کارگاه، شهر درد
از صبح تقریبا هیچ کاری ندارم. خب واقعا اینجوری هم نیست که روزای دیگه کلی کار داشته باشم و امروز استثناعاً کاری نداشته باشم؛ اما روزای دیگه میتونم خودمو با چیزای دیگه گول بزنم. سر خودمو با چیزایی که حتی میدونم نباید انجامشون بدم، گرم میکنم. ولی امروز نه! از صبح هیچ کاری نداشتم. یه مدت زیادی توی اینستاگرام چرخیدم. بجورایی انگار اینستای امروزم تموم شد. خسته شدم ازش. تو تلگرام و اینا هم که خبری نیست معمولا. کسی با ماها حرفی نداره. هیچی. فقط یه کار داشتم و اونم خوندن مبحث فولاد بود. و فرار میکردم ازش. هنوزم دارم ازش فرار میکنم. تنها کاری که دارم و باید انجامش بدم همینه، ولی دارم ازش فرار میکنم، میخوام ازش فرار کنم!
-
فیلم شهر خدا رو دیدم. از فیلمای تحسینشده و خوبه. برای من چیز ویژهای نداشت. خشونت رو اینقدر دیدم توی فیلمها که واقعا چیز ویژه و خاصی نیست برام. دویدن برای قدرت، نداشتن ذرهای انسانیت و خیلی چیزای دیگه... عجیبه... فیلم تولید سال 2002عه. تاریخ تولیدش رو که دیدم تو ذهنم اومد که خب، پس فیلم قدیمیای هم نیست. ولی با ماشین حساب که حساب کردم، دیدم میشه بیست و یک سال پیش! خیلیه... این ماشین حسابم به این ترتیب یه اختراع خیلی مهم و الهی بنظر میاد! اگه قراره به همین سادگی و سرعت آدمو متوجه گذر زمان بکنه، متوجه بیخیالیش و خیلی چیزای دیگه بکنه... خیلی خوبه دیگه. در کل فیلم بدی نبود بنظرم و همین که تو فرار از درس بهم کمک کرد برم راضی کننده بود.
اسم پست رو گذاشتم شهر درد. شهرش واسه این فیلم، دردش واسه اشتراکات من و این فیلم! حال بیخودی دارم در کل. عرض میکنم!
-
مثلا کمر درد. چند روزه کتف چپم (به معنای واقعی کلمه، نه مجازیش) درد میکنه. روز دوم متوجه شدم معده درد هم دارم و حس کردم شاید مشکل از معده است که باعث کمر درد شده. اتفاقا دارو هم خوردم و جواب هم داد. ولی درد کم شد، نه تمام! امروز یجورایی دردش برام غیر قابل تحمله. ثابت، بدون تسکیلن، انگار میخواد تا ابد ادامه داشته باشه!
-
دیشب افطاری خونه دایی بزرگه بودیم. قرار شده بود هر کسی یه چیزی بیاره و دور هم باشیم. خب، چون ازدواج نکرد و کلا با مادربزرگم زندگی میکرد، خونش یجور خونه مادر بزرگه دیگه. خلاصه از همه جزییات که بگذریم، بعد افطار به یه ساعت نکشید که از شدت خواب آلودگی داشتم غش میکردم. خلاصه همینجور که پسرا تو اتاق بودیم، من رفتم یه گوشه گرفتم خوابیدم. و واقعا حتی لحظهای از اذیت و آزار محسن در امان نبودم. اگه فوتبال نداشت که خب همون یه چرت هم نمیتونستم بزنم. بعد فوتبال هم اومد یخورده اذیت کرد، بعدشم همینجوری لم داد رو کمرم. هم دردم میومد، هم نفسم در نمیومد، هم اینقدر خسته بودم که حوصله نداشتم حتی حرفی بزنم یا چیزی بگم. لااقل میدونستم دیگه کرم دیگهای نداره. شاید علت دیگه زیاد شدن کمر دردم همین بوده باشه. در کل هم از این بابت که همیشه خسته و خوابآلودم ناراحت و خجلم، هم از اینکه کسی ذرهای درکم نمیکنه و در حد بیخیال شدنم هم برام ارزشی قائل نیست، متعجب نیستم.
دیشب بعد تمیز شدن خونه دایی، رفتیم خونه. تا رفتم بخوابم ساعت شده بود حدودا یک و رب اینا. موقع سحر کاملا خواب بودم. همون بغل سفره خوابم برد و بعد اذان بیدار شدم. میخواستم یه لیوان دیگه شربت یا آب بخورم، ولی دیر شد دیگه! این تشنگی هم عجیب داستانیه، تقریبا هیچ کاری نمیشه بابتش کرد! یعنی یک دهم تاثیری که خوردن غذا تو گرسنگی داره رو آب تو تشنگی نداره! کلا طبق روال خودش ساعت ده اینا تشنگی در حد کویر شروع میشه و تا اذان مغرب ادامه پیدا میکنه!
-
الان به مامان پیام دادم که مثلا اگه افطار سوپ ماکارونی داشته باشیم خیلی خوب میشه! نه؟ و واقعا امیدوارم درست کنن. کلا زود غذا هوس میکنم. مثلا پریشب هوس سمبوسه کرده بودم که خب چون دیر هوس کردم همون شب نمیشد درست کرد و خب بعدشم که خورد به افطاری خونه دایی، این شد که کنسل شد. یا مثلا دیروز تو توییتر یه عکس از لازانیا دیدم، هوس لازانیا کردم. ولی خب کلا شرایطش نبود دیگه. امروزم یه کلیپ از یه بچه دیدم که همینجوری ظرف غذاشو برداشت خالی کرد رو صورتش، و کل هیکلش شده بود ماکارونی!
واقعا چیه این هورمون و غریزه! چقدر یه موجود میتونه قشنگ و تو دل برو باشه؟ من واقعا از دیدن بچهها سیر نمیشم. یه کلیپ دیگه امروز دیدم که پدره بچشو پیش خودش خوابونده بود. سر بچه زیر گلو باباعه بود و یجوری آروم خوابیده بود که اصلا آدم بغض میکرد. یا مثلا دیروز یه کلیپ عجیب از یه نوزاد دیدم، باباش صورتشو بوسید، ازین تو بغل باباش خواب بود. بعد یهو مث یه بچه ده ساله سرشو بلند کرد. رفت سمت صورت باباش، انگار یه بوس برگردوند و گرفت خوابید! واقعا نمیفهمم اینایی که از بچه خوششون نمیاد، میترسن یا بدشون میاد، چجور موجوداتی میتونن باشن! چته بشر؟ چطوری میتونی؟؟
اصلا یه بخش از خوابای لذت بخشم همین خواب بچه دیدن و بچه نگه داشتنه. اینقدر لطیف و خوب بیدار میشم. اینقدر دلم نمیخواد بیدار بشم... مخصوصا از اینایی که خیلی آروم و بیصدا و ملوسن. همینجوری میچسبن بهت، انگار خیالشون بابت تو راحته. سر میذارن رو سینه یا شونه آدم. چجوری میشه تو اون لحظه از شدت هیجان غش نکرد واقعا؟ هیی...
-
یا مثلا یه هفته است که از شنبه قبلی و دیدن ز میگذره. دلم برای دوست داشتنش تنگ شده. کسی نیست. کسی نیست که دوستش داشته باشم. یه بار نوشته بودم، خیلی دربند دوست داشته شدن نیستم دیگه. ولی خب، دوست داشتن چرا. دوست داشتن اونطوری. خب خونه... خانواده، اینا رو همیشه و بینهایت (واقعا بینهایت) دوست دارم، ولی اون مدلی که انگار قند تو دلت آب کنن و اینا نه... آخرم اون شعرمو برا شیوا نفرستادم. بجاش برای امیرحسین فرستادم به همراه دوتا لوگو. که فکر کنم اصلا کار خودشم بیخیال شد که نقد نکنه:) و خب درد دارم.
مثلا دیدین یه مدت طولانی به مدت یکی دو هفته هر روز کاپشن میپوشید، بعد وقتی میذارینش کنار انگار یچیزی کم دارین... انگار یه سوزی میاد زیر بغل و سر و سینه رو یخ میزنه. همونجوری درد دارم، ولی روی پوستم. روی بازوم. انگار که مثلا جای یه آدم که باید باشه و نیست میسوزه. میسوزه و درد میکنه. یه همچین چیزی...
-
یا مثلا یخورده دیگه از اومدن فرهاد ناامید شدم. وسالی خونشون هم براشون فرستادن. من دیگه نه مرخصی دارم، نه همصحبت. این چند روز خیلی بهش فکر کردم. یه کل داستان، به رفتنش.
منطقی بخوام ببینم باید میرفت. دیگه ازدواج کرده و نمیتونه مثل آدمای آواره تو شهر غریب با 12 ساعت کار زندگی کنه! این خریتها واسه آدمای مجرده. ولی از یه طرف دیگه منصفانه نیست. گفتم، بنظرم باید میرفت و درستش هم همین بود. ولی اگه من نبودم که نمیتونستن یهو ول کنن و برن! چون کسی هست که کارا زمین نمونه ول کردن. چون من بودم این مدت اینهمه مرخصی بودن. حالا رفتن، بدون توجه به اینکه اگه نباشن من مثلا مرخصی ندارم. یا من هرگز نمیتونم حقوقی که حقمه رو به تنهایی بگیرم. یجور حس خودخواهی داره بنظرم این رفتنشون. میخواستم وقتی اومدن من برم. برم که یاد بگیرن نمیشه همیشه متکی به کسی بود. یاد بگیرن مشکلاتشون رو به تنهایی حل کنن، نه با حضور یه آدم دیگه بعنوان ماله کش. میخوستم برم و بیکار بشم، واسه خودشون. ولی خب، در همین حد هم نشد. نشد که بیان و من لااقل توی اجرای این تصمیم خرابکاری کنم. حتی نتونستم دقیق بهش فکر کنم!
-
بدم نمیاد امروز از سرویس که پیاده شدم، یکی گلومو بگیره فشار بده به دیوار با یه چاقو توی دست. به هر بهانهای... و بعدشم بزنه چاقو رو تو شکمم فرو کنه. بیوفتم زمین و لم بدم به دیوار و شکمم یخ کنه از خونی که رو لباسام سرد میشه، و من اندازه یه تلفن کردن و ابراز محبت وقت داشته باشم تا بیهوشی. بدم نمیاد! (تحت اثر فیلم!)
-
چند دقیقه پیش توی یه کانال خوندم:
یکی از غمانگیزترینها؟ کارگر روزمزدهای بالای پنجاه سال که دور میدون نشستن و کسی برای کار نمیخوادشون! آره... درد دارم، مثلا همین! من همین کارگر پنجاه سالهام...
-
فکر میکنم امروز هنوز نتونستم یه بار هم کل ریههامو از هوا پر کنم. نفسکشیدنم تا جایی که درد اجازه بده بیشتر پیش نمیره! تحمل درد زیادی دارم ولی. کلا خیلی سازگارم. تو بیمارستان راضیترین مریض بودم. چندین بار هم تو شرایط مختلف تعجب دکتر و پرستارا رو دیدم که آره درد نداری؟ عجیبه... چرا اینقدر ساکتی... کلا اینمدلیم دیگه، دست خودم نیست. دارم به این فکر میکنم که امروز میتونم این مجموعه بهمنی رو بعد از مدتها ببرم خونه. قول داده بودم به ملیحه که بدم بهش بخونه. به همین بهانه کتابی خودمم بگیرم ازش:)
و به این فکر میکنم که باید یه دفترچه با سایز بهتر داشته باشم که بتونم همیشه تو جیبم با خودم اینور اونور ببرمش! اونی که داشتم یخورده عرضی برای پالتوم مناسب نیست و تو جیبم جا نمیشه. نوشتن رو کاغذ هم خیلی متفاوته با توی گوشی! ولی به هیمن اندازه هم وقت ندارم که تو مسیر یه دفترچه بگیرم واسه خودم! حتی یه ورق هم ندارم الان که بشینم واسه خودم یه چیزی بنویسم. دلمم به برگه باطلههای اینجا رضا نمیده...
-
هفته پیش تصمیمم راجب کمانچجه رو قطعی کردم. فردا باید برم با استادش صحبت کنم! ولی انگار نمیتونم. انگار وقت تلف کردن، عمر بیخود گذروندن رو بیشتر دوست دارم. فک میکنم چقدر خجالت میکشم وقتی با این سن و هیکل برم بگم میخوام بیام کلاس موسیقی. چقدر برای اونایی که اونجان شبیه آدمای خل و بیکار و پول حروم کنیام، که تو این سن به این نتیجه میرسن که بیان یه ساز یاد بگیرن و همشونم ول میکنن کلاسو. یا مثلا چقدر غیرعادیه وقتی با کیف ساز تو خیابون راه برم، در حد همون ماشین تا در ورودی کلاس! من حتی عینک آفتابی هم بخاطر همین حس غریبش نمیزنم. همیشه خجالت دارم از اینکه عینک آفتابی بزنم! این که خیلی بدتره... امیدوارم برم واقعا قال قضیه رو بکنم!
-
دیشب باز داشتم به پیری فکر میکردم. به معنای واقعی از دست دادن. از دست دادن همه چیز. مثلا سلامتی! من اگه یه روز از خواب پاشم و چشام یخورده تار ببینه تا شب خل میشم. با اینکه میدونم فردا باز مثل قبل خواهم بود. ولی پیر شدن یعنی از دست دادن بینایی و امیدواری، توام! روز به روز چشمهات ضعیفتر میشن، و تو هیچ امیدی به بهبود نداری، الا عمل. کمکم از سلامتی یادت میره. یادت نمیاد که قبلش چطور بودی. و مجبوری خودتو قانع کنی که جراحی تو رو مثل اولت کرده. اما این تردید و عدم اصالت همیشه همراهت هست. و این پیز شدن چقدر برام غیرمحبوب و منزجر کننده است. کاس تو جوونی، بیخ دیوار...
-
میخوام برم بشینم رو یه صندلی دیگه، خیره بشم به افق باز و یجوری لم بدم که لااقل یکم کمردردم کمتر حس بشه. بشینم تا زودتر موقع خونه رفتن بشه. شعرم ندارم... آهنگ... دنبال آهنگهای سنتی آرومم. یکی دوتا ساز نهایتا، یه خوندن کشیده آروم و لش، با کلی وقفه. مثلا مثل این یه آلبوم از این داشتم چه خوب بود...:(
-
پس نوشت: جوشکارمون اومده مساعده بگیره. معین میگه بیا پونثد تومن بنویسم برو بگیر. کارش راه نمیوفته! داره همین پونثد تومنو با منت بهش میده. صدای سفر یجوریه که انگار نگیرم راحتتر و سنگینترم. ولی خب، چارهای هم نداره. آخر سر میگیره... با چهار ماه حقوق عقب مونده، مثل گداها و با منت یه مساعده توهین آمیز به آدم میدن، و چاره اس هم نداره... درد... درد...
در مورد ساز:
بنظرم خیلی هم ادم خفنی بنظر میاد همچین ادمی!
البته ارمانی قضیه اینه ک برامون مهم نباشه فکر بقیه ها،ولی خودم ب این کمال از اسودگی نرسیدم:)
امیدوارم در دل این درد ها جوونه های رشد نهفته باشه