خونه، میرزا قاسمی
کمر درد هنوز ادامه داره! میخواستم اول درباره میرزا قاسمی بنویسم، ولی حس درد از حس چشایی موقع خوردن این غذا بهم نزدیکتر بود، پس اول اینو نوشتم! حالا همین دیگه، کمرم درد میکنه و ایدهای درباره چگونگی حلش ندارم. دکترم که نه حالشو دارم نه وقتشو، نه پولشو. به این فکر میکنم که احتمالا باید ده دوازدهتا دکتر برم در یه بازه زمانی شاید یکی دو ساله، تا شاید یکیشون بتونه تازه تشخیص بده مشکل چیه... و خب، حال ندارم بیوفتم تو این روال بیخود. لعنت به این دردسرای چرت و پرت الکی! چی میشد مثلا دکترا همه باسواد بودن مثلا؟! یا مثلا ما کار میکردیم و حقوق واقعی و اونی که حقمونه رو میگرفتیم؟ نه اصلا این که تو ایران قفله... من حتی همونی که یک پنجم حقمه هم سر وقت نمیگیرم! کاش زودتر حقوق اسفند پارسالو بدن که برم یه لباس خنک بخرم لااقل، خفه شدم از گرما!
-
عرض میکردم که دارم میرزا قاسمی میخورم. این واقعه، بسیار واقعهی عجیبیه، چون به قول اون مثل معروف هر چی خدا از من بدش میاد، من از سیر بدم میاد! چقدر بدمزه... چقدر بدبو! اصلا خوردنی نبودن از سر و روش میباره با اون قیافش!
ولی خب، دو شب پیش بود مامان اینا از بیرون اومدن، یه ظرف میرزاقاسمی و یه ظرف کشک بادمجون خریده بودن برا شام. و خب از هر دوتاش خوردم. هنوزم دوست ندارما، ولی الان یجوری گرسنهام که میزم میتونم بخورم. در هر صورت البته این غذا رو با بیمیلی نمیخورم! دوست هم داره تازه. سیرش رو نه، بقیشو!
به ذهنم اومد این پست یه تشبیه داشته باشه با داستان من و میرزا قاسمی!
-
چند روز پیش با محسن بودیم. میگفت آره دنبال زن میگرده مامانت برات. بهش گفتم آره... دیگه نهایتا تا سال دیگه یه حرکتی زده باشم احتمالا. پشت بندش سریع گفتم نه ولی! بعید میدونم به اونجا برسم!
تا حالا شده تصور چیزی رو به معنای واقعی کلمه، نداشته باشین؟ مثلا حتی میشه برای پرواز کردن تصوری داشت. روی بال هواپیما نشستن حتی. کارای عجیب... در کنارش یه ویژگی دیگه هم هست، توقع داشتن. توقع اینکه این اتفاق ممکنه یه روزی برام بیوفته. حالا با قوت و ضعف؛ از نظر احتمال یعنی! اینکه توقع داشته باشی به احتمال خیلی زیاد یه چیزی برات رخ بده با با خودت تصور کنی که این قضیه احتمال وقوعش برای من خیلی کمه. چمیونم مثلا من هرگز استاد دانشگاه نمیشم دیگه! مهندس عمران شدم و اومدم تو کارای اجرایی. میتونم استاد شدن رو تصور کنم، ولی احتمال وقوعش برام تقریبا صفره!
حالا اینا رو میگم واسه چی؟ واسه اینکه من کل دبستان توقع و تصور مردن مدیر مدرسمونو داشتم. خیلی هم آدم خوبی بود و جسما سالم بود! ولی ناخودآگاه هر بار میدیدمش خودمو تو مراسم ختمش تصور میکردم. تا اینکه وسطای راهنمایی که بودیم خیلی ناگهانی تو خونهش فوت شد و منم رفتم تو مراسمش و معاون قدیممون رو بغل کردم، و تو بغل من گریه افتاد! حالا جزییاتش رو کار ندارم.
میخوام بگم اون روز ترسیدم. و حس کردم شاید یه چیزایی تو دنیا هست انگار... تصور چیزی رو داشتن، توقع چیزی رو داشتن... انگار مثلا یه کتابی رو خونده باشی یه بار و بعد از چند سال بخوای دوباره بخونیش. هیچی ازش یادت نیست ولی یه جاهایی توقع داری فلان اتفاق بیوفته انگار، و خب واقعا هم میوفته. به محسن گفتم من نه میتونم خودمو تو قامت یه مرد _به معنای همسر_ ببینم و تصور کنم، نه توقعش رو دارم. در مقابل این قضیه اینقدر بهم نزدیک شده که برام یه چیز رو تداعی میکنه فقط، و اونم اینه که قبل وقوع اتفاق جدی توی این زمینه، بمیرم! قضیه برام اونقدرا جدی و ناراحت کننده نیستا. خلاصه امروز نه، فردا. فکر کردن بهش هم ناراحتم نمیکنه ابداً! فقط دربارش اینطوری فکر میکنم دیگه... هنوزم همینطوره برام... ازدواج... بچه دار شدن... یه چیزای این مدلیای انگار هیچ وقت تو داستان من نبوده باشه... یه همچین چیزی!
-
اون دختره که گفتم مامان باهاشون صحبت کرده بود. مادرش انگار گفته باباش و من راضی بودیم، خودش گفته هنوز برام زوده. سنشو نمیدونم البته. ولی خب مامان من بیست و دو سالش بوده که من رو زاییده. (واقعا شاهکار کرده 🤣🤣) بنظرم اینم در همون حدود بوده باشه و خب، میخوام بگم با توجه به قرار داشتن تو رابطه خودم و مامانم، حس میکنم اصلا زود هم نیست!
ولی خب، این قضیه خیلی ذهنمو مشغول کرد. اول اینکه خب من میشم مورد اولی که بابا مامانه گفتن خب حالا عیب نداره، بذار بیاد! که خب دور از تصور هم نبود، خیلی انسان کامل و وارستهای هستم! ولی خب، آیا این داستان واقعیست یا ساخته ذهن مادر دختر خانم؟ یعنی این جواب نه مال خودش یا پدره است و اینطور مودبانه گفته؟ خدا داند! بر فرض اینکه صادقانه باشه، آیا باور دختره بوده این حرف واقعا یا اینکه داستان دیگر و خاطرخواهی دیگری در کار بوده؟ (خدا که حتما میداند، به منم که اصلا ربطی نداره!) در نهایت، حالا کی ضرر کرد؟ من یا اون؟ بدبخت شد...
در باره این قضیه هم خیلی دلم روشن نبود، عنپین همون چیزایی بود که الان داشتم اون بالا میگفتم! میگی نه، برو کامنتای پست قبلو بخون! (خودمم شک کردم، دوباره خوندم. درسته) خب البته اینا همه میتونه اتفاقی باشه دیگه... ولی در هر صورت من همچین تصوری دارم.
دیشب که علیرضا اینو گفت بهم خیلی حس عجیبی داشت. حس میکردم شکست خوردم انگار! در صورتی که به هیچ وجه اتفاقی نیوفتاده بود برام، لااقل برای من! ولی این حس چی بود؟ اینکه انگار چیزی رو از دست دادم. موقعیت خوبی رو از دست دادم مثلاً! تازه حتی یک بار هم ندیدم اون خانوم رو! در این حس احساس مبهم و بیخودی بود! داشتم درس میخوندم. علیرضا که اینو گفت اصن یجوری خورد تو ذوقم! حتی بغض کردم! از کجا میاد اینهمه رقت!؟ این حتی من نبودم که پس زده شده بود. یک نفر داشت زندگی خودشو میکرد و همچنان هم به پلن و برنامهش چسبیده! به من چه؟ کی با من کار داشت؟ حتی هنوزم دوست دارم ببینمش یه بار و سعی کنم قانعش کنم که زود نیست!
لااقل با این استدلال که من هم هیچ وقت نمیخواستم از خانوادم دور بشم و همین الانش هم نمیتونم دوریشون رو تحمل کنم. ولی یه وقتایی به این فکر میکنم که حاضرم هر جایی زندگی کنم، جز اینجا. اینقدر که این خونه برام غیر قابل تحمل میشه. اینو بهش بگم که این حس، کاملا حس عمومی و شایعیه و یه روزی سراغ تو هم میاد. هنوز یقه منو نگرفته، ولی گاهی اوقات میاد یه سیلیای میزنه و میره. بهش بگم زود نیست، چون هنوز روزای بدت نیومده، ولی اون روز اگه بیاد دیر میشه! اینکه به هر زندگیای تن بدی، واسه اینکه دوست نداری تو خونتون بمونی. واسه اینکه چیز جدیدی رو تجربه کنی، که حتی اونقدرا هم ذوق و شوقی بابتش نداری. لااقل به عنوان یه آشنا و برادر بزرگتر اینا رو بهش بگم و راحت شم! ولی خب...
-
مامان هنوز این قضیه رو بهم نگفته. علیرضا گفت بهم. امشب بابام داشت میگفت دختر غلام خوبه؟ خیلی خانواده خوب و زحمتکش. معلم. فلان بیسار... من خب هیچی نمیگفتم دیگه. این حرفا یعنی مامان، به بابا در این مورد گفته قاعدتا. ولی خب نه، من دختر غلامو نمیخوام بهش فکر هم بکنم. اونی که توی سه سال راهنمایی همیشه با پیشداوری راجع بهم صحبت میکرد. مسئول *** که میدونستم دوست بابامه، و یه زمانی با هم رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، ولی همیشه یجوری باهام رفتاد میکرد انگار بزغاله شیطون گلهام. این پسر فلانیه، عیب نداره حالا. شیطنتش به باباش رفته! خره، من شیطون نیستم، شما اینو بهم تلقین کردین! شما یه آدمی که کل دبستان کسی صداشو نشنید تبدیل کردین به یکی از اذیتکنترین و شرورترین بچه های مدرسه! البته مبگم، آزارم به کسی نرسیده، ولی خیلی اذیت کردیم! انی وی...
-
اونجا که گفتم میرزا قاسمی، یاد این افتادم که اگه غلام سیر توی میرزا قاسمی باشه جالب میشه داستان! درسته سیر دوست دارم ولی خب ترکیبش تو بیاز داغ و نمک و فلفل و بوی دود و -شاهکار خداوند، حضرت- بادمجون، چیز قابل تحملیه! هنوزم سیرو دوست ندارم ولی خب میرزا قاسمی خیلی هم بدمزه نیست! و اینکه درسته من از گشنگی میرزا قاسمی خوردم اون شب، ولی الان گرینههای دیگه هم داشتم برای خوردن، ولی دلم میرزا قاسمی میخواست!
اینکه زائقه عوض میشه یا آدم فقط گشنهتر میشه...جالب نیست این فکرای فانتزی مسخره؟
-
دیروز محمدرضا نبود. من وقتی رسیدم بچه های سرویسمون داشتن سوار ماشینای دیگه میشدن که برگردن. من نمیدونستم که سرویس نداریم! به احسان گفتم سرویس کو؟ گفت نیست دیگه؛ و راه افتاد. رفت تو یه ماشین بشینه. بهش گفتم من چی؟ گفت خودت میدونی! و رفت!
به یکی دیگه گفتم منو میبری؟ (آخرین ماشین حاضر تو کارگاه بود) گفت والا ماشین من چهار نفر جا دا... دیگه گوش ندادم چی میگه! گفتم برو، برو نمیام. حتی یه نفر از بچه های سرویسش، نگاهشون سمت من نبود. منی که همکارشون بودم و جا مونده بودم چون سرویس نداشتیم. بعبارتی ترجیح میدادن یه نفر یکی دو ساعت آوارگی بکشه و برنامه زندگیش به هم بخوره، ولی نیم ساعت جاشون تنگ نباشه!
امروز با یوسف صحبت میکردم. گفت دیروز از دست احسان ناراحت شده بودی... گفتم آره! من هر بار که زودتر میرسیدم و سرویس نداشتیم میرفتم دنبال یکی. اگه خودم جا پیدا میکردم میگفتم ما سه نفریما. اونا چی. حواسم به این بود همیشه. بعد جلوی من سوار شده رفته و حتی یه تعارف الکی هم نزده که بیا اگه تو عجله داری تو برو! بی معرفته... یوسف میگفت ببین، از تو اینا که قرار نیست رفیق در بیاد! اینا همکارن فقط! دیدم راست میگه... دیدم راست میگه!
دیروز هم از تقدیر و کار خدا، فرهاد دیرتر میخواست بره و بود که من باهاش برگردم. صددرصد اگه نبود میرفتم لب جاده سوار ماشین میشدم، ولی منت کسی رو نمیکشیدم که تو رو خدا یه جا به من بده تو ماشینت! در هر صورت یه بار دیگه خدا دیروز بهم گفت ببین یادت نره، تنهاییا! فقط منم و خودت! تو فکر بقیه نباش، دل نبند... میدونستم. خیلی وقت پیش اینو یاد گرفتم!
جلالالدین محمد بلخی (که بعضیا بهش میگن مولوی) میگه:
جمله اخرت وصف الحال تمام موقع هاییه که دست یا حتی دیت خدا رو دیدم. و چقدرم روشن بودن تو زندگیم. و در عین حال پر از تنها
میدونی منم یکیو میشناسم که خیلی نزدیکه بهم و خانوادش چون سنتی ن میخوان زودتر مزدوج شه ولی خودش اصلا دلش نمیخواد، حتی یبار فهمیدیم که خانواده خودشو یکی از پسرای فامیلش قرار نامزدی گذاشته بودن بدون اینکه نظرشو بپرسن و دختر چون کلا نمیخواست بیخیال شد، نه چون طرفشو میشناخت، چون کلا نمیخواست ازدواج کنه.
تازه یه بارم این اتفاق نیفتاده براش. به این فکر کن شاید اون هم توی این موقعیت بوده.
ولی امیدوارم با آدم خودت ملاقات کنی.
و میرزا قاسمی، بخاطر ارتباطاتمونو سیر اینقدر مهجور کردیم وگرنه بنده خدا چینقدره خوبه اخه😭😭
هیع..