کارگاه، تنفس
چند روزه هی میخوام بیام بنویسم، هی فرصت نمیکنم. بخاطر حافظه ضعیفم هم معمولا خاطرات و روزمرگیها از ذهنم میرن و دیگه تقریبا یادآوریشون ممکن نیست. مگه اینکه خود ذهنم تصمیم بگیره ببرشون تو بخش خاطرات بلند مدت که چند وقت بعد یهو یادشون بیوفتم و خب البته تا ابد هم، ازشون یادم نره! در هر صورت، حالا چند دقیقهای فرصت شد...
-
این چند روز مبحث فولاد و بتن رو تموم کردم. اصلا یه باری از دوشم برداشته شده که نگو و نپرس! مشغله بیش از حد، مثل بیکاری زیادی، آدمو افسرده میکنه؟ نه. مشغله نه؛ ولی اینکه حس کنی از برنامه ریزی عقبی، نمیتونی، دیگه تمومه، وقت نکردی و بازم خراب کردی چرا! درسته که اینا میتونه از عوارض مشغله زیادی داشتن و در نتیجه وقت کافی روی موضوع مورد نظر نذاشتن باشه؛ امّا صرف مشغله آدم رو خسته نمیکنه بنظرم.
در هر صورت امروز دو تا مبحث دیگه آوردم که بخونم و تا حالا یکیشو خوندم. سعی میکنم اون هم تا آخر روز بخونم. سرعت مطالعم بالاتر رفته و بعد سالها انگار فهمیدم چجوری میشه از یه مطلب سریعتر رد شد! حالا اینکه اینطور خوندن درست و مفیده یا نه رو نمیدونم! چند شب پیش داشتم تو گروه میگفتم که واقعا نمیدونم دارم در این خصوص چیکار میکنم. کورکورانه دارم مباحثو میخونم و زیرش خط میکشم. ولی اینکه چیا مهمه رو نمیدونم. جوری که بفهمم و حفظ بشم هم نه میتونم و نه میشه خوند! به هر ترتیب این آخر هفته رو باید اختصاص بدم به برچسب گذاشتن روی کتابا و شروع کنم به آزمون دادن. ایشالا... امروز هم با فرهاد با هم واژه نامه سفارش دادیم برای اینکه بشه سریعتر تو منابع گشت و مسئله امتحان رو پیدا کرد. یجورایی خانومش مخالف بود و اینا ولی به هر شکلی که بود خریدیم...
-
راستی فرهاد اینا اومدن و باز موندگار شدن. الان هم که وقت برای نوشتن پیدا شده، واسه اینه که رفتن خونه ببینن و بیان. حالا یخورده از سختگیریشون هم کمتر شده. فقط یه عالمه هزینه الکی برای اساسکشی و اینا کردن که خیلی حیف شد بنظرم. امیدوارم پسر صاحبخونه قبلیشون هم در اون حدی که میگفتن دیوونه و ردی نباشه و دیگه پروندش بسته شده باشه واقعا.
-
دیروز رضا آبپاشو چپ کرد. البته درستش اینه که آبپاش چپ شد. حادثه است دیگه، همه تقصیرا که گردن راننده نیست. در هر صورت... فکر میکردم احسان بوده باشه. چون رضا خیلی با تجربه و اهل مراعاته، ولی احسان هم مصرف صنعتی داره متاسفانه و یخورده ممکنه ذهنش باگ بخوره، هم اینکه اصلا گواهینامه نداره و قاعدتا تجربه زیادی هم نداره. ولی خب، اشتباه فکر میکردم. دلم سوخت براش در کل، برای رضا. ولی میگذره... اینجوری کوچیک میشه، ممکنه پشت سرش پچپچ کنن و اینا، قطعا کلی به خودش فحش میده که تو با اینهمه سابقه و ادعا چرا... ولی میگذره.
-
بنظرم دیگه علی هم نمیاد. متاسفانه در خصوص علی بداندیشی پیدا کرده بودم و واقعا دوست نداشتم دیگه ببینمش! بدون توجه به اینکه زندگیش قراره چجوری طی بشه و بدون کار قراره چجوری زندگیشو بگذرونه. از این بابت از خودم بدم اومد. نباید درباره هیچ کسی اینطور فکر کرد، دلسوزی و مروت رو باید همیشه نگه داشت... در هر صورت، امیدوارم تو این سن و سال که سالای آخر بیمهش هست، بتونه یه جا کار پیدا کنه و تموم کنه دیگه بیمهشو. هر چند با این وضع اقتصادی بازنشستگی دیگه معنی خاصی نداره حقیقتا، ولی خب...
-
خب دیگه از دیشب به اونور یادم نمیاد دقیق که کِی بوده و چیکار کردم! ولی مشروح خاطرات مهم به شرح زیر است که
:
با همشیره رفتیم آموزشگاه و استاد کمانچه رو دیدیم. من خب از قبل تصمیمم رو گرفته بودم که برم و شروع کنم. ولی باز گفتم یه مشورتی با استاده بکنم ببینم چی میگه. یخورده براشون عجیب غریب هم بود ولی خب. شرایطمو گفتم بهش. طرف سن و سالش هم خیلی زیاد نبود، یه غرور و ادایی هم داشت که با شناختی که از خودم دارم مدت زیادی نمیگذره که با مسخره بازی و شوخی این فضایی که سعی داره خشک نگه داره رو از بین میبرم و تبدیلش میکنم به اونجوری که باید باشه! معنی نداره یه آدم هم س و سال من بخواد تا ابد از افعال جمع استفاده کنه و صداشو کلفت کنه تو صحبت!
بعد گفت سازتو من خودم میخرم که چیزی هم شد مسئولیتش با خودم باشه. حرفش منطقی بنظرم اومد. ولی اگه بخواد پول زیاد بگیره چی؟! این فکر مریض بعد از اینکه از اموزشگاه اومدیم بیرون به ذهنم رسید. ممکنه دیگه... ولی خب، من صادقانه رفتم جلو و انتظارم ندارم اینجوری کسی منو بپیچونه. پس ایشالا که خیره...
گفت کمانچه حداقل باید 3.5 اینا بگیری. هست قیمت پایینترش هم، ولی به درد تمرین نمیخوره، پنج جلسه که بگذره دیگه نمیتونی باهاش کار کنی و فلان. میدونستم قیمت حدودی اینه و حتی برای بیشترش هم آماده بودم. بعد گفت حالا بازم ببین خودت تو چه رنجی میخوای که من برم بگردم برات. من طبق همون افکار قبلیم گفتم خب تا حدود شیش هفت تومن مثلاً... یهو گفت آهان پس تا این حد میخوای هزینه کنی... تا اینو گفت یهو پیش خودم گفتم ای خاک بر سرت. زیاد گفتی! خلاصه دارم میرم یاد بگیرم دیگه. ولی دیگه برای اینکه بگم نه... نه پشیمون شدم و اینا هم دیر شده بود. خیلی وضعیت عجیبی بود. از اونجا هم که اومدیم بیرون به خواهر گرامی گفتم عزیز دلم، از مفاد صحبتها و مذاکرات کسی خبردار نشه خواهشاً. بابا خب ناراضی بود. میگفت نمیخواد بری. پولتو نگه دار برا خودت و از این جور حرفا. گفتم باشه ولی رفتم:) مشکلی نیست واقعا. ولی خب بهتره که کسی خبردار نشه چقدر هزینه کردم، یعنی قراره بکنم! نمیدونم چرا اصلا ذهن حسابگر و درست حسابیای ندارم در زمینههای مالی! یجوری خرج میکنم انگار حسابم ته نداره، ولی خب حقیقتا حسابم کلا همش تهه! نمیدونم... یه ذهن ثروتمند دارم در کل که قراره آینده فقیری برام بسازه!
همون شب داشتم برا محسن میگفتم که آره استاده گفت دیگه سه و نیم و اینا قیمت معمولشه. بعد گفت تو خر حتما گفتی شیش هفت تومن... خیلی بده، خیلی. این موضوع که ما دیگه زیادی از هم خبر داریم، خیلی اوقات دستمایه شوخیامونه. بازم تکرار شد. محسن خیلی ازم میدونه، باید یه مدت کمتر ببینمش:)
خلاصه الان چند روزه منتظرم که استاده خبر بده که بیا یافتم و پولو بریز مثلا. همینجوری هم هی دارم تاریخچه کمانچه و این چیزای تئوری و اینا رو میخونم. دوست دارم آمادگی کامل داشته باشم. حقیقتا تو این چند سال اخیر بابت هیچ موضوعی اینقدر شوق نداشتم! البته کلاسای سینما هم بود، ولی خب اونا چون تو کلاسا دخترای زیادی هم بودن، برای بدست آوردن شوق خالص باید میزان شوق عملی رو در ضریب کاهنده 0.6 ضرب کنم که بنظرم میاد با این وضع احتمالا یا برابرن یا این موسیقی بالاتره حتی:)
فقط یه استرس و نگرانی دینی و مذهبی در این خصوص دارم که نمیدونم واقعا این کارایی که دارم میکنم عواقبی داره یا نه. اینکه میگن حرامه و اینا. ولی واقعا اگه عقل قراره نگهبان باشه، بنظرم شاید اینقدری هم که میگن حرام نباشه... حتی شاید یه مقدارش برا سلامتی خوب هم باشه... من حالا سعی میکنم هر بار با بسم الله سازو بردارم و تمرین کنم. نمیدونم... ایشالا که اون دنیا دهنم سرویس نشه بخاطر این موضوع. فردای روز مذاکرات یه رشته توییت هم خوندم درباره یه آهنگ 15 دقیقهای که انگار نویسندش گفته بود این آهنگو شطان توی خواب برای من زد و من بعد مدتها نشستم فکر کردم و یادم اومد و آوردمش روی کاغذ. یه همچین چیزایی. حالا اینکه این قضیه خواب و اینا راسته یا دروغ نمیدونم، ولی برای منی که هم خیلی افکار فانتزی و روحانی و عرفانی دارم و هم اینهمه شوق برای موسیقی، واقعا سخت بود بازم زنگ بزنم به استاد، بگم آقا چی شد؟ خریدی یا نه... در هر صورت...
دیشب داشتم به مامان میگفتم ولی اگه این داستان موسیقی هم بتونم تا حدی پیش ببرم دیگه تمومه. هنری نیست که دست توش نبرده باشم و یه چیزای حداقلی و قابل قبولی توش نداشته باشم. شعر و داستان که هست، گرافیک که هست، نقاشی که میکشم، گِل بازی و چوب تراشیدن و اینا هم که یه چند باری انجام دادم، اینم بشه دیگه خوبه. واقعا راضیم از خودم:) حالا درسته در کل هیچی نشدما، ولی خب با توجه به اینکه هنر رو در بالاترین مراتب و درجات انسانیت میدونن، پیش خودم میتونم اینطور خودمو گول بزنم که از مقام بلهم ازل و مقامات پست انسانی یه مقداری فاصله دارم لااقل...
-
دیشب امیررضا پیام داد و دعوتمون کرد خونشون برای دورهمی. خیلی خوبه که تو اینهمه رفیق یه نفر مثل امیررضا هست که حال اینجور کارا رو داره. تو هر جمعی لازمه اصلا! با اینکه واقعا فکر نمیکنم از هیچ کدوم از اعضای اون جمع قدیم در حدی خوشم بیاد که بخوام برم بشینم دو ساعت باهاش حال و احوالم کنم، ولی خب. خلاصه این بچه ها ریشه و گذشته منن. با هم بزرگ شدیم و دوران مهمی از زندگیمون با هم بودیم و مثل هم فکر میکردیم. نهایتا در یه همچین وضعیت متزلزلی شوق دارم زودتر برسه اون لحظه که برم تو اون جمع و یکی یکی بچههایی که خیلی وقتم هست ندیدم، ببینم.
-
پریشب رضا اینا (رضا راننده سرویس جدیدمه) خونشون مهمونی داشتن. افطار ینی... بعد خب دیر هم شده بود. دور میدن بهش گفتم آقا من همینجا پیاده میشم. گفت نه میبرمت. گفتم نه خرید دارم. گفت آقا چرا میخوای پیاده شی؟ بخاطر منه؟ گفتم نه بابا، من خودم میرم دیگه؛ دو قدم راهه، خریدم دارم. با کلی منت ایستاد، بعد گفت اگه خرید نداشته باشی مدیونی! ای بابا این چه حرفیه مرد حسابی... هیچی دیگه حالا دم افطار برم چی بگیرم؟ از کجا؟؟ خلاصه همینجوری تو راه داشتم فکر میکردم، یادم اومد خیار نداریم. رفتم یه مغازه شروع کردم خیار تو پلاستیک کردن. (این فصل خیارا چقدر خوب شدن! کشیده، ترد، خوش عطر...) همینجوری داشتم خیار جا میکردم، متوجه یه چیز عجیب شدم. اینو بعدا میگم. ولی زودتر بگم که، کار من که تموم شد، اومدم خیارو گذاشتم رو ترازو. صاحب مغازه شروع کرد به تلفن صحبت کردن. هیشکی هم تو مغازه نبود. اینم شاید یه دیقه تمام همینجوری انگار که مثلا ما گاویم، به ترازو نگاه میکرد و تلفن صحبت میکرد. کلهم داغ شده بود دیگه. گفتم من دیگه غلط کنم پیش تو آدم بیشعور بیام! حساسم دیگه رو یسری چیزا! یه میوه فروش دیگه هم بود که یه حرکتی زد که دیگه پیشش نرفتم. واقعا هم نرفتم. صد برابر پیاده روی میکردم، حتی سر ظهر با چرخ میرفتم یه محله دیگه، ولی از اون دیگه چیزی نخریدم. حالا داستان اونم بعدا تعریف میکنم. اما اون چیز عجیب...
همینجوری خیارا رو بر میداشتم و حواسم بود به وزنش که حدود یک کیلو باشه. یهو چشم خورد به یه خیاری، عه این چقدر قشنگه. برش داشتم باز یکی دیگه... یه وضع غریبی بود، حدودا نیم کیلو دیگه به همین منوال برداشتم. حالا نیم کیلو خب هزارتا خیار نمیشه که بگم ساعتها داشتم با خودم کلنجار میرفتم و اینا. ولی هی میگفتم خب این آخریش، باز یکی دیگه به چشمم میخورد. بعد دیدم چقدر این صحنه برام آشناست... من مثلا این قضیه رو با همه میوههای دیگه هم دارم. خیار، گوجه و سیب زمینی بیشتر. کم پیش میاد سه تا سیب اضافهتر بردارم سر این داستان، ولی خب این موارد و احتمالا یکی دوتا چیز دیگه که یادم نیست الان، همیشه همینه. میوههای دیگه هم احتمالا همیشه یکی آخرسر بعنوان سرگل برمیدارم و به محض رسیدن به خونه، میشورم و میخورم. یا مثلا برنج شستین؟ چند نفریم... پنجتا. خب چهار تا پیمانه کافیه، یک... دو...سه...چهار... اینم یه مشت اضافه روش! چرااا؟؟ واقعا چرا؟ اون یه مشت آخر چیه؟ خدایی خیلی خنده داره دیگه! یا مثلا من رفتم یک کیلو خیار بگیرم. چرا هی باید حرص بزنم و هی بردارم؟ بدون توجه به اینکه آیا واقعا نیازش دارم یا نه! فکر میکنم ویژگی مشترک همه آدما باشه این حریص بودن... حالا خب تو یه سری موارد بامزه است، مثل این کارا. ولی در کل خیلی ترسناکه تو زندگی. هی بار اضافی، فشار اضافی... آخه چرا؟ خب یه ماشین میخوای که امن باشه و هزینهبر نباشه و بدون اذیت برسونتت به مقصد. بله...یه ماشین داشته باشی که اتوپایلوت داشته باشه، گرمکن صندلی داشته باشه و حالت رانندگی رالی داشته باشه و ... هم قشنگه. ولی نه خیلیاش نیازت میشه، نه واقعا ارزشش رو داره. چقدر باید کار کرد؟ عمر گذاشت؟ که چی؟ باید بازم بهش فکر کنم... ولی حس کردم این موضوعیه که همه آدما درگیرشن و خیار برداشتن مثال جالبیه براش...
-
شعر... شعر بذارم و برم...
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
جناب سعدی ❤
-
آخ... یاد مهدی افتادم. چقد لوس بازی در میاره. همش ادا... ایندفه یه شعری خوند نمیدونم تو پیجش بود یا تو اینستا. اولا که با یه لحن مصنوعی آرامی سعی میکنه صحبت کنه همیشه که انگار پیر دیره ولی خب چرت میگه و همین کاریکاتوریش میکنه. و صد البته خیلی رو مخه! بعد یهو گفت وَ... بله... بقول حضرت ایرج میرزا... آقا یه لحظه! حضرت ایرج میرزا یعنی چی؟ مسخره... دلقک... ایرج میرزا شاعر بزرگ و انسانی قابل احترام. زبانش در شعر هم در قلهی سهل بودن. ولی میشه بپرسم این حضرت رو چجوری بهش دادی؟ خلاصه آدم مودبی نبود در کل. این کلمه هم که نیاز به حرف نیست که سوای از معنای لغویش، واقعا بار بیشتری داره و محترمانه و سنگینه. چی میگی واقعا... یا ممثلا شهر میخونن، میخونم از سعی جانان... ای خدا، واقعا یه وقتایی آرزوی ناشنوایی میکنم. هرچند یخورده دیگه این حرفای بیمزه و لوس از سر من میفهمم تو نمیفهمی و اینا رو بشنوم واقعا کر میشم! به لحاظ زبان سهل و ممتنع سعدی رو اولین فرد میدونن در زبان فارسی، بدون همتا و بعدش هم ایرج میرزا. احتمالابه همین خاطر بود که یهو یاد این داستان افتادم و اوقات تلخی کردم:) بگذریم...