کارگاه، چهارشنبه
جز اینکه امروز چهارشنبه است و من فردا آزمون دارم، اسم خاصی نمیتونم رو این عنوان بذارم! (یا عنوان خاصی نمیتونم رو این پست بذارم🤔 نمیدونم...)
-
یه عالمه حرف دارم و دیگه کم کم اون بخش یادآوری مدیریت وبلاگ پر میشه! نمیدونم، پر داره اصن؟:)
ولی خب همشو که نیاز نیست بگم. همین دیشب اینا رو میگم تا باشه بقیش برای بعدا. آها یسری کوتاهاشم میگم...
-
مثلا امروز یه وبلاگیو میخوندم که پست گذاشته بود دو خط. بعد اون دو خط یه سوالی بود که باید جواب میدادی. بعد تهشم نوشته بود خواهش میکنم راهنمایی کنین. پست کامنتو بسته بود! مررررد حسابی... اعصاب آدمو خراب میکننا! لوس بازیا چیه؟
بعد یه مورد دیگه هست دیدم، بعضیا میرن تو کدای وبلاگشون انگار دست میزنن، بعد لینک اونی که پیام داده رو بر میدارن. خیلطبییییییییییییییییییط (اینجا یچیزی لای دکمه کیبوردم گیر کرده بود و داشتم درش میاوردم، پاکش نمیکنم، چیز مسخرهایه ولی قشنگیش به مسخره بودنشه:)) آره مثلا وبلاگ من اینطوری نیست دیگه، یه کره داره میزنی روش میتونی با طرف بیشتر آشنا شی. ولی بعضیا اینو بر میدارن. بعد چی میشه؟ میرم یجا میبینم یکی یه کامنتی نوشته که من خیلی باهاش موافقم و خیلی حال میکنم با حرف طرف. بعد میرم ببینم کیه و میرم که وبلاگشو بخونم، میبینم نمیشه. خب چه کاریه واقعا! نکنین دیگه! عه!
-
این مدت کلا اینطوری بودم که کلا درس و امتحان داشتم و نمیرسیدم کاری انجام بدم بخاطر همین خیلی حرکتا نمیزدم. بیرون برم مثلا، فیلم ببینم یا هر چی... بعد در ازاش درس میخوندم؟ خیر! هیچ کاری نمیکردم. همینجوری وقت میگذشت و من نه درس میخوندم، نه بخاطر اینکه درس داشتم کار دیگهای میکردم! یجور پوچی و بطالت جدید و مخصوصی بود! و هست...
پریروز پیش خودم گفتم سه شب مونده، دو شبش رو امتحان آزمایشی میدم که سوالا دستم بیاد و فلان. قبلا هم دوتا داده بودم. خب بذار از اول بگم پس که بعدا نیام باز بنویسم!
کلا اینطوریه که هر چی بیشتر آزمون بدی و سوالای جدیدو ببینی خب بهتر میتونی تست بدی دیگه. من قصد داشتم خیلی بیشتر تست بزنم ولی خب در تمام مراحل زندگیم، گشادی مزمن از اینکه به اهدافم برسم جلوگیری کرده! از اون آزمونا یه هفته گذشته تقریبا. از بس وقت نمیکردم دو روز مرخصی گرفتم که برم تست بزنم. خونه هم یخورده کار داشتیم که الان یادم نمیاد چی بود. خلاصه این شد که همون روزی که مرخصی گرفتم که تست نزدم. روز اول مرخصی هم کارای خونه بود و لیبل گذاری (چقدرم این داستان لیبل سخت و طاقت فرسا بود. کمرم درد میکنه هنوز!) و روز آخر دیگه گفتم خاک تو سرت لااقل یه تست بده نمیری بدبخت! صبح پا شدم شروع کردم. تقریبا نه و نیم اینا بود. تا یازده دوازده. بعد هی یکی میرفت یکی میومد. پاشو صبحانه بخور. چرا نمیای بیرون. پاشو دیگه. فلان، بیسار. منم سعی میکردم از وقتم استفاده کنم جوابای کوتاه میدادم که زود برن. یه وضعیتی. خلاصه... تستو زدم تموم شد. بعد برا تصحیح کردنش نشستم یه شیت اکسل درست کردم که جوابا رو خودش زود مقایسه کنه و نمره بده. این باعث شد خیلی بیوفتم جلو تو صحیح کردن و وقتم گرفته نشه، کار با اکسل هم دوست داشتنی هست همیشه!
هیچی، اون که تموم شد پاسخنامه و جوابای خودمو وارد کردم، دیدم ای دل غافل. شدم سی و هفت! آقا ما رو میگی... اینو گفتم دیگه سی و هفت به درصده. باید لااقل بشم 50 درصد. بعد این که شد نمرم من خیلی روحیم ضعیف شد. چون خوندنی نیست که، باید بلد باشی زود جوابا رو پیدا کنی بزنی و اینا. گفتم خب هیچی دیگه، قبول نمیشم. کاری نمیتونم بکنم که! ای بابا... قشنگ ناامید شدم دیگه، گفتم همینه، قبول نمیشم احتمالا! بعد دقیق صحیح کردم بعدا و دیدم چقدر سوتی داده بودم. سی و دو تا تست زده بودم و ده یازده تا غلط داشت و همون نمره منفیا باعث شد اینطوری بشه! خلاصه شبش داشتم با امیرحسین صحبت میکردم، گفت خوبه بد نیست. بطور معمول هر آزمون 5 درصد به تجربه و نمرت اضافه میکنه و چنتا دیگه بزنی قبولی. بد نیست... گفتم یکی از همکارام گفته بود فلان سالو آزمایشی داده شده هفتاد. هر دو معتقد بودیم *** خورده، الکی گفته!:) هیچی خلاصه شب رفتم دوباره یه آزمون دادم. هم خوابم میومد هم روحیهم ضعیف بود و هم گشنه بودم. خلاصه یازده و نیم دومی تموم شد. همون که میزدم میدیدم داره خوب و ردیف پیش میره. صحیح کردم دیدم به! شد پنجاه و هشت. هیچی دیگه خوشحااال. گفتم تمومه، قبولم. بعدا چک کردم، کلا دوتا غلط داشتم که یکیشو قرار بود نزنم و زده بودم. عملا خیلی خوب شد نمرم. دیگه هم آزمون ندادم تا همین حالا! میخوام امشب یه آزمون بدم! یا مثلا امروز دوتا آزمون بخونم! نمیدونم...
آها داشتم میگفتم پریروز گفتم دوتا امتحان بدم و اینا. هیچی دیگه، همون روز که رفتم مغازه سیستممو درست کنم و وقت نشد. کل دیروز هم داشتم سر کار نرم افزار میریختم و ریکاوری میکردم و اینا. در همین حین با خودم میگفتم خب عب نداره، یکی امشب میدم یکی فردا شب. که امشب میشد دیشب دیگه. دیشبم همین تا رسیدم والده گرامی تماس گرفتن و یسری ارد دادن! فلذا ر**** شد تو آزمون دادنم. در خصوص شرایط دیشب باید مفصل بنویسم بعدا. در نتیجه همین امشب مونده و خب دوتا آزمون که جا نمیشه. یکی هم که... نمیدونم. بد موقع هم هست. احتمالا بشینم دوتا آزمون قبلی رو بخونم فقط. ببنم چیا میگن و سوالاشو آشنا بشم. امیدوارم فردا خوب بزنم تستا رو. به امید خدا
-
از کمانچه بگم که فعلا هنوز دارم پیوسته تمرین میکنم با علاقه و عشق. این دفعه شد جلسه سوم. از درس شیش تا سیزده رو بهم گفت. میشه هشت تا درس. با اینکه خودم خیلی از تمرینام راضی نبودم، استادم بازم خیلی راضی بود و میگفت نه خیلی خوبه ادامه بده. بعد بهش گفتم یه وقتایی آرشهم اینطوری میشه ضربه میزنه، چیکار کنم. گفت نه عادیه، میشه دیگه. در صورتی که صدا رو خراب میکنه. یجوری بهم گفت که پیش خودم فکر کردم دارم کمالگرایی میکنم طبق معمول و دوس دارم مثلا همه چی بی عیب و نقص باشه. و اونجا گفتم خب راست میگه دیگه، میشه دیگه... حالا باز دارم فکر میکنم که اون یه چیزی گفت. باید بگردم ببینم ایراد از کجای کارمه. نباید اینطوری باشه خب! حالا... بعد اون چنتا درسو که داد دوتا بخش مهم داشت. یکیش این بود که کوک سازمو عوض کرد و الان شده عین همونی که توی فیلم آموزشیا هست و خیلی خوش صدا شده! همین باز انگیزه مضاعف داد. تا حالا صداش یخورده تیز بود و من هی فکر میکردم صدای این ساز همینه و با اینکه کلی پولشو دادم صداش خوب نیست. ولی فقط تو ذهنم بود و سعی میکردم به روی مبارک نیارم. ولی خب مشخص شد که کوکش شل تر بوده. انگار برای اهداف آموزشی اینطوری میبندن و اینکه ساز نو هست و اینا. در کل خیلی خوب شد صداش. دوم هم اینکه انگشت گذاری پرده اول سیم ر رو بهم گفت و برام علامت گذاشت که برم تمرینش کنم. جالبه اگه سر جا بذاری دستت رو صدای شفاف و واضحی داره. اگه پایین بذاری جیغ میشه، اگه بالا بذاری صداش یخورده میلرزه. خلاصه که این بود چکیده وضعیتم در ساز. پرشور و انگیزه تر از روز اول. و امیدوار. اصلا یکی از دلایلی که دوست دارم زودتر این امتحانای لعنتی رو بدم اینه که بعدش میتونم با فراغ بال روزی دو ساعت تمرین کنم!
-
دیشب یه اتفاق خیلی خاص هم افتاد برام. دو سه مورد اینطوری تاحالا داشتم تو زندگیم. این آخرینش بود. یه لحظههای ابدی و به یاد ماندنی و مهم. توضیح بدم مشخص میشه، خیلی چیز خاص و خارقالعادهای نبود در حالت عادی. من یخورده یجوریم!
نشسته بودم تو مغازه پیش فرید. یه دختر بچه نمیدونم حول و حوش سیزده چهارده ساله اومد تو. با یه صدای لرزانی که خجالت توش مشخص بود گفت ببخشید... توجهم سمتش جلب شد. آقا ببخشید، من مامانم هنوز حقوقشو نگرفته. ما آخر هفته میخوایم بریم اردو. میشه یخورده تخمه به من بدین؟ من شماره و آدرس خونه و اینا رو میذارم. هر وقت حقوق مامانمو دادن میام پولشو میدم بهتون. تند تند صحبت میکرد و در همین حین یجوری انگشتاشو تو هم تاب میداد که انگار میخواستن بشکنن. میخواستم بغلش کنم. فرید گفت از کدوما میخوای؟ گفت فرق نمیکنه. گفت خب چقدر میخوای؟ گفت نمیدونم هر چقدر... میام پولشو میدم بعدا. متوجه نمیشد فرید چی میپرسه. هیچی براش فرقی نداشت انگار. دستاش همینطور تو هم میلولید. باز فرید گفت خب ببین چقدر میخوای، گفت فرقی نداره ما دوازده نفریم دیگه همون حدود باشه. خلاصه یه پلاستیک براش ریخت و وزن کرد، داد بهش. باز یهو برگشت سمت پیشخوان، گفت یه خودکار و کاغذ بهم بدین. من همینطور داشتم میزو نگاه میکردم. فرید گفت برای چی میخوای؟ گفت میخوام شماره روش بنویسم. گفتم نمیخواد برو. تشکر کرد و رفت.
واقعا از همون لحظه که اومد تو مغازه و دوتا جمله گفت من چشام افتاد رو میز. هر وقت روش به سمت من نبود نگاهش میکردم که کمتر خجالت بکشه. و میخواستم بغلش کنم. میخواستم بغلش کنم مثل خواهر خودم که تو همین سن و ساله. صورتشو بذارم رو سینم. جفت دستاشو بگیم تو یه دستم. بهش بگم چرا اینطوری میکنی با خودت؟ عیبی نداره که. خجالت نداره که. بیا هر چقدر میخوای، هر چی که میخوای بخر ببر. بیا ببین این دفتر حسابو. مردم همه نسیه خرید میکنن و بعدا هر وقت داشتن میارن. نمیدونم... همدردی کنم؛ هر چی... ولی اینا اونطرف حرف میزدن و من اینطرف سعی میکردم بغضمو قورت بدم. سعی میکردم مرد گنده که گریه نمیکنه... سعی میکردم که دروغ میگه شاید.. سعی الکی! معلوم بود داره راست میگه. خوب میدونم خجالت و استرس اون دختر چجوری بود. خواهر منم برای اردو از اینکارا میکنهدیگه.. تقسیم کار بکنن، جوش بزنن که بخش خودشونو به بهترین نحو انجام بدن... فکر میکردم اگه ما هم یه روزی جیبمون خالی بشه اینجوری چی... ولش کن... چی بگم... دختره که رفت، یک دیقه سکوت کامل تو مغازه بود. بعدش من گفتم واقعا عجیب بود. خیلی حالم بد شد. ولی واقعی بودا.. فیلم نبود. فرید تایید میکرد. بحثو عوض کرد و یخورده دیگه حرف مفت زدیم و بعد رفتم دنبال عرایض مادر گرامی. ولی هنوز، تا یه روز و ساعت نا معلومی به اون لحظات فکر میکنم و خواهم کرد. به فقر؛ چه مقطعی و چه دایمی و گریبانگیر. به اینکه جامعه تا چه حد میتونه به روحیه یه بچه لطمه بزنه و تربیت شدن توی خونه چقدر کم اثره. به اون دستها.... برای من همیشه فقر یه مسئله اجتماعیه و نه سیاسی. و اتفاقهای این شکلی همیشه برام دردناکن. بگذریم... دیشب شام از گلوم پایین نمیرفت. دوست نداشتم چیزی بخورم. و خیلی کثیف، پست و حقیرانه بود این فکر، که ای کاش این حال بدم ادامهدار باشه تا کمتر غذا بخورم و لاغر تر بشم! از اینجوری بودن و اینطوری فکر کردنم، خجالت میکشم!
-
فرهاد دیر یا زود از اینجا خواهد رفت. من و محمد هم با معین کنار نخواهیم اومد. این کارگاه از هم میپاشه، بخاطر بیلیاقتی سرپرستش. حد نگه نداشتنش. بیش از اندازه عوضی بودن و روی نیرو فشار آوردن. شاید نقشه ای داشته باشه که داداشش رو بیاره سر کار. نمیدونم. فرهاد خیلی مهره کلیدیای هست و همشونم میدونن. ولی خب. غرور، ذات خرابی و حماقت نهایتا لطمه به خود فرد میزنه. باید خیلی بیشتر و پیگیرتر دنبال کار باشم. آخراشه:)
-
الان محمدرضا اومد یه ساعتی نشست صحبت کردیم. خیلی اجتماعیتر شدم به نسبت قبل. دو دلیل براش پیدا کردم، یکیش همین سرویس و بچههای سرویسن. خیلی جمع باحال و خوبی داریم. با اینکه جای بچهشونم کلی شوخی و چرت و پرت برا گفتن داریم. و این منو پر رو کرده که بتونم جاهای دیگه هم راحتتر حرف بزنم. دوم هم همون ساز لامصبه که اصلا زندگیمو داره تغییر میده بالکل. همین که میرم باهاش بیرون، و دست میگیرم برای یه آدمی که هنوز غریبه است ساز میزنم و اینا، خودش روم رو یخورده باز کرده. مثلا احتمالا تا قبل از اولین باری که شعرمو پشت تریبون خوندم، احتمالا آدم خیلی کمروتر و لالتری بودم به نسبت بعدش. یه همچین چیزایی هست خلاصه.
-
برای بار سوم ریکاوری در حال اتمامه و هنوز امید دارم بتونم فایل لوگوی امیرحسینو در بیارم از کار. واقعا حس دوباره زدنش رو ندارم. هر چند اگه دوباره بخوام بزنم هم احتمالا یه رب بیشتر طول نکشه چون عکسشم هست. ولی خب... گشادیست و هزار دردسر!!!!
فعلا همینا باشه تا برم امتحانمو بدم بیام قشنگ مفصل حرف بزنم!
-
الان یهو یاد یکی از بزرگترین معماها و چیزای پیچیده زندگیم افتادم!
واقعا از عنفوان کودکی برای سوال بود اون آب چجوری از این لامصب بیرون نمیریزه! با وجود اینکه سالها گذشت و من درباره فشار هوا و فلان و بیسار اینا خوندم و چند بار تا حدودی فهمیدم این چجوری کار میکنه، بازم برام عجیب غریبه این دستگاه و هر بار منو متعجب میکنه! واقعا جل الخالق! 🤣🤣
-
اینم شعر تصادفی از محتشم. خب اون شعر معروفه رو که شنیدن همه ازش. اینم بیت اولش تو بیت تصادفی اومد و خب به تنهایی اینجوری بود که خیلی شبیه خودم بود دیگه. در مقابل اونایی که دوستشون دارم...😂