسک بیاحساس و سرخوشه که هیچ غمی نداره و هیچ اشتباهی نمیکنه و هیچ چیزی رو دوست نداره مگر اینکه جامعه بهش این اجازه رو بده!
و بعد فهمیدم ما وبلاگ نویسا بدبخت نیستیم. ما واقعیتریم. ما همون آدمای واقعی و کامل پشت دیواریم. کامل نه به معنای همه چیز تمام، به معنای ناقصالخلقه و سانسور شده نبودن. و اینجوری شد که بیشتر از قبل از اینجا خوشم اومد. از جمع آدم باحالا و درست حسابیای جامعه. جمع قرنطینه شدهها. انگار همه دنیا رو زامبیا گرفته، و یه درصد کمی از آدما نجات پیدا کردن و اومدن تو یه جایی به اسم وبلاگ. حالا شاید جاهای دیگه هم نجات دهنده باشهها، ولی اینجا هم حتما هست. مثلا مث آخر فیلم bird box!
مثلا همین امروز با وجود این حجم از خستگی که عرض کردم، یه فایل آوردن از حسابداری که براشون چاپ بگیرم و دیدم سنگینه خیلی. کارشونو که راه انداختم رفتم یه چک کردم ببینم مشکلش چیه. توی هر شیت اکسل حدود بیست و پنج هزار تا تکست باکس بود! واقعا نمیفهمم بعضیا چجوری میتونن یه همچین گندی بالا بیارن! خلاصه نشستم همه شیتا رو پاکسازی کردم و ده ها بار هنگ سیستم رو تحل کردم. بعد فرستادم برای خانوم مهندس همراه با توضیحات مبسوط که فایلتون اینجوری بود و احتمالا موقع ثبت اطلاعات دهنتون سرویس میشده و داستان این بود و اینجوری درستش کن اگه بازم مورد مشابه دیدی و اینا. خب این کارا رو کردم و اینهمه مهربون بازی در آوردم. بله... توقع دارم یه تشکر خیلی باکلاس و رسمی بکنه ازم و بگه واقعا منو نجات دادی، داشتم دیوونه میشدم! بَده؟ خیلی کمن آدمهایی که برای منت و تشکر و اینا برای کسی کار میکنن. ولی حتی اونایی که قصدشون صرفا خیر رسوندنه هم عمیقا از ته دل دوست دارن ازشون تشکر بشه! اینجوری نیست؟! چرا دیگه! الکی کلاس میذاریم فقط...
یا مثلا یکی آنفالوم کرده و من فهمیدم. خیلی گفتم اینجا برا خودم مینویسم. تا یه جایی حتی به اینکه کسی اینجا رو میخونه فکرم نمیکردم. بعد کمکم این ضقیه برام مهم شد که شاید یکی اینا رو میخونه. لایککردنا شروع شد و کمکم ذوق کردم. تا یجایی به خودم اجازه دادم پست بذارم و بازدیدها رو چک کنم. نمیخوام اینو بپذیرم ولی از یجایی کامنت هم برام جذاب شد، صحبت کردن و گفتگو... و دو سه روز پیش فهمیدم مدتیه میرم تو دنبال کنندهها. اولا میگشتم ببینم کسی اگه هست که اینجا رو دنبال میکنه و وب خوب داره منم بخونمش. ولی وقتی اسم یه نفرو دیگه پیدا نکردم فهمیدم قضیه چیز دیگهای هم بوده! و خب الان به این فکر میکنم که اصلا قرار نبود این چیزا برات مهم باشه مرد حسابی! ولی باز میگم چرا آنفالو کرد؟؟ چیز بدی گفتم؟ تقصیر من بود؟ ناراحت شد؟
-
با اینکه ایدهای نداشتم چی بنویسم بازم یه چیز آبروداری در اومد! انگار از قبل مثلا بهش فکر کرده باشم!
البته هنوزم حس میکنم بیشتر کسایی که اینجا رو میخونن سر در نمیارن دارم چی میگم و پیش خودشون میگن این نه جمله هاش سر و ته داره، نه پستاش ابتدا و انتها. انگار هوش مصنوعی داره مینویسه و با گوگل ترجمه میشه اینجا آپلود میشه. راستی جدیدن گوگل چقدر خوب ترجمه میکنه. قبلا جملهها رو خیلی خراب میکرد ولی الان مدتیه خیلی بهتر شده!
-
من اگر عشق نورزم...
یه تیکه از پست دیروز یه وبلاگه. همینو سرچ کردم تو گوگل و این شعر عبید زاکانی رو اینجا میذارم و میرم چیز... (تو این پست تایپش نمیکنم...)