کارگاه، شنبهای دیگر
شنبهها روزای نسبتا مهمین. البته با اینکه یه روز ذاتا مهمتر از روز دیگه باشه مخالفم و این حرفای اینمدلی رو قبول ندارم، ولی خب حالا نه متفاوت... خاصیت خودشو داره ولی. مثلا جمعه ها خاصیتشون اینه که غروبش دلگیره، حالا شاید خیلیا بگن نه، ولی شاید اونا غروب جمعه رو تنهایی سر نکردن! شنبه ها هم خاصیتش اینجوریه که انگار همه چیز از اول شروع شده. هفته پیش مثلا پاک شده و اینا. یهو تا شنبه میشه پیش خودت میگی، خب... دوباره شروع میکنیم... هرچند که همین هم چیز معنادار و واقعیای نیست، ولی بنظرم خوبه. یجورایی انگیزه بخشه، و خب یجورایی هم تنبل بار میاره آدمو، چون متاسفانه هر هفته شنبه داره:)
این شنبه برای من اینطوریه که لپتاپ با خودم نیاوردم که بازی نکنم. لحظه لحظه به آزمون نزدیک میشیم و من هنوز یه تست هم نزدم. نمیدونم میتونم قبول بشم یا نه، خلاصه یه چیزایی هم خوندم، خیلی تنبل نبودم... و خب با خودم اینجوری عهد کردم انگار که از امشب شروع میکنم به تست زدن. انگار مثلا امشب شب خاصیه. انگار میخوام خودمو مثلا یجورایی خر کنم که بیا، بیا بشین درس بخون دیگه شنبه شده، ول کن اگه قبلاً نخوندی... یه همچین وضعیتی!
-
باز تفاوت بین خواب و بیداری رو قاطی کردم و یادم نمیاد یسری صحبتای عجیب و چرت درباره ازدواج و اینا که بعضیا داشتن بهم میگفتن تو خواب بود یا بیداری! ولی جالبهها. مثلا کسی اگه زیاد بخوابه میتونه بگه من قاطی کردم خواب و بیداری رو. واسه من انگار برعکسشه اما! انگار اینقدر بیدار بودم -ولی نبودم و فقط بیداری کشیدم- که فرقشونو گاهی اوقات تشخیص نمیدم. این قضیه البته واقعا جدیهها! با وجود اینکه اهل اغراق هستم کلا و بنظرم تو صحبت بکار میاد، اما واقعا قاطی میکنم یه وقتایی.
-
الان داشتم یه وبلاگی رو میخوندم. یه متن ساده و روزمره نوشته بود ولی یهو کاملا بیربط رفتم تو یه خیالی. آها، اینجوری بود دقیقش:
طرف داشت درد و دل میکرد و روزمرگی شغلی و اینا و حالت فعلی کارش و اینا رو توضیح میداد. من خودم از اول اینجوری بزرگ شدم که از مدرسه که میومدم میرفتم تو آشپزخونه پیش مامانم و تعریف میکردم که امروز چی شد و چی گذشت. داداش وخواهرم اینجوری نبودن هیچوقت. خواهرم البته هست، ولی نه به اون شدت، داداش که اصلا. فقط اگه دعوا میکرد میومد تعریف میکرد. (واقعا عجیبه چرا پسر بچهها اینهمه دعوا میکنن! نه البته، دخترا هم بجاش قهر میکنن:) عجیب نیست، همینه که هست دیگه:)) آره... خلاصه همین شد که من الان بعنوان یه پسر خونگی که قاعدتا نباید خیلی آشپزی بلد باشه چون خونه دانشجویی و مجردی نداشته، تقریبا از پس هر غذایی با کیفیت قابل قبول بر میام؛ چون خیلی دیدم چجوری غذا درست میکنه مامانم. (کلا حس میکنم چشمهای خیلی قویای توی آموزش دارم. نسبتا استعداد ویژهای برام بحساب میاد. در مقابلش بویایی ضعیفی دارم!)
🎶 اگه فردایی باشه من با تو میسازم، برد من وقتیه که به تو میبازم (ایراد وزنی هم داره اسکل -_-)
🎶 با لبات فاتحه هر غمی رو میخونم... 😍
بله، عرض میکردم که من خودم اینجور آدمیام که میتونم روبروی یسری آدمی که خاص و کمیابن برام بشینم و ساعتها بدون خستگی براشون از زندگیم و این چند روز قبل یا حتی قبلترش تعریف کنم. فلذا با آداب و رسومش آشنام... اون وبلاگه رو که میخوندم یهو رفتم تو خیال. من نشسته بودم، و یه زنی که انگار همسرم بود روبروم نشسته بود و داشت برام از چند روز قبلش صحبت میکرد 🎶 یه موقعایی اصلا حال هیچی نی!
خیلی کوتاه بودا، شاید نیم ثانیه هم نشد کل این خیالات. یه تصویر سریع یعنی. یه الهام کوتاه. ولی من گوش نمیدادم. داشتم به چشمهاش نگار میکردم. چشمهاش انگار برام غریبه بودن. تو تصویر یه خونه کامل رو داشتم. با یه زاویه چشم پرنده از بالا، ولی انگار با یه چشم دیگهم داشتم اون دخترو میدیدم از روبرو، و نه کل صورتش رو، فقط یکی از چشاشو، تو یه نمای اکستریم کلوزآپ با فوکوس روی چشم. اصلا همه چیزایی که میدیدم تار بود، جز اون چشمهای غریبه. و ترس افتاد تو دلم، تو همون زمان کوتاه
بدترین تجربه مشابهم برمیگرده به دوره آموزشی خدمت. بعد دو هفته، یه روز وقتی تلفنو قطع کردم و اومدم عقب، یهو دیدم هیچی از قیافه مادرم (که داشتم باهاش صحبت میکردم) یادم نیست. (الان دارم فکر میکنم که تو کل دو ماه شاید یه بارم با بابام تلفنی صحبت نکردم ولی هر روز با مامان صحبت کردم. و یاد اون توییتی افتادم که میگفت پدرا با امید الکی و همینجوری بیدلیل گوشیشونو میزنن به شارز، در صورتی که کسی خبری ازشون نمیگیره. و خرد شدم. سینم میسوزه و چشمهام هم. پدرها مظلومن و فراموش شده. هییع...) آره، اومدم عقب و دیدم هر قدر تلاش میکنم که چهره مادرمو به یاد بیارم موفق نمیشم. (🎶 پرواز عشق- محمدرضا لطفی. این صدا و این افکار و نوشتهها یجوری هماهنگن که اشکم در اومد! شاید اون لحظاتی که داشت اینو بداهه میزد، لطفی هم دلتنگ کسی بود... نمیدونم!)1
ای بابا چقد پرانتزی شد! آره، اونجا هر کاری کردم چهره دقیق مادرمو یادم نیومد. و پدر. و برادر و خواهر... و هیچکس. نمیدونم شاید حافظه ضعیف من هم دخیل بوده توش، اما سخت بود. اون لحظه با خودم گفتم ای دل غافل، انگار خوب ندیدمشون. این دفعه باید دقیقتر ببینمشون. باید حفظ کنم آدمای مهم زندگیمو. چند وقته دارم به دوربین عکاسی فکر میکنم. چیز خوبیه یا نه؛ نمیدونم! پدربزرگم سالها پیش فوت شد. الان اما به لطف عکس، جزییات صورتش هم یادمه، هر روز میبینمش. دلتنگش نمیشم خیلی وقته. یا مادربزرگام. ولی این دلتنگ نشدن واسه این نیست که از خاطر بردمشون، واسه اینه که به همین عکس دلخوشم. دلخوشم که انگار دارمشون. و انگار یه عالم غصه واسه خوردن داشتم که با این عکسا فراموششون کردم و مثل باری رو دوشم حملشون میکنم فقط! عکس خوب نیست چون بین من و واقعیت ایستاده، و خوبه چون مخدره، چون غماتو میبنی ولی نمیکشنت. غم گذره عمره، غم دلتنگیه، دلتنگیه... آره خلاصه. برگردیم به زمان حال، این پستو با حال خوب شروع کردم، نباید اینجوری درام میشد!
اینجوری که شد دلم نمیخواست هیچ وقت چهره اون دختر برام غریبه باشه. هرچند هرقدر بهش فکر میکنم اون آدم تا یه مدت زیادی غریبه است. غریبهای که یهو میاد تو زندگیت و مثلا ممکنه یه وقتایی یهو ببینیش و تعجب کنی که این چیه دیگه! مث اینایی که سالها ریش دارن و یهو ریشاشونو میزنن و چند روز اول هی از خودشون تعجب میکنن. یه همچین چیزی...
همین که دلم نخواست اینجوری باشه قضیه یاد این افتادم که خودم چی؟ اگه یه روزی برای خودم اینجوری غریبه بشم چی؟ واقعا یه وقتایی میرم جلوی آیینه و خودمو نگاه میکنم. نه اینجوری که خودستایی بکنم یا مثلا قشنگیا (ی نداشتمو:)) ببینم و ذوق کنم. نگاه میکنم به چین و چروک صورتم. به جوشها و جای زخمها. به ترتیب مژهها. به تفاوت رنگ پوست نازک دور چشم با بقیه صورت. به مرز محو لب و پوست صورت. اینهم نه به این دلیل که بخوام چیزی رو دست کنم یا تمیز کنم یا هر چیز. نگاه میکنم، جوری که انگار قراره چیزی توی صورتم کشف کنم. دنبال یه چیز جدیدم. دنبال اینم که مثلا بدونم روی صورتم چی هست که نمیدونستم چیه و کجاست و چه شکلیه. اینجوری تقریبا... ولی هنوز با خودم غریبه نشدم. و نمیخوام هم بشم. اما اگه شدم چی؟ این مضمون تکراری و خیلی دم دستیای تو نوشته آدمهاست که با خودم غریبه شدم و فلان و بیسار. خب واقعا هیچ کدوم با خودشون غریبه نمیشن که، فقط ممکنه یه جایی یه حرکتی بزنن که خودشون از خودشون توقع نداشتن. و اگه خوب باشه و خوششون بیاد که کسی اصلا از این نالهها نمیکنه، ولی اگه بعدا از حرکتشون خجالت بکشن یهو میگن من با خود غریبهام. دریگر خودم را نمیشناسم. از این حرفا... ولی اگه یه روز با خودم غریبه بشم، واقعا غریبه، چجوری تحمل کنم؟ کاری ازم بر نمیاد که. خیال عجیبیه... هنوز اونقدرا دربارش فکر نکردم که حرف قطعی بزنم دربارش. کلا کمتر از یه ثانیه:) باید بیشتر فکر کنم تا ببینم اصلا چی دارم میگم!
-
ولی اینایی که میگن من حرفی برای گفتن ندارم اینا رو درک نمیکنم. چرا البته درک میکنم. الان من اینهمه تو بند بالا نوشتم، در نتیجهی یه تصویر لحظهای بود که از ذهنم گذشت. و با ذوق و شوق هم مینوشتم. در طول بیست و چهار ساعت روز 172800تا از این لحظه ها به آدم میگذره و با اصول احتمالات هم که جلو بریم خلاصه یک درصدش میشه1728 لحظه. و یک درصد از اینم میشه 17! بعبارتی اگه یک ده هزارم این لحظات پوچ و بدون فکر و مشغول به چیز دیگه نباشن، ما حداقل روزی 17 چیز داریم که بتونیم دربارش اینهمه صحبت کنیم. حالا چرت و پرت یا عمیق و صحیح!
بعد چجوری میگ من حرف ندارم!؟ درستش اینه که من گوشی که بخوام باهاش حرف بزنم نمیبینم اینجا! من آدمی که بخوام سفره دلمو براش پهن کنم نمیبینم. حرف که هست. ولی خب یه وقتایی هیشکی نیست...
🎶از من گریز تا تو، هم در بلا نیوفتی... بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن (اینو شعرشو قبلا نذاشته بودم؟ تایپش خیلی آشناعه🤔)
-
خب، آنقدر در بحر مکاشفت فرو رفتم که یادم نمیاد حرف دیگهای داشتم بزنم یا نه... دیگه فک کنم حرفی ندارم. آها...
تمرین کمانچه این هفتهم این بود که بتونم درست دست بگیرم. و بتونم صدای درست، تمیز و شفاف در بیارم ازش. روزای اول اصلا عین فلجا دست میگرفتم، مخصوصا رو سیم چهارم که عملا خیلی وضع عجیبیه، دست میخواد بشکنه قشنگ! بعد دیگه کلی اینور اونور کردم و تنظیمات انجام دادم، به یه شکلی رسیدم. کلی کذ گذاری هم کردم که کلیتش فعلا یادم باشه یا کمکم دستم عادت کنه. مثلا اون قسمت پایهی دسته اگه موازی با دست چپ باشه، آرشه میوفته رو سیم دوم و اگه بیوفته رو سینه سمت چپم، آرشه میوفته رو سیم سوم. اون دوتا سیم هم که بازهش بزرگه مشکل خاصی نداره. خلاصه بعد چند روز بالاخره تا حدودی به هدف تمرین رسیدم بنظرم. حالا برم ببینم استاد چی میگه. خوبیش اینه که یه کتاب با سیدی هم بهم داده که باعث میشه یجورایی دوتا استاد داشته باشم و بتونم یه روش بهتری رو انتخاب و اجرا کنم. صداش هم درست در میاد، به قول استاد شکارچی پوچ نیست. ولی نمیدونم تیز و بلند هست یا نه. باید استاد بشنوه نظر بده. اون بخش نت خوانی و اینا هم تکمیل کردم و واقعا منتظرم برم ببینم جلسه بعد چیا بهم یاد میده. انگیزهم بیشتر شده و واقعا دارم حال میکنم با این داستان.
-
فک کنم همین، حالا شعر...
امروز از خواب پا شدم این آهنگه تو ذهنم بود هی. فک کنم با صدای مهران مدیری... ولی خب شجریان اینجوری خونده:
ناعیس
1- چاووش 8، تکنوازی محمدرضا لطفی، بیات اصفهان
چقدر خوب ک ساز زدن رو شروع کردید:)
تبریک میگم .خیلی الهام بخشه کارتون(اخرین مطلبی ک خوندم ازتون شک داشتید در این کار.)
ثابت قدم بمونید.حتا اگ خسته شدید یا ب هردلیل از اولویتتون خارج شد تمرین کنید باز، و تمرین کردن رو رها نکنید.
(اینو از زبون کسی که سه تارش گوشه اتاق خاک میخوره و خودش حسرت؛ بخونید)
گوش شنوا نداشتن یه بحثه،حوصله حرف داشتن هم یه بحث...
همون ک میگه«حوصله ی شرح قصه نیست»
خیلی وقتا هم فکرها مثل برخورد قطره های اب به یک سطح صیقلی میان به ما میخورند و میرن...برا همین مجال گفتنش نیست.
شاید غریبه شدن با خود مزیت هایی هم داشته باشه؟!