کارگاه، حرفهای مگو
این عنوان حرفهای مگو رو خیلی وقته میخوام بنویسم ولی فرصت نکردم. امروز اومدم یه پست بذارم، یهو گفتم بذا اینو بنویسم دیگه، حالا نهایتش یکم طولانی تر میشه... چند وقت پیش یکی از دوستان اینجا برام چیزی نوشت. «من نمیدونم چرا اینجا هر چی بنویسی برعکس میشه! ... فقط اینو گفتم در مورد مسائل مهم ننویسین» حرفشون رو قبول دارم ولی خب... این حرفهای مگو یعنی حرفهایی که نباید گفت. حرفهایی که گفته نمیشه هیچوقت، ولی خب واقعا آدم یه وقتایی دلش میخواد همین حرفهای مگو رو هم، به کسی بگه! یکم حدیث بیارم داخل بحث... اینا رو از نوجوانی یادمه و وقتی سرچ میکنم و میبینم میتونم زود پیداشون کنم، خیلی خوشحال میشم :)
امیرالمومنین علیه السلام میفرماید: «انحج الامور ما احاط به الکتمان، موفقترین کارها، کارى است که با کتمان کامل صورت گیرد.» یا امام جواد علیه السلام میفرماید: «اظهار الشئى قبل ان یستحکم مفسده له– آشکار کردن چیزى پیش از آنکه استوار گردد موجب تباهى آن مى شود.» (من همیشه پستامو از دو طرف جاستیفای میکنم، ولی این ویرایشگر متنم الان به مشکل خورده، کار نمیکنه اون کلیدش و واقعا رو مخه!)
من بیشتر این دومیه مد نظرم بود که معصوم میگه اگه میخوای توی کاری موفق بشی، بیانش نکن. (بیان به معنی گفتن نه انتشار دادن در بیان :) مثلا میگن گوگل کنیم... اینجا هم ما پست میذاریم داریم بیان میکنیم دیگه :))) آقا با اینکه من در واقعا میخوام یه جورایی با این موضوع مخالفت کنم و دارم مقدمه چینی میکنم، ولی این حدیث رو واقعا عمیقا قبول دارم. توی روانشناسی و اینا هم هست فکر کنم، یعنی طبق حافظهم دارم میگم، یادمه که خونده بودم اینو. مضمونش به این شکل بود که از اونجایی که شما با بیان کردن چیزی دارین از وجود خارجی داشتنش اطلاع میدین، انگار خودتون هم در ناخودآگاه این تصور براتون پیش میاد که این کار انجام شده یا بخش اعظمی از این کار انجام شده. و در نتیجه دیگه تقریباً میشه گفت فاتحه اون کارو باید خوند، چرا که دیگه سمتش نمیرین. انگیزهای که دارین از دست میره و چیزای شبیه به این. مثلا من هیچ وقت تابحال نتونستم یه قدم مثبت حتی، توی نوشتن یه مجموعه شعر بردارم. خب بله، نوشتن یه مجموعه ملزومات زیادی داره، ده برابر چیزی که مینویسی باید حرف داشته باشی. باید اراده قوی داشته باشی تا بتونی یه کار سخت و نفسگیر اینچنینی رو ماهها پیگیری بکنی تا بتونی چهارچوب اولیهش رو بنا کنی. باید به این اندازه اعتماد بنفس داشته باشی که از خودت ببینی که میتونی همچین کاری بکنی و به حواشی هم توجه نداشته باشی. و ملزومات دیگهای که شاید درجه اهمیتشون کمتره که یادم نمیاد، شایدم به اندازه اینها بهش توجه نکردم. در هر صورت همه اینها یک طرف، بیان کردنش یک طرف. من برای این فرزند زاده نشدهم، اسم هم انتخاب کردم. جلد هم طراحی کردم و حتی روی جلد اسم ناشر هم زدم! (اینا برا چند سال پیشه، الان کمتر رویاپردازی عملی دارم :)) و همهی اینها رو احتمالا مکررا به افراد مختلفی گفتم! با وجود اینکه هنوز کار ویژه و مهمی در این زمنیه انجام ندادم ولی پایه و اساس مشخصی داره این مجموعه برام که از قالب ابداعی و منظمش منشت میشه. خب بیا، همین الان باز دارم میگمش! خب، خودم که این حق رو دارم خودم رو قضاوت کنم! خودم معتقدم بزرگترین مانع من توی این قضیه، همین مورد آخره. و همین روی بقیهی ملزومات قبلی هم تاثیر گذاشته! حالا این یه مثال بود، بازم مثالهای دیگهای هم هست.
برگردیم به حرفهای مگو. خلاصه تو هر خونهای هم خوشی هست هم ناخوشی! هیچ کس نه خوشیهای واقعیشو تعریف میکنه و نه ناخوشیهاش رو! مثلا دیروز نشستیم با مامان کلی درباره فلان موضوع حرف زدیم و چمیدونم شیرینی پختیم و قطاب کرچو گرفتیم و اینا. (خب گفتم مثلا دیگه، این کارو واقعا نکردم دیروز. ولی کرچو میدونین چیه؟ نیشگون رو که میدونین؟ وشگون یا نیشگون یا به عبارتی پیچاندن چیزی🤣 با سر انگشت شست و وجه بیرونی انگشت اشاره را گویند! مثلا علی حسن را نیشگون گرفت! حالا ما همینو میگیم korchoo. و خب از این کلمه توی درست کردن اون گرههای بالاسر قطاب هم استفاده میکنیم که هنریست دست نیافتنی! مثلا من خودم حس میکنم بلدم، ولی مامان اصلا کرچوهای منو قبول نداره. باز واسه خواهرمو بیشتر میپسنده و خب معتقده خودش بهتر از ما میگیره. از طرفی بسیاری از زنان فامیل هم هستن که به هیچ عنوان بلد نیستن و حتی خودشونم فکر نمیکنن که بلدن یا خوب میگیرم، میگن بلد نیستیم. من چون دستام خب مردونه است، مامان میگه کرچوهات بزرگ و گشاد میشه. ولی خب بنظر خودم اینطور نیست:) حالا...) یا مثلا از ناخوشیها... کسی نمیاد از دعوای پدر و مادرش تعریف کنه. لااقل ما پسرا اینجوری نیستیم. یا مثلا در تاریخ نوشته نشده یه مردی بیاد از عاشقانههاش با همسرش برای کسی تعریف کنه. شعر نوشتن، داستان گفتن، اما از دور، نه نزدیک! (گفتم مرد چون اینور اونور میخونم خانوما خیلی مرزبندیهای متفاوتی از آقایون دارن! واقعا؟ تایید میکنین؟؟) یا خب، همین حرفای دلیای که ماها اینجا میزنیم، خیلیاش رو کی میگه؟ اصلا خود ما اگه میتونستیم بگیمشون، مینوشتیمشون اینجا؟ چقدر شنیدم از بچههای مختلف که خیلی خوبه که میتونی بنویسی، تو این فضای امنی که داری و من این فضا رو از دست دادم و اینا. یعنی کسی هست که منو میشناسه و من نمیخوام حرف دل منو بشنوه و ببینه و دیگه نمیتونم حرف بزنم! مصداق های حرف های مگو زیادن واقعا. بیشترشونم چیزایی هستن که مربوط به جامعه و افراد اطرافن. مثلا آدمها خیلی با هم تفاوت دارن و مسیر رشدشون هم متفاوته، به این معنا که من و آقای ایکس میتونیم تو زندگی در یک نقطه در نهایت توافق باشیم، اما بعد از چند سال در نهایت تفاوت. حالا تکلیف چیه؟ چند درصد افراد هستن که میایستن تو روی شخص مقابل و میگن آقا من دیگه نمیخوام با تو صحبت بکنم، دنیای تو با من خیلی فرق داره. تو رفیق صمیمی من بودی و تا ابد هم مورد احترام. ولی حالا با هم خیلی فرق داریم. هر دو طرف هم اینو میدوننها... ولی هیچ کس نمیگه. بخدا دیگه حال ندارم مثال بیارم...
میخوام بگم واقعا یسری چیزا هستن که نباید گفت. یسری چیزا هم هستن که تربیت ما و جامعه برای ما طوری جلوه داده که نمیگیمشون. یسری چیزای دیگه هم هستن که ما به اشتباه فرض میکنم نباید بگیم. این در مورد ازدواج خیلی صدق میکنه! ما مثلا چند وقت گذشته هر کدوم از اقوام که ازدواج کردن، وقتی متوجه شدیم که مثلا عقدی بوده خواستن دعوت کنن یا از این صحبتا. خب مثلا اگه تو تحقیقاتت بپرسی و یه چیزی رو از آشنای مشترک بفهمی چی میشه؟ میترسی مثلا پدر من بفهمه داری پسرتو زن میدی؟ یا میدونین، یه شبکه احمقانهای تو خانواده پدری من وجود داره، متشکل ازبزرگترایی که از اتفاقات خبر دارن ولی کامل نمیگن. تازه اگه تصمیم همایونی داشته باشن که نم پس بدن، نصفه نیمه و راز آلود صحبت میکنن. آره یکی قراره ازدواج کنه، از پسرا... حالا پدر بزرگ من ده تا بچه داره، هر کدوم هم چند تا پسر و دختر. بین بیست نفر باید بشینیم فک کنیم که کی وقت زن گرفتنشه. یا مثلا یکی حامله است! کی؟ گفتن نگیم! خب عمه جان، غلط کردی تا همینجاشم گفتی! میدونین، تو یه همچین وضعیتی قرار گرفتن اینجوریه که حس میکنی تو این وسط نامحرمی انگار. نامحرمیای که از تقصیر باید بیاد. مثلا یه بار به کسی اعتماد کردیم و کوزه دادیم بهش، شکست. دیگه نه کوزه بهش میدیم، نه وقتی میخوایم آب بیاریم بهش خبر میدیم. من به شخصه تکلیفم با خودم تو خیلی از این وضعیتا مشخصه. یه جایی وقتی از آدمای اطرافت کاملا رها بشی، دیگه سخت هم آزار میبینی. (این یه سیستم دفاعی هم هست انگار که ذهن داره برای اینکه بعد از مورد ظلم واقع شدن مثلا خودش رو قانع کنه که من برام مهم نیست و فلان و بیسار که آدم کمتر اذیت بشه. ولی خب من متعقدم چیزی که من با فکر و تمرین بدست آوردم چیز متفاوتی از سیستم دفاعی روحی روانیم باشه.) منی که میدونم نه در حق کسی بدی کردم نه مستحق اینطور جدی گرفته نشدن هستم، وقتی میبینم یه همچین داستانی داره برام پیش میاد، خب اصلا بهش فکر هم نمیکنم. و کمکم هم اون آدمها و تمام جریانات حول و حوش اونها برام بیاهمیت میشن. الان اینطوری فکر میکنم که اگه خودش نخواسته بدونیم، خب پس حتما چیز مهمی نیست دیگه! و تمام! تا ابد هم مهم نخواهد بود. دیدین بعضیا مثلا بیماری رو پنهان میکنن؟ من خیلی زودتر از اینکه یکی از آشناها از سرطان فوت کنه از بیماریش خبر داشتم. اون وقتی که سالم و سرحال خودش پامیشد میرفت دکتر. و حالا که چند سال از فوتش میگذره، هنوز هم از پسرش نشنیدم که آره، مادرم سرطان داشت و اینطوری شد. شاید من آشنایی داشتم و اون هم آشنایی داشت که در نهایت کمکی به وضعیت تو میکرد؛ ولی تو هیچ وقت نخواستی! یا یه مثال دیگه، دوست صمیمی دوران کودکی و نوجوانی من (دقیقا مصداق همونی که الان دنیاهامون کاملا از هم جدا شده) الان حدود یه ساله که عقد کرده ولی هنوز من نشنیدم ازش که آره عقد کردیم! حالا اینکه فامیل درجه یک هم هستیم باید اضافه کنم! هیچ کس از عقدشون خبردار نشد. نه اینکه بگن دعوت نداریم، حتی خبر هم ندادن! بعدا از جاهای دیگه فهمیدیم. البته ماها که باهاش در ارتباط بودیم میدونستیم دوست دخترش کیه و قراره اینو بگیره و اینا. ولی اونم همینطوری فهمیده بودیم بخاطر روابط نزدیکمون. نه اینکه بگه آقا من میخوام برم خواستگاری فلانی. یا چمیدونم، میخوام ماشین بخرم. میخوام ماشینمو بفروشم بذارم رو پولم خونه بگیرم! و میدونین، شاید به نظر مهم نیاد. من هر جا برای تبریک بوده رفتم، هر جا بقیه روبوسی کردن منم کردم، ولی هنوز تبریک نگفتم بهش بابت ازدواجش. این کلمه رو هنوز به زبون نیاوردم. چون من خبر ندارم که! دارم؟ اینجوری مهم نیست برام...
حالا اینهمه رو گفتم که بگم رازداری و حرفای مگو داشتن قطعا یه مرز و حدی داره. بله، قطعا احترام قائلم برای تصمیم همه کسایی که ما رو قابل نمیدونن که چیزی از کاراشون بدونیم، ولی فقط اگه قصدشون این باشه که ما رو آدم به حساب نیارن این رفتارشون درسته! نه اینکه بخوان فقط کاراشون زودتر پیش بره یا مثلا چشم نخورن یا خدایی نکرده بخوان کسی از فامیل رو دعوت کنن که بخواد یه دونه شیرینی تو اون مراسم بخوره! اگه به این دلایل باشه، آدم حساب نکردن دیگران میشه عوارض جانبی عمل، میشه چیزی که نمیخواستن ولی انجامش دادن؛ که در این صورت خب کارشون اشتباه بوده دیگه! خودمو تو این داستان نمیبینم، دارم مجموعهای صحبت میکنم! مجموعه آ فلان رفتار رو داره، مجموعه بی فلان برداشت. درصورتی که قصد مجموعه آ ارسال همان مفهوم برداشت شده توسط مجموعه ب نباشد، یا مجموعه آ رفتار نادرستی داشته و یا مجموعه ب تحلیل نادرست یا هر دو!
حالا من مثلا بصورت یه آدم ناشناس میام اینجا یسری حرفا رو میزنم. خیلیاش هم به خاطر اینه که کس دیگهای رو ندارم که اینا رو بگم براش. اینجا هم برای خودم دارم مینویسم و برای خالی شدنم، نه اینکه مثلا بخوام کمک ویژهای از کسی بگیرم یا مثلا کسی رو در جریان مسئلهای بذارم. برای این هم منتشرش میکنم که معتقدم تو حرفهای هر کسی میشه یه چیز خوب و مفید در آورد و حس میکنم شاید چرت و پرتای منم برای کسی یه فایدهای داشته باشه. من خودم گاهی اوقات از حرفای بیوقت و ناجور و بی قصد خیلیا، کلی استفاده کردم... اینجوری میگم خلاصه! در کل نظرم اینه که حرفی که نیازی به گفتنش نیست و اصلا بهتره که آدم نگه همون کارها و اهداف درستیه که آدم شخصاً داره برای خودش و گفتنش باعث میشه آدم به خودش و کارش شک بکنه. همین هم اگه آدم نمیدونه کار و نظرش درسته یا نه، خب قطعا میره مشورت میکنه دیگه. در مسائل غیر شخصی و دارای جنبه اجتماعی اما، مسئله اینقدر پیچیده میشه که نمیشه دقیق گفت چی درسته و چی نه. ولی حرف زدن، زبون باز کردن و به معنای واقعی اجتماعی بودن رو نباید فراموش کرد یا نادیده گرفت. آدم باید حرف بزنه، حرف نزنه آدم نیست که...
حس میکنم اینهمه نوشتم، بازم موضوع کامل بسته نشد! متاسفانه زبان الکنی دارم و منظورم رو نمیتونم منتقل کنم! انی وی!
-
در همین مسئله زبان الکن، یه مجموعهای هست به اسم شگرد. خیلی جالب کار میکنن. تقریبا همون مستر کلاس خارجیا رو آوردن کپی کردن و آدمای موفقو میان دوره برگزار میکنن. من خیلی دوست داشتم ترانه سرایی کاکایی و راز شعر بهمنی رو ببینم. امروز یه پیامی اومد برام که فن بیان مدقالچی هم به مجموعشون اضافه کردن. متاسفانه چندتا ویژگی بد داره این مجموعه. اولیش قیمتشه که خیلی بده:) از بس گرونه. گرونیش در حدیه که من (بعنوان آدم خل و چلی که 15 تومن پول ماشین حساب داده) هم نمیتونم خودمو قانع کنم که برم دورهش رو تهیه کنم. دوم اینکه حتی فایلهای آموزشی رو نمیتونیم داشته باشیم و کلا آنلاینه! یعنی همش باید آنلاین بشی و ببینیشون. خب این خوب نیست دیگه! الان من این سه تا دوره رو میخوام داشته باشم و هر وقت فرصت کردم ببینم. باید دو ملیون تومن پول بدم که بعدا هر وقت خواستم و نت داشتم و اینا بشینم ببینم؟ بعد گزینه جایگزین چیه؟ 475 تومن بدم بشینم سه ماهه همشو ببینم؟ وقت نمیکنم که! خلاصه که خیلی گرونه پلنهاشم کاربردی نیست خیلی. اما کارشون ارزشمند، قابل احترام و حرفهایه! حالا یه وقتی پولدار شدم میرم میگیرم میبینم. همین فن بیانش مخصوصاً . اینو احتمالا چند وقت دیگه خر میشم میخرم:)
-
موضوع دیگه اینکه الان ساعت 10:48 دیقه است. به عبارتی حدود یازده ساعت از روز تولدم میگذره. دقیقش هم باید تقریبا چهار ساعت کم کرد ازش. الان دقیق یادم نمیاد کی بود به دنیا اومدم، چهار صبح بود، چار و رب بود، چهار و نیم بود. ساعتم رو دیوار نبود متاسفانه :) تا این لحظه اولین تبریک رو، حتی زودتر از موعد از مامان گرفتم. بعد رفتیم با هم برام لباس اینا هم خرید از طرف خانواده. تبریک قبل از موعد بعدی هم از گوگل گرفتم دیشب که خب واقعا هم قبل از موعد نبود و طبق ساعت اونا احتمالا خیلی هم به وقت بود. در کل، بار اول بود گوگل از این کارا میکرد. بعد امروزم بانکا تبریک گفتن، و اوپراتورای همراه. همراه اولم یه هدیهای داد که دستش در نکنه، نمیدونم چی بود اصلا! آخریشم فرهاد بود که من یه پیامی بهش دادم که مضمونش تمسخر معین بود، بعد اون تبریک گفت تولدمو. مهدی هنوز تبریک نگفته و نمیدونم بگه یا نه. توقعی هم ندارم، ولی عادت شده تقریبا. محسن و سینا و بنیامین احتمالا تا شب تبریک بگن تو گروه بهم و همین دیگه. حالا اینا رو نگفتم الان تبریک جمع کنم. میخوام بگم امروز که روز اول بیست و هشت سالگیمه (اوف چقدر بزرگ شدم!) چند سالی میگذره از اینکه چیزی توی زندگی منو به وجد نمیاره و زندگی چیز جدیدی برام نداره. هر چیزی که دارم میبینم یا تکرار قبلیهاست یا تکرار ضریبدار قبلیها! به چیزی امیدوار نیستم و البته ناامید هم نه، چون توی امید تنها چیزی ک مفیده، میل به زندگیه که اون رو جداگونه دارم! میل به زندگی و زیستن دارم چون پدر و مادر عزیزی دارم که هیچ وقت از خوشحال دیدن و بودنشون سیر نمیشم، چون خواهر و برادری دارم که هنوز درخشیدنشون -رو به اون مقدار که میتونن و لایقشن- رو ندیدم و چون خدایی بالاسرمه که نمیدونم تا چه اندازه میتونم دوستش داشته باشم، ولی میدونم خیلی بیشتر از اینا جا داره که خودمو بهش ثابت کنم که مهرشو بکاره تو قلبم و چون فکر میکنم زندگی باید یه شکلات شیرین و شگفت آور توی آستینش داشته باشه و منتظر روزیام که بالاخره تسلیمم بشه و یه تیکه ازش بهم بده. با همهی اینها معتقدم تولد اتفاق مبارکی نیست اگه آدم چیزی برای دوست داشتن نداشته باشه! و من عاشقانه همهی اینها رو و زندگیم رو دوست دارم، هر چند خیلی غر میزنم و ناراضی نشون میدم، اما... ولی این لحظهی تولد، این روز قراردادی رو بعنوان روزی که که برام مهم جلوه کنه و مبدا چیزی باشه قبول ندارم و نخواهم داشت! در هر صورت فعلا که هستیم، تا سال دیگه هم خدا بزرگه.
امسال برای اولین بار به وضوح گفتم برام کتاب بخرین. گفتم حافظ به سعی سایه رو میخوام. گفتن نه حافظ داریم. کتابم زیاد داری! انگار مثلا کتاب داشتن مث خیار داشتنه که همش یه مزه رو بده، نه فعلا یه کیلو داری! بابا فررق داره مادر من! برادر من فرق داره!!! دیروز رفتم برا خودم بخرم و بگم مامور پست روش بنویسه تولدت مبارک! که برم بگم بیا نگرفتین خودم برا خودم گرفتم که بلکه خجالت بکشن! باز یه لحظه به طرز ابلهانهای گفتم شاید سفارش داده باشه علیرضا :) یعنی میشه؟ چقدر من ساده و سرخوشم آخه! حالا حقوق بعدیو که دادن میخرمش! شاد مستر کلاسه هم ثبت نام کردم که یهو با هم بشه یه تومن سر راست...
در هر صورت ما کلا از اون خانواده منطقیاییم که از همون بچگی برامون لباس میخریدن تا الان که سن خر باباجان رو دارم:) حالا اون موقعا دلخور میشدم مثلا شاید بچه بودم حق داشتم، الان نمیدونم چرا یاد بچگیام افتادم بهانه گرفتم :)
همین دیگه! برم به پیر شدنم ادامه بدم... بذا یه شعر ببینم پیدا میکنم...
ما از چمن به برگ خزان دیده ساختیم
چون غنچه گر تو مشت زری یافتی بگو
از صائب تبریزی
یه عادت زشتی جدیدا پیدا کردم یسری سرچامو تو صفحه ناشناس میکنم. فلذا تو هیستوری ذخیره نمیشه. یه شعری هفته پیش از صائب خونده بودم یه تصویری یه جاش داشت پشم ریزون. نوشته بود که آزه این زندگی ما مث طناب میمونه. خیلی سختی و گره داشته داره و کلی طولانیه ولی از بیرون اینجوری بنظر نمیاد. یه همچین چیزی. ولی خب امروز نتونستم اینو پیدا کنم، حیعف شد :( خیلی گشتم، پیدا نمیشه... هییع
(ایول، لحظه آخری جاستیفای شد، خدا رو شکر:)))
پینوشت: هر چی فکر کردم دیدم حیفه ننویسم، احتمالا امروز یکی از خالهزنکیترین پستهای تاریخ بلاگو نوشتم فک کنم🤣
یه جایی " هم خوشی هم ناخوشی "
خ جامونده:دی