کارگاه، دو
این دومین پستیه که دارم با گوشی، از توی کارگاه میذارم. این اتفاق اونقدر غیرمعموله که احتمالا تا جایی که حال و ارادشو داشته باشم میشمرمش😅 البته خب مثلاً از خوبیای پست گذاشتن با گوشی اینه که ایموجیا همیشه در دسترسه! آه... ایموجی! من چقدر تو چتهاماز ایموجی استفاده میکنم!! جایی خونده بودم ایموجی باعث ایجاد صمیمیت میشه و باعث میشه حس و حال کلمات تا اندازهای منتقل بشه و سوءتفاهمات رو برطرف میکنه. در کل بدون در نظر گرفتن اینا من کلا ایموجی زیاد استفاده میکنم. ولی خوندن اونمطلب باعث شد همیشه وسواس اینو داشته باشم که نکنه این ایموجی باعث بشه طرف فکر کنه میخوام زود باهاش صمیمی بشم و اینا... نکنه زشت باشه(یارونهها... حرفام یعنی🤣)
-
چند تا مورد توی اون کادر قرمزه توی مرکز مدیریت نوشته بودم که یادم باشه بعدا دربارشون بنویسم. ولی الان حس نوشتن اونا روندارم. نشستم رو به فرهاد اینا و گوشی توی دستامه و تکیه کرده روی شکمم. آره، خیلی شکم گندهای دارم! چند روز پیش تو اتاق همشیره بودم و یهو چشمم افتاد تو آیینهقدی سمت چپ کامپیوتر. یعنی همینطور که نشسته بودم خودم رو از سمت چپ میدیدم. زاویه عجیبی بود! یعنی مثلا اگه جلو آیینه ایستاده باشم، هیچوقت اینهمه خودمو نمیتونم ببینم. اتفاقا همون زاویهایه که با فرهاد اینا دارم؛ و از اون زاویه خیلی چاقم، خیلی... بگذریم حالا، خود تخریبی بسه!
-
الان نشستم توی اتاق و بعد از اینکه دوتا مگسو کشتم پامو انداختم روی کیس وکف پاهامو تکیه دادم به میز فرهاد اینا. گاهی نگاه میکنم به این دوتا و پیش خودم میگم خدایا به سلامت دارش! دوست خوبیه. جفت و جورن. خوبن...
نشستم و دارم فکر میکنم. فقط همین! یه وقتایی هست آدم فقط فکرمیکنه. هیچ توضیح اضافهای وجود نداره. نه واسه اینکه هیچکاری نمیکنه مثلا، واسه اینکه اتفاقا اینقدر ذهنش مشغوله که نمیدونه چجوری توضیح بده که دارمچیکار میکنم و به چی فکر میکنم
-
مثلا من الان دارم فکرمیکنم به کمانچه. مثل بچهها چندین روزه مستمر و بیوقفه به این فکر میکنم که اولین مواجهه من با سازی که مال خودمه چجوری میشه. خب بخاطر حساس بودن ساز، همیشه اگه ساز کسی هم دست گرفتم، حتی در حدی که یه صدا ازش در بیارم هم باهاش ور نرفتم، چون میترسیدم خراب بشه. مث میمونای اول فیلم اودیسه فضایی، فقط سازو نگاه میکردم و بدون اینکه درکی داشته باشم میگفتم خیلی خوبه، قشنگه، فلان... بیسار. یا مثلا همین الان که اینو نوشتم یاد این افتادم که رابطم با نوزاد و بچهبغلی هم همینه. هیچ وقت اونطوری که دلممیخواست بچه کسی رو نمیتونم بغل کنم، ببوسم، نوازش کنم، فشار بدم... ولی خب مثلا خواهر خودم فرق داشت، یا فک کن بچه خود آدم...
و دارمفکر میکنم به اینکه بابا مرخص شده یا نه و کی مرخص میشه. به اینکه دیشب اون دستش که عفونت کرده بود چقدر داغتر از بقیه بدنش بود و اینکه دکترش امروز چی گفته بهش. به اینکه هفت هشت روز از اون حمله سگ گذشت و درد روتحمل کرد، تا جایی که دیگه قابل تحمل نبود. هی میگفت بیل زدم درد گرفته دستم. و به واکسن کزاز و هاری فکر میکنم. و به خواب عمه و حماقت خانواده پدری که حس میکردن مهمونی که پدربزرگم داره رو پیدا کردن! و به اینکه نکنه خواب مسخره و بیخود و چپ عمه، به طرز مسخرهتری تعبیر بشه حتی یه درصد. و اینکه نه امروز، هر روزی که بخواد اون اتفاق ناگریز بیفته، من دقیقا باید چه غلطی بکنم...
و دارم به این فکر میکنم که آیا واقعا خالی شدن حسابم، میارزید به خریدن کمانچه و متعلقات؟
و دارم به این فکرمیکنم که یه فرصتی پیدا کنم و ادامهی رد دد رو بازی کنم. برم تو طبیعت با اسبهای مختلف بگردم، کمپ رو سر و سامون بدم و چیزای جدید کشف کنم. به شکار خرس فکر میکنم، به رامکردن اون اسب سفید لجندری و اینکه الان حتی تفاوت اسبا رواز هم نمیتونم تشخیص بدم، و هی ذوق میکنم و دلممیلرزه!
به این فکر میکنم که برم مغازه اونی که این هارد اساسدی رو بهم انداخت. تو روش نگاهکنم و بهش بگم خاکتو سرت. خاک تو سرت که یا ندونسته این هاردو به من انداختی، و یا اینقدر آدمکثیفی بودی که با علم به اینکه اینهارد مشکلداره بهم دادی. بیشتر از یه سال طول کشید که بفهمم اون ارورهای بلواسکرین بخاطر بالا نیومدن هارد خرابیه که ویندوز روش نصب بوده، و اینو دیشب فهمیدم، وقتی ویندوز رو بصورت امتحانی توی اچدیدی نصب کردم و دیدم گاهی اوقات اساسدی رو بالا نمیاره سیستم. بهش بگم خیلی آدمعوضیای هستی، که بخاطر اینکه توی این شهر کوچیک دو سهتا تعمیرکار لپتاپ هست فقط، از این وضعیت گیر افتادهی مردم سواستفاده میکنی...
و به این فکر میکنم که کاش میتونستم برای فرهاد اینا خونه پیدا کنم تا یخورده راحت بشن و مستقر.
و به اینکه امشب قراره با محسن وعارف و علیرضا کجا بریم شام بخوریم؟ و اینکه برای مامان و همشیره که خونه تنهان چی بگیرم و ببرم که بخورن؟ چون هر چیزی رو نمیخورن، بدتر از من!
و به اون هماتاقی بابام فکر میکنم که با قرص برنج خودکشی کرده بود، بخاطر اینکه زنش خونه و دار و ندارشو ازش گرفته بود و مردک، هیچ نداشت!
و به اینکه چقدر بیخود و بیجهت رضا رو اخراج کردن، با اونهمه سابقه. با روی خوشش. پیر مردی که روزی که داشت تسویهحساب میکرد به هر کسی رو زده بود که منو نگه دارین، من خرج دارم. پیر مردی که روزی ده پونزده کیلومتر با موتور توی سرما و گرما میرفت و میومد تا برسه به محل کار. به عوضی بودن معین. به اینکه اونم تو بدترین وضعیت ممکن، جایی که ماها نیاز داریم و میدونه جای دیگهای نیست برای کار، کمال سوءاستفاده رومیبره. و به خدا... به منتقم بودن خدا. به اینکه حالا که خدا حقیقت محضه، من چرا اینقدر کور شدم نسبت به دیدنش!
و فکر میکنم به اینکه چند روز بود محمد روندیده بودم، چقدر دلتنگ بودم...
و به آزمون نظام مهندسی و درسی که شکسته بسته خوندم. اینکه آیا قبول میشم یا نه؟ و اگه نشدم چی؟
به اینکه اون سایتی که ازش واژه یاب خریده بودیم، آیا وقتی بهش گفتم جای فلان کتاب، فلان کتابو برام بفرست، این کارو کرده یا نه! و به این که این بسته کی قراره برسه خونه؟؟
و دارم فکر میکنم به داستان کوتاه مسخِ کافکا. به اینکه چقدر شبیه منه اون حشرهای که از کارش بیزاره اما سالها با قوت میره و برمیگرده. و اینکه چقدر تجربه مشابهی داشتم با کافکا، وقتی از چند سال پیش تا همین حالا حس میکردم خانواده بدون من، وضعیت بهتری داره. و به اینکه اگه اندازه کافکا باهوش و با استعداد و توی محیط درست بودم، و اگر شجاعت اون رو داشتم که خودم رو به یه حشره بیاهمیت و ناچیز و کثیف تشبیه کنم، احتمالا میتونستم سالها بعد از کافکا، همین اثر رو دوباره بنویسم!
چشمم افتاد به بیرون اتاق. به اون تولهسگی فکرمیکنم که اون سری مهران داشت کتکش میزد، جوری که انگار قاتل پدرشو گیر آورده. به اینکه چرا دیگه از اون روز به بعد اون سگه رو ندیدم. به اینکه منظور بچهها چی بود از اینکه میگفتن مهران سگ انداخته تو استخر قیر. سگ زنده؟ و به اینکه شیشه... مواد مخدر بطور کل... به اینکه چرا باید سمت این چیزا رفت. به این چیزا فکر میکنم
و فکر میکنم... و رویا میکنم، این رو که یه روزی بتونم یه آهنگی رو از خودم بزنم و بسازم. و به شعر... خیال میکنم شعری که درباره آلزایمر میخواستم بنویسم. به اون پستی که امروز، اینجا، درباره آلزایمر خوندم. و به ویژه بودن این مریضی لامصب!
آدم وقتی فکرمیکنه، انگار هیچ وقت تنها نیست. حوصلش سر نمیره. میتونه ساعتها بشینه و فکر کنه و خیال ببافه. و یهو نگاه کنه ببینه شده شصت ساله، ولی نمیدونه کیه و کجاست. حتی نمیتونه واقعیت کدوم بود و خیال کدوم بود. مثل اون شعری که امروز خانوم فرهاد زمزمه کرد، درباره آدمی که خواب دید پرندهای شده که پرواز میکنه، و وقتی از خواب بیدار شد نمیدونست آدمی بوده که خواب پرنده بودن و پر زدن میدیده یا پرندهای که داره خواب آدم بودن میبینه...
-
حس میکنم کلی غلط املایی و اینا داشته باشم، ولی خب نمیرسمچکش کنم الان. اگه زودتر از تصحیح خوندین، ببخشید واقعا. عفو بفرمایید. *تصحیح شد، دیگه اگه غلط املایی دیدین عفو تفرمایید و دلگیر بشین*