کارگاه، نوزده
یجوری ناراحتم، اصلا نمیدونم چرا و چگونه! عرض میکنم... از دیشب و انحمن...
-
هیچی خلاصه افطارو زدیم، پاشدیم رفتیم انحمن. بعد نشستیم تا بقیه بیان. نا گهان بقول سعدی... از در در آمدی و من از خود به در شدم. خیلی وقت بود ندیده بودم این خانوم رو. خجالت میکشم اسمی روش بذارم، همون کراش اسم خوبیه بنظرم، یجور آره من زورم نمیرسه ولی اون داره زندگیشومیکنهای توش هست که خب قشنگه. مثلا زور بزنی و بگی دلبر، بازمانگار اون زور زده دلتو برده! نه، همون کراش... خلاصه که خیلی ذوق کردم، خوشحال...
یه شعر تو این یه هفته نوشته بودم، چالش این سریم هم این بود که حتما باید ویرایشش میکردم و بعد میخوندم. خب، ویرایش یه بیتش فقط یه هفته طول کشید، غیر متمرکز البته! خلاصه شعرو خوندم. خب خودم خیلی دوستش داشتم، از پس چالشی هم که واسه خودم طراحی کرده بودم بر اومده بودم. هیچوقت محتاج تحسین کسی نبودم شکر خدا، ولی یسری حرفای بیربطی زدن که اصلا عجیب بود. بیربط، خزعبلات... بار دوم بود اینطوریاز من انتقاد میکردن. سری اول هم خیلی عجیب بود. چند ماه پیش. بیتی که اصلا هیچ جای حرفی نداشت به لحاظ معنایی رو گیر داده بودن که این جور در نمیاد. اون سری یه آقای مسنی اون طرف بود، برگشت گفت خیلی عجیبه، اینی که خوندن که خیلی چیز سادهایه. یه دفاعی کرد که خب شاید اصلا نیازی نبود. بعد اینا دیگه بیخیال شدن، بازم اینطوری که حالا یه ایرادی داره، خودت برو بگرد و ببین و اینا... نمیدونم. این سری، همون یه نفرم نبود. بی ربط، الکی، به در و دیوار میزدن عیب الکی بذارن رو ما. هر چی فکر میکنم، نمیفهمم داستان از چه قراره!
آیا مشکل از اثره؟ خب، بعید میدونم. مشکل از منه؟ کاری کردم؟ قیافم بصورت ادواری میره رومخ جمع؟ اینکه بخوان بریننن بهم جالبه؟ اشتباهی انجام دادم؟ نمیدونم، یادمنمیاد اشتباهی کرده باشم، در این حد! مشکل از اوناست؟ مگه میشه یهو همه با هم مشکلدار بشن با من؟ نکنه میشینن نقشه میریزن بیا اینهفته برینیمبه فلانی؟ خب اینامنیست قطعا! خیلی عجیبه. اینکه نمیدونم مشکل چیه برام دردآوره. اگه حتی یه درصد شکداشتم به کار خودم، میگفتم خب ایراد از اثره مثلا. ولی اصلا خیلی واضحه که ایراد از جای دیگست. همه چیز خیلی سورئال و چرت و پرته!
و به اینکه شاید انتقاد ناپذیر شدم فکر میکردم! شاید بخاطر حضور این خانوم توی حلسه بوده باشه. یعنی چون ایشون بودن، من حس میکردم نباید انتقاد میشد بهم. یا حتی مثلا اینایی که میگن زیادهرویه. انگار باید همه بدونن تو رو فلان کس کراش داری و بیان الکی ازت تعریف کنن که خیلی بولد و دست نیافتنی و خوب بشی تو اون جمع! آخ که چقد بدم میاد از اینکه این آخریه، درست باشه. ولی خب، اینم چرت کفتن بقیه رو توجیح نمیکنه... نمیدونم والا. اصلا درک نمیکردم داستانو. حالا باز باید برم بیشتر فکرکنم اگه توانشو داشتم. فعلا که انگار بدون سلاح و زره، رفته باشم جنگو برگشتهباشم!! حتی همدیگه رو تشویق میکردن که عه تو چرا چیزی نمیگی، بگو دیگه🤣 چون دوستته ایراد نمیگیری؟
قبلا هم فککنم گفته بودم. روابط درستی تو مجموعهشون نیست. ایراد داره خیلی کاراشون. به خودشونم گفتم تا یه جاهاییشو. دقیقا تا جایی که حس نکنن میخوام برم تو حمعشون و خیلی طالب اینمکه به اسم کوچیک صدام کنن. شایدم بخاطر همین قضیه بر خورده بهشون. نه... نه بابا، چه حرفیه... نمیفهمم. خلاصه که گیجم اصلا! یعنی چی آخه!
-
بعد هیچی دیگه، اومدم خونه وخوشحال از زیارت خانوم بودم.
اینو بگم چند شب قبل با شیوا داشتم صحبت میکردم تو اینستا. خیلی کوتاه. خب کلا آدمی نیستم که با جنس مخالف اصلا رابطهای داشته باشم. اینم از دوراندانشجویی و نشریه دانشجویی مونده. یه تایمی با هم درس میخوندیم (بصورت لانگ دیستنس البته) و میخواستیمهر دو کنکور سینما بدیم. که هر دو بصورت حداگانه رها کردیم. هیچی خلاصه یه کوئسشن باکس گذاشته بود، من یه حواب پرتی دادم و قرار شد خلاصه همینحوری صحبت ادامه داشته باشه تو تلگرام. هنوز تو تلگرام پیامندادم بهش. چون واقعا خیلی حرفی ندارم در کل! ولی داستان اینه که ایشون یه دوستی عجیبی با همین خانوم کراش ما داره. خیلی سخته برم باهاش صحبت کنم، و چیزی نگم. این میشه اولین مکالمات ما، بعد اینکه من این آشنایی رو کشف کردم😅 شایدم گفتم اصلا-_-
حالا دیشب که اینطوری شد، گفتم بذا شعره رو برا شیوا هم بفرستم بخونه اصلا! به زورم بهش بگمنقد کنه، بعدم نقدای اینا رو بهش بگم ببینه. شاید اینا درست میگن اصلا! البته مث اون پسره تو مافیا، اگه اینا درست بگن من دیگه اصلا از ضد فرسخی شعرم رد نمیشم. اصلا کتابامم آتیش میزنم! بدبختی داریما...
هیچی دیگه خلاصه الان اینجوری که شد دیشب، یه بهانهای همحور شد صحبت کنیم. حالا میرم با همین شعره شروع میکنم بعد، ببینم تا کجا قراره پیش بره. حقیقتا دیشب کراش روکه دیدم و خب نور و همه چیز هممناسب بود، یخورده دیدم نه... اون بتی که تو ذهنم بود دارشت خراب میشد... قسمت عجیب ماجرا کجا بود حالا؟ اینجا که با وجود اینکه مثل قبل چهرش برام خیرهکننده نبود، انگار داشتم دنبال اخلاقای خوبش میگشتم! البته که داره، اما این رفتار من چرا اینجوری بود؟ انگار کلا همین یه آدم ممکنه تو زندگی من باشه، و دارم عیبهاشو پس میزنم و میگردن دنیال دستاویز... دلمبه حال خودم سوخت! و البته همچنان مشتاق و دیدار دوباره هستم. دیشب چند بار چشم تو چشم شدیم، چندتا شوخی کردم و خندید، اما هیچ کدوم مثل قدیما قند تو دلم آب نمیکرد! اما هنوز برای من دوست داشتنی بود!
-
امروز پاشدم بیامسر کار. نشسته بودم داشتم جوراب میپوشیدم. شلوارم اینا از دیشب لبهی مبل بود. صدا میومد از لای لباسا. انگار داشتن سر میخوردن که بیوفتن پایین. هی نگاه کردم، دیدم خبری نیست. پیش خودم گفتم شاید داره سر میخوره ومیخواد بیوفته، واسه همین خشخش میکنه. بعد پیش خودم باز گفتم اگه میخواست بیوفته چرا تا حالا نیوفتاده! از دیشب داره سر میخوره، هنوز نیوفتاده؟ خوابالود هم بودم. باز پاشدم یه نگاهی کردم ولی چیزی نیافتم. خلاصه شلوار توخونه رو در آوردیم، تا پامو کردم تو شلوار یچیزی گیر کرد به پام. از پاچه شوارم افتاد پایین و دوان دوان رفت زیر کیفم. یه متر پریدم روهوا با نوای یا ابلفضل🤣 بعد خب، همزمان چون همه خواب بودن همه چی آروم بود. زیر لب زمزمه کردم یا ابلفضل یعنی😅 هیچی خلاصه هزار پا بود و کشتمش. ولی خب چون یخورده وزن قابل توجهی دارم از اون از جا پریدنم باعث شد بقیه از خواب پا شدن. ولی خب...
از اونجایی که زندگی خود بنوعی خواب و رویا وخیال است یه آدم اسکل مثل من اول تو کوگل سرچ میکنه؟ هزار پا نماد چیست؟! گوگل میگه هزارپا نماد لجباز بودن و عقب نکشیدن در مقابل مشکلات است. پافشاری انگار... وظایف و مسئولیتهای زیاد که شما را به خود مشغول کردهاند و اینا...
دیدم اون کراشه و اون چتی که براش نقشه دارم یجور لجبازیه. چه کاریه. بیخیال دختر مردم شو دیگه، انجمنم دیگه نمیری، یادت میره. نمیدونم. یادممیره؟🥺 دیشب به یه چیز دیگه هم فکر میکردم.
-
شبی که حمیدو دیدم حرف موسیقی شد. حمید چندتا پیشنهاد جدی داره بهم واسه زندگیم. اول میگه درستو ادامه بده و پاشو بیا یجای دیگه، کلا زندگیت عوض میشه، از حال بدت در میای. دوممیگه درس هم نخوندی، بازم پاشو بیا تهران، تو میتونی خیلی بهتر باشی. تو این شهر داری حیف میشی. من اینهمه گشتم واقعا دارم بهت میگم داری به خودت ظلم میکنی (اینو البته بنظرم الکی میگه و میخواد هندونه زیر بغلم بذاره).از وقتی هم که میره کلاس تار، بهم میگه برو موسیقی... خیلی حالتو خوب میکنه این سری باز گفت برو دنبالش هرکدومو دوست داری. منم خب عشق کمانچه بودم از بچگی. خلاصه اینبار به همشیره گفتم رفتی کلاس، یه تحقیقی بکن برام ببینیم چی میشه، اصلا شرایطم جور در میاد یا نه. بعد که داشت خبرا روبهم میداد، مامان با تعجب نگاه میکرد! گفت باز داری شاخه به شاخه میکنی. خسته نشدی؟
خب خیلی به فکر رفتم. بدم نمیگه... دیشب به این هم داشتم فکرمیکردم. به اینکه باید یسری چیزا رو ول کنم باز. امروز صبح نشستم چند ساعت کارایی که دوست دارم و وقت میگیره، کارایی که مسیرن تو زندگیم... اینا رو نوشتم رو کاغذ. توضیح دادم پاش. اینو بیشتر از بقیه دوست دارم. این اولویت اولمه. با این و این در تعارضه. با اینا قابل جمع هستن... به یسری نتایجی رسیدم. یسریای دیگه هم... بیشتر کار داره البته. باید اکسل کنم یسری روابطو از تو جدول در بیارم و اینا. ولی همین اول فهمیدم که باید سینما رو بذارم کنار. کلی هزینه کردم براش. کلی عاشقشم. ولی نمیتونم برم سمتش... با اولویت اولم تعارض داشت... همزمان چی پخش میشد؟
من گذشتم و به سر شور هنوز
من گذشتم و به دل حسرت و عشق
بغض کرده بودم و مینوشتم با شماره فلان، فلان و فلان در تعارض است. با فلان و فلان قابل جمع است... خیلی ناراحت شدم. نمیدونید... خلاصه کل لیست روتمومکردم ولی اینکه باید بذارم سینما رو کنار، خیلی غصه بود برام. لااقل تا وقتی که به اولویتهای دیگه برسم و بتونم برم دنبالش دوباره. فرهاد فکر میکرد بخاطر اینکه نتونسته خونه گیر بیاره ناراحتم، چون اونم ناراحته. البته که بودم، ولی نه اینهمه. امروز نوزدهم هم هست! روز زخم خوردن امیرمومنین. از قدیم به ما میفتن مومن تو روزای غم، غصه داره. خیلی وقتا اینطوری میشه، میدونین... روزایی که باید غصه دار باشم یجوری میشه که نه به دلیل واقعهی اون روز، به یه دلیل دیگهای غمگین میشم. و پیش خودم خودمو کول میزنم که ببین، امروز غصه دار بودن ارزشه! خوبه دیکه، خدا دوستت داره امروز اینطوری شد! اینجوری شد خلاصه... حالا بعدا نتیجه کامل رو اینجا میذارم.
حالا یسری چیزای کوتاهم بگم...
-
- دیشب همینجوری داشتم فکر میکردم که نصف پستام اینطوریه که خب تا کسی نیومده بنویسم، یا هی بالاخره رفتن و من اومدم بنویسم! این شد که خواستم سنت شکنی کنم و با گوشی پست بذارم. این بیچارهها که با من کاری ندارن! من خودم حس میکنم محیط خصوصیم از بین میره اگه پیش کسی پست بذارم! خلاصه الان این پست رو روبروی فرهاد نشستم وتایپ کردم. قطعا با سیستم بهتره! انگشتای شستم درد گرفتن. منم که پر حرف🤣 اگه اینا بین ده تا انگشت تقسیم میشد خب قطعا اینجوری شست درد نمیگرفتم!!
- یسری وبلاگا هستن همش پست قفل دار میذارن. چراااا؟!؟ خب یکی، دو تا... آدم میگه خب دلیل داره، برا یسری آدمای خاص گذاشته، خصوصی بوده... ولی اینهمه واقعا قابل فهم نیست! تو نوت کوشیت بنویس خب😅 به من چه؟ بله حق با شماست... ولی فک کنم یکی دوتا وبلاگو آنفالو کنم. خب بیفایدست! من مثلا یه پست دارم قفله. اونم وصیتنامه است😅 هر سال هم میخوام آپدیت کنم و خدافظی کنم. برا خانوادم هم هست. ولی فقط همون... حالا اصلا به من چه...
- یه وبلاگی بود رفتم یه نظری دادم. بعد حس کردم بدش اومد، منو مسخره کرد. خب من غلط کردم اصلا، چرا اینجوری میکنی؟
- یه وبلاگ دیگه بود تو پست دیشب گفتم نیست. خب لااقل خود نویسندش هست و خیالم راحت شد. کامنت داد...
- دیشب یه پست خیلی کوتاه و بیخود گذاشتم. امروز چند بار خوندمش ولی خودمم متوجه نشدم یجاهایی منظورم خودمو! بعد چی شد؟ من که رکورد کامنتم یکی بود، سه تا کامنت دریافت کردم! نتیجه میگیریم: کسی پستهای بلند منو نمیخونه🤣 کوتاه باشه، هر چند چرت و پرت هم خونده میشه هم بازخورد دریافت میکنه. پس: حرفای خصوصیمو تو پستهای بلند میزنم و احتمالا کسی نمیخونه خخخخ!
دیگه همین دیگه، اون شعر شجریان هم متنش رو کپی کردم میذارم اینحا... خودشم که همه گوش دادن دیکه😅 یجور از سر باز کردنه انگار...
دل من می گرید باز آرام آرام
الآن تو دوراهیِ «بگم یک عدد خوانندهی پستای بلند هستم» و «نگم تا ببینم حرفای خصوصی بین پستای بلند چیه» قرار گرفتم :دی.