کارگاه، خوبه، بهتره
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۲
فکر میکردم بیشتر شده باشه. یه هفته بیشتر نشده ولی از پست آخر! خب همین که حس میکردم خیلی بیشتر گذشته و سخت بهم گذشته نشون میده که یجورایی عادت کردم به اینجا و بنظرم این خوبه...
-
الان توی اتاق پشت میز فرهاد نشستم و دارم با لپتاپ تایپ میکنم. هوا سرده با اینکه وسط اردیبهشتیم و قشنگ یخ کردم. اسپیلت جواب نمیده و یه درصدی از ذهنم درگیر ادعا و پررو بودن اون مسئول وزارت نفته که اومده بود اینجا برای بازرسی و اینا و اینکه اسکل با وجود اینکه نمیتونست یه صفحه تو اکسل پرینت بگیرخه، با چه اعتماد به نفسی اومد موس رو از من گرفت! منی که اینجا ادعای اکسل دارم و همه سوالاشونو از من میپرسن😂 البته آدم مودبی بود. ولی خب، صرف اینکه بگی ببخشید و فلان، به شعور و شخصیتت چیزی اضافه نمیکنه نهایتا! حالا...
در ادامه شرایط فعلی بگم یه ساعت پیش میخواستم برم سرویس ولی گفتم اول برم اسبه رو بذارم تو اصطبل، بعد. بعدشم ناهار اومد و ناهارو شروع کردم. بعد که این یارو اومد. بعدشم که برام یسری چیزا درباره کمانچه و اینا سوال شد و رفتم همینجوری سرچ کردم و هی گوش دادم و اینا تا زمان اینجوری گذشت. یه ساعت بیشتر شد. الان ساعت 2عه و این داستانا از دوازده و نیم اینا تقریبا، شروع شد. در نتیجه میخوام بگم الان شدیدا شماره یک دارم ولی گفتم اول این پستو بنویسم، بعدش میرم.
-
یکی دیگه از دلایلی که (اولیش که همین وبلاگ و دلتنگی بود) باعث میشه به خودم بگم خوب، مشغولیتمه. ساز همون کاری که باید میکرد رو باهام کرد تقریبا. جوری وقتم پر شده که وقتی برای بطالت ندارم و اگه وقتمو حروم مکنم، اینجوریه که مثلا میگم خب برم دو ساعت خودمو علاف بکنم! یعنی فرق داره با اینکه بعدا بشینم بگم ای بابا وقت تلف کردم چقد بد شد و چقد کار داشتم و اینا. این داستانم نتیجه چیه؟ نتیجه اینکه به اندازه کافی کار برای انجام دادن دارم، و در نتیجه وقت تلف کردن خودش اگه بصورت یه کار مجزا تعریف نشه اصلا اتفاق نمیوفته. و خب نهایتا پشیمونی هم نداره! تصمیم گرفتم وقتم رو برای فلان موضوع تلف کنم، و خب همینه که هست. اگه اشتباه خیلی بزرگی بود دیگه تکرارش نمیکنم. خلاصه به یه نظم این مدلی ای رسیدم و خب، خیلی جالبه بنظرم.
-
الان وقتم با سه تا چیز پر میشه، یکی کار، یکی درس و یکی کمانچه. با اینهمه سن، از اینجا با کلی ذوق و شوق میرم خونه که سریع برم سازو بردارم و شروع کنم به تمرین کردن. اینو همینجا بنویسم که یادم بمونه... وقتی توی ویدئوها و اینور اونور میبینم ملت چجوری ساز میزنن و با دست چپشون اون سیما رو هی تند تند فشار میدن و اینا، پیش خودم خیلی ناامید میشم. خیلی دوست دارم بتونم اینجوری قشنگ بزنم و حقیقتا از خودم نمیبینم. نمیدونم... میشه ینی..
این وسط رد دد هم بالاخره تونستم بریزم و بیشتر وقت تلف کردنم برمیگرده به این بازی و دنیای بینهایت گسترده و بزرگش! خارق العاه است این بازی!
از وقتی با ماشین محمدرضا میایم، یسری چیزا خیلی عوض شدهو مثلا بخاطر اخلاق گند علی کسی قبلا جلو نمینشست. در نتیجه من مجبور بودم جلو بشینم و همش بیدار باشم. ولی خب، محمدرضا خیلی خوش اخلاقتره و من با خیال راحت میتونم برم عقب بگیرم بخوابم و کسی هم باهام کاری نداشته باشه. اینو گفتم که پیش خودم توجیه کنم کم خوابی زیادی ندارم. تقریبا 12 تا 12.5 میخوابم و ساعت پمج در بدترین شرایط بیدار میشم. خب روزی پنج ساعت واقعا خیلی کمه، ولی همین کم رو دارم با عشق زندگی میکنم و بنظرم احتمالا ارزشش رو داره! مثلا الان خوبام سه قسمت شدن، یکی رد دد، یکی کمانچه و یکی هم خوابای مثبت18 معمول! میخوام بگم یعنی همینکه اینهمه بیدار میمونم باز هنوز کلی وقت کم میارم و انگار شب تا صبح یسری مسائل حل نشده هنوز هست که باید تو خواب حل بشه...
-
اون شعره رو چند وقت پیش برای شیوا فرستادم و باهاش هم هماهنگ کردم تو یه پلتفرم دیگه که آقا... من اینا رو برات میفرستم فلان جاعک پس. بعد قرار بود نظر بده دیگه، ولی چی شد؟ هیچ! حتی سین هم نکرده جه برسه به جواب دادن!
رومم نمیشه دیگه پیام بدم بهش. یه وضع خراب اندر خرابی شده اصلا!
-
واو یه لحظه انگار بیهوش شدم از شدت خستگی! تازه نمازم نخوندم هنوز!
-
چند روز پیش به امیرحسین پیام دادم. بهش گفتم ببین داستان اینه که شیوا پیام منو نخوند و من خیلی حس بدی داشتم از اینکه اینجوری رید بهم. بعد دیدم منم همینکارو با تو کردم. در نتیجه هم ببخشید و هم اینکه پیاماتو خیلی وقت پیش دیده بودم ولی حس جواب دادن یا کار نداشتم. ولی الان گفتم بیام هم معذرت بخام، هم اینکه بگم ببخشید که کارتو انجام ندادم، چند روز آینده لوگوتو مجدد ادیت میکنم و میفستم تا نظر بدین ببینیم چی میشه.
خودم از این حجم از رک بودن و هر چیزی رو به روترین و ضایعترین روش ممکن گفتن متعجب بودم. به اونم گفتم ببخشید حس میکنم یه چیزاییو گفتم که مثلا شاید هر کسی نمیگفتو ولی خب، امیرحسین خوشش اومد و گفت اتفاقا کار خوبی کردی گفتی اینا رو... جالب بود
یا مثلا هفته پیش که داشتم میرفتم کلاس، به استاد کمجانچه گفتم استاد تو راه داشتم میومدم پشیمون شدم. من آدم اینکارا نیستم. خیلی بیبرنامه و یبسم. پیش خودم گفتم تو ماشین که دی.وانه این چه کاریه!؟ این تو نیستی... ولی دیگه اومدم دیگه، گفتم حرف نزن و اومدم. استادم میخندید. منطقی نیست جلسه اول اینا رو بگی خب، طرف پیش خودم میگه چی میگه این! الان مگه من زورش کردم که بیاد! خب نیا! خب بیا! به من چه!! خیلی عجیبه... من حس میکنم تو ده بیستا خواستگاری اول از شدت رک بودن و احمق بودن ردم کنن. یخ درجه جدیدی از سادگی رو با این قضایا آنلاک کردم واقعا!
-
خلاصه خواستم بیام بنویسم که کلی حرف آمادهی نگفته هم دارم ولی بخاطر اینکه چه حالی دارم میکنم... تو دریام...خاک تو سر... اینا، وقت نوشتن ندارم. در نهایت امیدوارم زودتر این امتحان لعنتی رو بدم و تموم شه تا کلی وقت ازاد دیگه داشته باشم... تشکر از اینکه میخونی و دعا میکنی دوست عزیز...
-
شعر بذارم...
مستیم و عنان دل خودکام نگیریم
تا جام بود عبرت از ایام نگیریم
بی مِی به گلستان جهان عزت ما چیست
چون لاله کبابیم اگر جام نگیریم
هر لحظه ز ساقی طلب باده ضرورست
بیقدر بود هر چه بابرام نگیریم
زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست
ما هم خبری از غم ایام نگیریم
خاکی که ملایم شود از سایه تاکی
بر سر کمش از روغن بادام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
ما را که بتزویر و حیل نیست سر و کار
آن صید حلالست که در دام نگیریم
زینسان که زمی آینه طبع جلا یافت
زنگ ازتری طالع خود کام نگیریم
قرض رمضان نیست که واپس نتوان داد
از پیرمغان باده چرا وام نگیریم
دیدیم که بر روی نگین نام چه آورد
تا ننگ بود ما طرف نام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب
منت نکشیم از کس و انعام نگیریم
کلیم کاشانی. کریم نه، کلیم 🤣
اینم شعر جالبیهها! من فقط در این حد میدونستم که اون ضرب المثل ما زنده به آنیم و اینا تو یه شعر هست که متافانه برعکس جا افتاده توی عوام و همه فکر میکنن مصراع اول دومیشه و دومی اول! ولی خب این شعره غیر از این بیت دو سه تا بیت خیلی قشنگ دیگه هم داره واقعا!