کارگاه، یازده و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه ثانیه
تو این فیلمای وسترن دیدین میخوان دوئل کنن. دو نفر روبروی هم میایستن و منتظرن راس ساعت 12 که صدای زنگ ساعت اون روستا در میاد، در کسری از ثانیه هفت تیرو در بیارن و یه دست پشتش بکشن که مسلح شه و یه هزارم ثانیه بعد با انگشت اشاره اون یکی دستشون گلوله رو شلیک کنن. حالا تو ساعت یازده و پنجاه و نه دقیقه و پنجاه ثانیه چه خبره؟ هیچ خبر! همه ساکت. احتمالا یه بوته تیغ داره با باد جابجا میشه. پرندهها رو هوا بیحرکت معلقن، خورشید دقیقا از بالاسر مردم به این قضیه خیره شده، هیچ صدایی مطلقا نمیاد. و دوتا آدم بین امیدواری و ناامیدی روبروی هم استادن. حالا من الان دقیقا یکی از همون آدمام، با این تفاوت که کسی روبروم نیست. انگار از پشت پنجرهی بارم یه شیشه پر از آبجوی کف کرده گرفتم تو دستم و تو این ساعت شوم ایستادم و خیره شدم به شهری که خیلی وقته کسی جز خودم توش نیست، و همه چیز ساکت و مرده است!
-
داستان خونه فرهاد اینا خیلی مفصله. خانومش که اومد اینجا خونشو عوض کرد، چون قبلیه کوچیک بود و یخورده زهوار در رفته. اینجایی که اومده بودن یه صاحبخونه مرموزی داشت، و پسرش هم توی همون خونه ساکن بود. مادره تو خونه خودش، پسره تو خونه اینا یه طبقه بالاتر. (داستان کلا یجورایی شبیه فیلم سایکو هیچکاک میمونه:)) خب حالا تا اینجاش بد نیست، اتفاقا آدم میگه خب این پسره هم هست پس خونه بدی نیست دیگه. ولی پسره معتاد و شیشهای و اینا بود. چند بار تو همین چند ماه تهدید کرده بود که چرا درو نمیبندین؟ چرا فلان میکنین؟ از این بهانه گرفتنا و سرصداهای الکی دیگه... سری بعد یجور دیگه بهتون میگم و از اینجور حرفا. تا اینکه یه روز دزد اومد تو خونهشون و اینا دیگه گفتن بلند میشیم. پاسگاه گفت به کی مشکوکین، اینا گفتن هیشکی والا ولی شاید پسر صاحب خونمون. پلیسه طرفو شناخته بود و گفته بود بدون اینکه هیچ چیزی بگین، بی سروصدا بلندشین از اونجا. اون عقل درست حسابی هم نداره. همین کارم کردن. دیروز موقع تحویل دادن خونه، پسره با مادرش اومده بودن. یعنی پسره یهو سر میرسه. دعوا رو شروع میکنه که شما چرا رفتین شکایت کردین؟ آبروی منو بردین.(حالا هیچ جا صحبتی هم نکردن پشت سر پسره و خیلی مسالمت آمیز بلند شدن! ولی زن پسره بهش شک کرده و گفته اینا دارن بخاطر این شوهر من بلند میشن و در نتیجه طرف آبروی نداشتش رفته، بخاطر خودش! نه این بدبختا!!) من میدونم کجا میشینین. نمیذارم تو این شهر زندگی کنین. و از اینجور داستانا. جوری که مادره در خونه رو میبنده و پسره یه ساعت از پشت در هی با چوب میزده به در و تهدید میکرده. نهایتا نتیجه این شد که پس از کلی گشتن و خونه پیدا کردن، اینا شبانه رفتن شهر خودشون و گفتن ما دیگه نمیتونیم فلان جا وایسیم! کلی وسیله اینجا دارن هنوز! و من، خیلی کوتاه؛ واقعا نمیدونم چه گوهی باید بخورم!
یسری کارا رو فرهاد خودش انجام میداد. نه اینکه بلد نباشم ولی تا حالا انجامشون نداده بودم. یسری کاراشون هم کثافت کاری و ماست مالیه که من اصلا توش فکر نمیکنم و میگم هر چی تو میگی با مسئولیت تو انجام بدیم. یسری کارا هم که خودم میکنم و مسلطم. حالا هر سه تای این کارا رو خودم باید انجام بدم! قبلا هم میرفتن مرخصی های طولانی مدت. ولی میرفتن که بیان! خیلی فرق داره بری که بیای و بری که نیای!
مث مردن میمونه! آدمیزاد خیلی عجیبه... مثلا طرف بیست روزه رفته حج و تو هیچ صحبتی باهاش نکردی، ولی میدونی میاد. تازه دلت میخواد دیرتر بیاد تا راحت باشی یخورده. ولی همین آدم رو اگه امروز ببینی، فردا بیوفته بمیره، پس فردا انگار از دلتنگی قلبت میخواد بیاد تو دهنت. حاضری خودتو آویزون کنی که بری ببینیش. مسئله انگار امیده. هر چی که هست امیده... امید به اینکه یه روزی خلاصه این داستانی که دوستش ندارم تموم میشه... یه روزی بالاخره اون روز خوبی که میگن میاد. ولی وقتی امید نداشته باشی، اگه بیخیال اومدنش بشی، دیگه همه چیز تمومه! حالا من نمیدونم باید امیدوار باشم یا نه. نمیدونم هم که میان یا نه. امیدی ندارم و ناامید هم نیستم. ولی میدونم که الان خودمم و خودم، تا اطلاع ثانوی! (یه شعر با همین مضمون داشتم، که بنظر میاد امروز روز تولدشه! امید)
خلاصه که خیره شدم به افق و اون کوههای بلند چند کیلومتر اونطرفتر. هیچ صدایی هم انگار نمیاد. و دارم مثل یه تیکه سنگ کوچیک که توی گل فرو میره، آروم آروم فرو میرم تو کنج تنهایی خودم. (مث اون قسمت خارق العادهی مینی سریال maid که مادره خودشو بغل کرده بود روی مبل و انگار آب شد و رفت داخل مبل تو یه قبر تنهایی. و چقدر من این لحظه رو تکرار کردم توی زندگیم!) خب البته که هر آدمی یه مقدار خاصی احساساتیه و یه مقدار معینی این احساساتش منطق دارن، و احتمالا خیلیا این فکر و خیالای من براشون خنده داره. ولی خب... البته که معتقدم نسبت به نرم افراد شدیدا احساسیترم، اول به دلیل اینکه ذاتا اینطورم و دوم هم به این دلیل که با شعر و هنر انگار یه سوهان برداشتم، هر چقدر که سفت و سخت و نرمال بودم هم تراشیدم. مث این حبابای آب که تو اینستا اینا هست -تو یجور جلبک بیرنگ آب میریزن و آب معدنیای کوچیک و بدون بسته بندی تولید میکنن. انگار یه قطره آب به اندازه مشت آدمه. و خب همونجوری قلپی میندازی دهنت و میخوریش. فک کنم بخاطر عدم تولید پلاستیک و اینا برای محیط زیست خوب باشه. (البته الان دارم فکر میکنم احتمالا چون کثیف میشه جلدش، و چون با هم باید بخورن باید روش تمیز باشه، در نتیجه هزینه زیادی صرف این میشه که جلدش شسته بشه و باز از اون طرف تجاوز دیگری میشه به روح مادر طبیعت! پس کنسله!)- آره، انگار مث این بستههای آب شدم. احساسات خالص حالا با یخورده گرد و خاک و کثیفی تو اون آبی که اون داخله! البته که سعی میکنم منطقی باشم، علت و معلول بکنم و ... . ولی در نهایت خودمم میدونم منطق منو خیلیا نمیپذیرن. اصلا تو زمین من نمیان که منطقم رو بفهمن و بپذیرن. مثل منطق عرفا. اگه اول از همه مث خودش فکر نکنی، هر چی منطق و دلیل میاره اصلا قبول نمیکنی که. ولی اگه دل بدی دیگه تمومه... برو ببین کجاها رو نشونت میدن... خلاصه حس میکنم منطقی هم اگر دارم، یجور منطق احساسیه. محکم نیست، با فوت میوفته! حالا... بگذریم...
-
دیروز بنیامین یه سریال جالب معرفی کرد که قسمتاش شماره نداره. میشه از هر قسمت که میخوای ببینی. جذاب بود بنظرم. هرچند احتمالا آنچنان چیز ویژهای نباشه ولی خب... اینو دانلود کردم که ببینم! هشت قسمته کلا. البته قرار شده هر کدوممون یه ترکیب متفاوت واسه دیدن انتخاب کنیم، بعد بشینیم درباره چیزی که دیدیم با هم صحبت کنیم. یجور ماجراجویی جالبی میشه.
-
دارم به این فکر میکنم که چجوری میتونه یه آدم به این درجه از پستی و حقارت برسه که با مردم آزاری یه عده رو از یه شهر فراری بده! چیه این مواد؟ و چیه این اخلاق گند! قصد تخریب ندارم و خدا هم شاهده، نمیخواستم هم اینو بگم. ولی خب، بد نیست بدونین که این پسره فرزند شهید هم هست. با جزییات دیگش کار ندارم. یه داداش دیگه داره، اون خوبه ولی این اینجوریه. بنظرم خیلی بهتره که واقع بین باشیم تا احمق! صرف همین که اسم کسی شد شهید، خانوادش مقدس نمیشن، حتی خودش. خدا باید قبول کنه خب! به من چه اصن...
-
دیشب شاید بعد از ده روز یه لوگو برا امیرحسین زدم. نه، از دو هفته هم بیشتر شده. گفتم امروز یکی دیگه هم براتون میفرستم و خودتون بینشون انتخاب کنین که مورد پسندتون کدومه و بعد روش کار کنیم. (نمیدونم چرا حس میکنم اینو قبلا یجا نوشتم! ولی ننوشتم! عجیبه!) خیلی شرمندش شدم در کل. رابطه عجیب و رازآلودی داریم. امیرحسین یخورده با حالت زرنگ بازی و اینا داره باهام رفاقت میکنه. من خب صاف و صادقم. ولی قشنگ حس میکنم همش داره رعایت میکنه. همش مراقبه. بعد نتیجش خنده دار میشه در بسیاری از مواقع.
مثلا روز سوم چهارم عید بود زنگ زد، گفت چه خبر؟ گفتم ببین اگه شمارتو داشتم احتمالا جوابتو نمیدادم. چون یه کاری رو وقتی انجام ندادم هنوز، خیلی برام سخته که بخوام خودمو توجیه کنم و اینا. کلا اخلاقم اینجوریه که اصلا جواب طرفو نمیدم. زنگ که اصلاً، پیام شاید. تااا یه بخش کارشو انجام بدم، بعد براش بفرستم و مثلا بگم خب، ماه پیش زنگ زده بودی چیکار داشتی؟:)) بعد اصلا یجوری تعجب کرده بود و لحنش اینا یجوری شده بود که مطمئنم اگه واسه کارش از این به بعد زنگ بزنه، تا جواب ندم با یه شماره ناشناس دیگه زنگ میزنه. من اومدم صادقانه و شوخی شوخی اخلاق خاص و بیخودم رو بهش گفتم، ولی خب حس میکنم خیلی بیشتر جدی گرفت. یا کلا از همون اول اینطوری بود دیگه. برخورد اولمون برمیگرده به روزی که تو دانشگاه داشتم تو کلاس پیش بچهها گنده گوزی میکردم که آره، فلان سال رفتم مسابقات شعر و فلان سال رفتم فلانجا و این حرفا. بعد امیرحسین ردیف پشت سر ما بود و حرفامو شنیده بود. سر همین بهم گفت بیا انجمن. و این شد آغاز سه سال کار نشریاتی جالب انگیز من توی دانشگاه و یادگرفتن حرفه جدیدی به اسم صفحه آرایی و طراحی مجله و این داستانا. همه اینا از کجا شروع شد؟ از تیز بودن و زرنگی امیرحسین:) ولی با همه این احوال، خیلی دوستیم، خیلی! آره دیگه، این طراحیو امروز تکمیل میکنم. بعد اگه اوکی بود میرم سراغ چی؟ آفرین. یسری موکاپ پیکسل و اینا برا لوگوشون. یسری چیزای دیگه مثل کارت ویزیت و پاکت خرید و این چیزا و یه پکیج کامل. این تجربه حرفهای اولم تو طراحی کامل یه پکیجه. اینکه یه کارو در این حد مرتبط و خوشگل انجام بدی، خیلی کیف میده. از ده تا پوسترم بیشتر حال میده حقیقتا! انی وی...
-
کارای خونه هم به خوبی داره پیش میره. لجن کش گرفتیم، جوب رو سد گذاری کردیم. باغچه رو خاک جدید آوردیم ریختیم. مونده لوله کشی از جوب آب جلوی در تا جوب آب باغ. آب هم که چند ساعتی داریم. دیگه تمومه. خیلی خوب میشه...
ولی میمونه همشیره. خیلی ناراحتم براش. خیلی نگرانم... نگران آیندش. خیلی تهاجمی شده. بی ادب شده. پررو شده. هی هم قهر میکنه میره تو اتاق درو میبنده. اصلا انتقادپذیر نیست. نمیدونم قراره چی بشه تهش! بخدا ما بچه بودیم خیلی از اینا عاقلتر بودیم! دیگه نه قهر جواب میده نه محبت. کار خودشو میکنه قشنگ. منم واقعا نگرانم که اگه این وضعیتش گذرا نباشه و جزیی از شخصیتش بشه چی! دیشب میخواست بره مسجد. خب راه نزدیکه ولی مث خیلی شهرای دیگه مسجد جامع ما هم تو بافت قدیمی و کوچه های باریک و تاریکه. گفتم چجوری میخواد بره الان. دیگه از همین سوال بحث و حاضر جوابی و بد صحبت کردن شروع شد. نهایتا گفتم خب پس حق نداری بری. رفت تو اتاق گرفت خوابید! من از دیشب به این فکر میکنم که چجوری میشه به یه بچه فهموند دوستت دارم و نگرانتم رو! همزمان میخواد استقلال خودشو حفظ کنه و بگه من بزرگ شدم. ولی نمیفهمه که من دارم میگم این کار برات خطر داره. هزارتا داستان ممکنه سرت بیاد تو این مسیر. لااقل بگو مثلا یکی بیاد دنبالت یا با کس دیگه برو! این فهمش برای آدم 15 ساله چقدر سخته مگه؟ البته خوبیش اینه که لااقل قهر کردناش با من به یه روز هم نمیکشه. زرتی باز میاد میچسبه بهم. ولی نگرانی من اینه که تا کی قراره این رفت و آمد و تلاطم وجود داشته باشه!؟ و روزی که آرامش پیدا میکنه، جهت درست رود ایستاده یا جهت اشتباه! درد من اینه...
-
دیروز رفتم گزارشای معینو بهش بدم. یهو گفت آهنگ چی داری؟ بیا این فلش منو بگیر برام آهنگ بریز. یسری آهنگا هم میخواست که نداشتم و گفت خب دانلود کن. قیافش وقتی گفت دیگه باید دانلود کنی اینجوری بود که مشخصا با تمام وجود باور داشت داره ازم سو استفاده میکنه و پررو بازی در میاره. یاد اون وقتایی افتادم که (همینجا هم گفتم) میگفتم رییسه که باشه! چجوری روش میشه یکی رو بفرسته براش نون بخره، یکی رو بفرسته ماشینشو بشوره و از این حرفا. و یادمه اونایی هم که تن میدادن به این کارا رو آدمای ذلیل و احمقی میدونستم! حالا چیکار کردم من؟
رفتم یه بسته حجم بالای ساعتی ارانسل خریدم. اول آلبومای اونو دانلود کردم. بعد سریال خودمو. وقت کم اومد نهایتا. به عبارتی خودمو قانع کردم که ببین تو خودت میخواستی این سریاله رو دانلود کنی. خب برو یه بسته بگیر برا فلانی هم آهنگ بریز (حالا کار ندارم که تو روز شهادت داشتم آهنگ کپی میکردم برا یه کافر:) و پیش خودم عذاب وجدان داشتم که این چه حرکتیه بابا...). ولی در کل کاری که کردم این بود نهایتا. حالا اگه بخوام خودمو قضاوت کنم چی؟
منم همون کاری رو کردم که اونی که نون میگرفت کرد! اونی که ماشین میشست کرد! میدونین، نهایتا شاید اونی که ماشین میشسته چندتا فحش آبدار به معین داده باشه. یا مثلا اونی که نون گرفته چمیدونم، تف کرده لابلای نونایی که خریده بوده برا معین و هر کدوم به نحوی خودشونو خالی کرده باشن. هیچ کس از مسخره شدن، بازیچه بودن و مورد سو استفاده قرار گرفتن خوشش نمیاد که! ولی اصل کار اینه که هر کسی یجور خودشو قانع میکنه. تو سریال سرگذشت ندیمه، یه دیالوگای جالبی داره. اسپویلر: «یکی از این ندیمه ها برای یکی دیگه اینطوری تعریف میکنه که وقتی مرد خونه اومد برای اجرای مراسم، سعی کن به یه چیز دیگه فکر کنی. چشاتو ببند و خودتو یه جای دیگه تصور کن» ولی واقعیت چیه واقعا؟ اینکه دستت تو دست زن طرفه و لای پای اون احمق نشستی و توسط شوهرش داره بهت تجاوز میشه! اینکه تو فکر کنی یجای دیگهای، بچت تو بغلته و داری باهاش بازی میکنی، این توهم که اصلا حس میکنی انگار توی اون اتاق نیستی و حتی کمکم باور میکنی که اصلا پشت پلکهات خبری نیست؛ هیچ کدوم واقعیت رو تغییر نمیده! اینکه داره به تو تجاوز میشه و ازت سو استفاده میشه!
من با قانع کردن خودم، یکی با فحش دادن و یکی با تف کردن لابلای نون یا بعد از اینکه رییس کلی بهش فحش و چرت و پرت گفته تف کردن تو چایی رییس، فقط چشمامونو بستیم. خودمونو خر کردیم. وگرنه تجاوز پشت چشمامون، نه... درست روبروی چشمای ما و بقیه داره اتفاق میوفته. و این تنها حقیقته. تلخ، مثل زهر اما شیرین به اندازهای که لااقل توهم نیست و واقعیته! خب، واقعیت همیشه درست نیست... و یه وقتایی واقعا ما آدما اینقدر بیخود و آشغال میشیم و کاری هم واسه نجات خودمون ازمون بر نمیاد!
دوباره یاد همشیره افتادم. اینکه وقتی من دهن باز میکنم و بهش میگم حق نداری بری، با تک تک سلولهاش ازم متنفر میشه. متوجه دلسوزی و حرف من نیست. و خودش رو با تنفر کنترل میکنه و بعدتر با فرار به تنهایی، فرار به خواب یا فرار به فیلم و بازی، یا فرار به دوست و چت کردن و خیلی چیزای دیگه قانع میکنه که این کار رو انجام میدم و اینجا، جاییه که فعلا داداش زورش بهم نمیرسه. و شاید منتظر میمونه که یه روزی بیاد، که دیگه زورم بهش نرسه... و من دست روی دست گذاشتم، بی دفاع، که اشتباه قضاوت بشم و به اشتباه یه روزی توی گوشم بخوره. و دقیقا... دنیا حتی برای آدمای ظالم هم همینقدر تلخه!
-
چقدر از این پست خوشم اومد 🤔 بار اوله. همیشه میگم خاک تو سرت، و سپس ذخیره و انتشار! البته یه بار دیگه هم یه همچین چیزایی نوشته بودم، ولی اون سری یجور دیگه بود داستان. ولی این بار با ذکر خاک تو سرت، از خودراضی، یه شعر میذارم و میرم...
صائب میخوام... و تنهایی... برم ببینم چیزی میابم؟ بله، درود بر تکنولوژی!
ز زلف او دل عشاق را محابا نیست
کبوتران حرم را ز دام پروا نیست
مکن سپند مرا دور از حریم وصال
که بیقراری من خالی از تماشا نیست
اگر ز اهل دلی ذره را حقیر مدان
که هیچ نقطه سهوی کم از سویدا نیست
ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی
که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست
لب سؤال صدف بی حجاب می گوید
که هیچ آب مروت به چشم دریا نیست
نمی توان به زبان حرف وا کشید از من
که روی حرف مرا جز به چشم گویا نیست
معاشران سبکروح بوی پیرهنند
به دوش چرخ گران هیکل مسیحا نیست
سپر فکند فلک پیش آه من صائب
علاج خصم زبردست جز مدارا نیست