کارگاه، کماکان!
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۲
کماکان همون قضیه استراحت و اینا برقراره! دیگه مسخره شده قضیه!
-
فردا سیزده بدره دیگه. ما تو خونه هممون روزه میگیریم. ولی تو خانواده خب یسریا که جونن و حس میکنن خویش را از بند دین رهانده و آزاداندیش و آزاده گشته و دیگران چو اشترانند، که هیچی. بقیه هم مریض شدن تو سنین بالا و روزه نمیتونن بگیرن. بعد برنامه ریختن که سیزدهم هیشکی روزه نگیره. جالبه که برا بقیه برنامه ریختن! (چرا فک میکنم اینو قبلا نوشتم ولی ننوشتم؟🤔) حالا ما هممون برناممون اینه که روزه بگیریم و احتمالا دایی بزرگه بهش بربخوره که چرا روز گرفتین! ولی کل قضیه خیلی جالبه. یه زمانی اونی که روزه نمیگرفت خجالت میکشد مثلا، الان اینجوری شده بین مسلمونا هم جرات نمیکنی روزه بگیری! مامان حتی بخاطر حرفای چرت و پرت بقیه میگفت امسال سیزده بدر نریم؛ چیز مهمی نیست اصلا. خب من اینجوری به مامانم افتخار میکنم! اینکه اینطوری دینش براش مهمه. و امیدوارم همینجوری یادبگیرم ازش. که البته من گفتم بابا کامان، کجا میخوان برن مگه؟ ما بعد ظهر میریم دیگه، چرا پیچیدش میکنین. که دیگه همین تصویب شد. ولی در کل الان امیدوارم طبق پیشبینیها فردا هوا خراب باشه و برنامه کلا به هم بریزه:) نمیدونم چرا! شاید بخاطر تبلی!
🎶 شب چرا میکشد مرا؟ تو نشستهای کجای ماجرا؟ من چنان گریه میکنم که خدا بغل کند مگر مرا🎶
-
بدلیل اینکه فردا تعطیلیم امروز زودتر تعطیل میشیم. نمیدونم کی. احتمالا 5! ولی خب همونم خیلیه.
-
دیروز موقع برگشت نوه رضا اینجا بود. اونطوری که قبلا ازش تعریف میکرد و من با خودم تصویر سازی کرده بودم یه بچه مظلوم و بامزه بود. یخورده لپو تر مثلا. ولی دیروز که دیدمش خب خیلی واقعیتر بود. شبیه خود بابابزرگه هم بود واقعا. قدبلندتر و بزرگتر از اونی که فکر میکردم. و کاملا تخس بودن از سر و روش میبارید، اینم مث بابابزرگش. اینجا بود که یه باور جدیتری به ژن و ارث پیدا کردم که بابا قرار نیست گندم بکاری جو برداری! (نمیدونم کدومش بهتره اصلا! گندم بهتره، جو بهتره؟ یه ضرب المثل اینمدلی شنیده بودم خواستم اینجوری استافاده کنم. نمیدونم، شاید خرابش کردم...) بعد یه قضیه جالب دیگهای که داشت این بود که کل مسیر عین بز منو نگاه میکرد. هی از بالا به پایین، از پایین به بالا. بعد خب منم ازتباط اجتماعیم ضعیف، نمیدونستم چی بگم بهش که یخورده سر صحبت باز بشه. واقعا نمیدونم چرا اینجوری نگا میکرد و چی تو ذهنش بود. خب درمورد بچههای کوچیکتر این اتفاق خیلی میوفته و نمیدونم... انگار قیافم یجوریه که دوس دارن خیره شن بهم. قاعدتا جوابی هم ازشون نمیخوام و برام سوال هم نیست که چرا اینجوری نگا میکنن. ولی این سنش بالاتر بود. نمیدونم والا! جدید بود!
-
دیروز به خودم استراحت دادم. به نوعی خیانت کردم البته. دست به کتاب نزدم، حتی یه صفحه هم نخوندم. امروز باید لااقل 100 تا بخونم. اگه تمومش کنم که عالیه:( با خودم فکر میکردم بد همنیست. درسته کتاب نخوندم ولی یه غزل نوشتم، یه نقاشی کشیدم. خیلیه خودش! کاره دیگه...
ولی بعدش بیشتر فکر کردم دیدم درسته اینا کارای مهمی به نسبت یه مقدار کتاب خوندنن. ولی داستان اینه که اون کتاب خوندنه خودش یعنی قبول شدن تو آزمون. در نتیجه این کارایی که کردم منو از این محروم میکنن که بتونم قبول بشم و حالا واقعا ارزشش رو نداشت! با این حال کاری بود که انجامش داده بودم و فقط عذاب وجدانش موند باهام.
من خیلی از نقاشی اینا سر در نمیارم، هیچی یعنی! ولی خیلی دوست دارم. شاید بخاطر حس مشترک خلق کردن بین نقاشی و شعر باشه. خلق کردن واقعا دوست داشتنیه. در آینده البته، امیدوارم همیشه و تو همه زمینهها اینجوری فکر نکنم و یه مقدار هم منطقی باشم! با خودم بستم درباره شعرام اینجا حرف نزنم ولی این نقاشیه رو الان اینجا میذارم. یه سبک متفاوتیه. البته با اون حالت اصلیش فرق داره احتمالا که بخاطر بیسوادی منه. ولی خب از اونجایی که خودم کشیدمش خب قاعدتا دوستش دارم دیگه. همینه که هست.
(کاش میشد یه تکس رپی چیزی داشته باشه اینجا، ایجوری خیلی زشت شد... امیدوارم لااقل تو گوشی بهتر نشون بده!)
خلاصه اینکه گفتم امروز بیام یخورده حرف بزنم و برم دنبال درس و مشق. اگه بتونم قبول شم خیلی راحت میشم. الان تحت یه فشار چرت و پرتیم که با شناختی که از خودم دارم احتمالا بصورت ناگهانی از زیرش در میرم و راحت میکنم خودمو و گند میزنم به همه چیز!
-
دیگه اینکه ریروز محمد میخواست بره مرخصی. زنگ زده بود با معین هماهنگ کنه. اونم گفته بود مرخصی نداریم چون تعطیل بوده اول سال. از شرکت گفتن حرف من نیست (گوه میخورده قطعا). بعد در این حین خودش کدوم قبرستونی بود؟ بله، درست حدس نزدین. خودش تو جاده بود داشت میرفت چهار روز خونه بخوره و بخوابه. بعد فرهاد کجاست؟ یه هفته است مرخصیه. آخرم بهش گفته بوده که خودت میدونی، گفتن کسی بره مرخصی بدون حقوقه! خدایی یعنی سرپرست پلیتر و پستتر از این نبود خدایا؟! من نمیدونم این چرا اینقدر عوضی و پرروعه. یه زمانی بهتر شده بود اخلاقش. البته که شخصیت و مرام و معرفت و انسانیتش همینقدر متعلق یه یه گروه دیگهای حیوانالت بود، ولی یخورده مودب تر بود. الان باز وحشی شده. از اونجایی که در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه (که میچرخه و این باز چه ضرب المثل چرتیه!) و دنیا دار مکافاته، این قطعا جواب کاراشو میبینه. ولی فقط از خدا میخوام اگه میشه یخورده عجله کنه که منم جواب کارای اینو ببینم. حیفم میاد اون لحظه نباشم:) میشه؟
دیروز نشستم حقوقم هم حساب کردم و حدسی هم راجب عدد پیشنهادی اینا دارم الان. حالا باید ببینم چی میگن. امروز یخورده با محمد هماهنگ کردیم. با کار پرمسئولیتی که ما میکنیم و با این شرایط حقوقی که میدن حقیقتا تمسخره. به نسبت یه سرپرت بخش دیگه نصف میگیریم و به عبارت دیگه پایین ترین حقوق کارگاه. چرا؟ چون هدفمون کار کردنه و سرمون پایینه و با کسی کاری نداریم. در کنار مسخره بازیا و چرت و پرت کاریایی که اینا دارن اینجا، حقیقتاً نمیشه اینو تحمل کرد. با شکایت هم کار به جایی نمیرسه چون تا جایی که من فهمیدم یجورایی دارن دور میزنن قانون رو. کلا یجوریه که انگار خر فرض کردن ما رو. این بده. این از همه چیز بدتره. کلی کار کردم اینجا و کاراشونو پیش بردم. باز نهایتا همه مزایا و اینا برا خودشون باشه و یه پوست هندوانه بندازن جلوی ما و پیش خودشون بگن خرش کردیم. این درد داره! سه ماه دیگه دو سال میشه که اینجا بودم. دیگه بنظرم وقتشه که برم یجای دیگه. ای کاش بشه. امیدوارم ابراهیم خبر بده از اون پوزیشنی که تو ادارشون باز بود.
-
ارتباطاتم تو بیان یه مرحله گسترش یافت و حالا یکی دوتا آدم جدید رو، یخورده بیشت راز قبل میشناسم. بیشتر از قبل از خوندن وبلاگای آدما لذت میبرم و امید به آیندم هنوز افت نکرده. امیدوارم همینطوری بمونه چون من قرار نیست نگهش دارم! همین دیگه. برم درسمو بخونم...
خیلی دلم می خواد فردا هوا خوب نباشه و یه عده برن و جوج بزنن و خب زشته این کار عمومی!!
من خودم چند ساله روزه نمیگیرم ولی هیچ وقت جلوی چشم مردم روزه خواری نکردم...
قطعا الان خیلیا بیمارن و روزه گرفتن برای اونا ضرر داره ولی نباید روزه خواری کرد جلو چشم بقیه....
نقاشی شما هم قشنگه. من فقط بلدم یه خونه درخت بکشم 😂