خونه، انجمن
امشب رفتم انجمن، یه شعرم خوندم. خیلی بیشتر فکرمیکردم پسندیده بشه. حالمو گرفتن.
حقیقتا حس میکنم اونقدرایی که بنظرم میومده همیشه، نقد پذر نیستم. البته که خب چرت و پرت هم خدایی خیلی میگن. نمیدونم. شاید قضاوتم هم تحت تاثیر نظر دیگهم باشه. خیلی خوابم میاد و نمیخوام به بیدار موندن این مدلی ادامه بدم. بنظرم میاد باید فردا پس فردا با گوشی بنویسم...
مسائل مهمی هست این وسط از جمله تسویه حساب علی، شاخه به شاخه بودن من، حس و حال خرابی که از این وضعیت انجمن اینا دارم. این چیزا... الان واقعا دلم یه دوست میخواد. و باورم نمیشه که بنظر میاد ندارم. هیچ دوستی که الان بخوامش ندارم :((( برم دیگه دیره...
فک کنم یکی از وبلاگایی که دوست داشتم بخونمش هم کرکره رو داد پایین! حالا...
شاید فقط نتونستن حسی که تو از اون شعر گرفتی را بگیرن...نتونستن خوب باهاش ارتباط برقرار کنن..این را میگم چون اصولا از شعرایی بدم میاد که نمیفهمم چی شد... حالا هر چقدر شعر معروفی باشه و همه دوستش داشته باشن...
ولی واقعا تحت تاثیر نظر بقیه بودن آسیب میزنه به آدم... فقط باید از انتقاد ها درست استفاده کرد...نه بیشتر و نه کمتر...
ولی اینکه بخوای حرف بزنی و دقیقا ی نفر بیاد به ذهنت، زیادی قشنگه...
حس میکنم خیلی وقته برای همچین مواقعی فقط وبلاگ میاد تو ذهنم...کاش فقط اونم زبون داشت((:
حالا شاید فقط رفته استراحت و زودی برگرده🥲 (منی که تلاش میکنه دیگه ستاره ها رو خاموش نبینه...)