یه پارکی که نمیدونم کجاست، بعد از امتحان
این پست تکمیل میشه...
فعلا الان ساعت یازده و پنجاه دقیقه است. آزمون رو دادم و خوب بود. پیشبینیم اینه که نظارت روقبول شده باشم. بعد از آزمون اومدم یه ماشین گرفتم، بهش گفتم منو ببر یه پارکی که بتونم استراحت کنم و غذا بخورم. بهاطر همین نمیدونم کجام
فرهاد هم از امتحان راضی بود. محمد زنگ زد و صحبت کردیم، با مرااام. رضا هم همین شهره، بهش زنگ زدم گفت الان میام دنبالت. دوست ندارم مزاحمش باشم ولی خب... حالا اگه بخواد ببره خونهشون منو، باید یه چیزی بگیرم تو راه. اگه وایسته!
یسری اتفاقات و جریانات دیگهای هم داره این داستان که باید تو یه پست حدا بنویسمش! فعلا برم تا امتحان ساعت ۲ یخورده لش کنم!
**
خب، الان ساعت هشت و نیم شبه.
رفتم خونه رضا وخانومش کلی به زخمت افتاد، غذایی خوردیم نمازی خوندیم و رفتم برای امتحان دوم. دومی هم مثل اولی با یه درصد اطمینان بالایی سی و سه چهارتا سوال زدم و دیگه توکل بر خدا!
الان اومدم عروسی دختر همسایمون. اینجا غریبهان و خانوادگی دعوت کردن. ماهم به رسم احترام، دوستی و مهماننوازی اومدیم. خلاصه تنها نشستم و خیلی سخته اینجوری، ولی خب...
امروز خیلی چیزای جالب دیدم.کلی آدم مسن اومده بودن امتحان میدادن. من از اینکه باهاشون امتحان میدم معذب بودم. مثلا ماها قبول شیم، طرف باز برای نمیدونم چندمین بار بیاد امتحان بده... یا اصلا نمیدونم بار اولشون بود شاید.
در هر صورت که امروز خیلی تعریف کردنی بود، مثلا تقلبی که کردم حتی!
حالااا
ان شاءالله بهترین نتیجه رو بگیرین