خونه، شنبه آخرشه، نه اولش!
اینقدر سرم شلوغه که نگو! چی بگم از کجا بگم؟
-
اینطوری شروع میکنم که یه مدتی بود خیلی منظم و مرتب و با انگیزه بودم و همزمان هم درس میخوندم هم ساز میزدم، تازه آخر هفته ها هم میرفتم گیم نت مثلا. کلا همه چیز روال بود. تا اینکه استاد فولاد شروع کرد به بینظمی توی آپلو فیلما و اینکه آره برق رفت و فردا فیلم نداریم و اینا. خب اینجور چیزا خیلی رواله و پیش میاد. ولی من عادت کرده بودم به اینکه روزی دو ساعت فیلم آموزشی همراه تمرین ببینم و بعدم بدوئم برم خونه ساز تمرین کنم. اون روز که نذاشت، درس نخوندم، یعنی حتی دوره هم نکردم. فرداش گذاشت ولی کار داشتم و تنبلی کردم و نخوندم. اینجوری شد که نفهمیدم یهو چی شد، افتادم عقب از درس خوندن. من کلا حافظه به شدت ضعیفی دارم و اگه اطرافیانم بدونن چه چیزاییو فراموش میکنم و به روی مبارک نمیارم، فورا منو میبرن دکتر! خلاصه نفهمیدم اون چند روز چطور گذشت که یهو آخر هفته دیدم شیش هفتا فیلم باید ببینم تا برسم به درس! ولی در همین حین کلاس ساز هم رفتم و همونطور که تو پست قبلی گفتم گند زدم. و این شد که درس بزرگی گرفتم.
اول اینکه من به طور ناخواسته و ناخودآگاه داشتم از این دوتا برای همدیگه کمک میگرفتم. یعنی درس میخوندم و خوشحال از اینکه کار مفیدی کردم ساز میزدم و ساز میزدم و راضی از اینکه کاری که دوست دارم رو دارم انجام میدم درس میخوندم. اون هفته وقتی درس نخوندم، این چرخه رو خراب کردم و پشت بندش ساز رو هم گند زدم. اول هفته یه توییت زدم که توش نوشته بودم روتین روزمرهم رو خراب کردم و یه هفته تمام طول کشید تا درستش کنم. حرف درستی بود. حالا کار ندارم که سینا برداشت آورد تو تلگرام و سعی کرد مسخرهم کنه. البته یه جوری جدی و وحشیانه جواب دادم که در نطفه خفه شد این نقشه پلید؛ وگرنه تا سالها قرار بود منو با کلمه روتین روزانه مسخره کنن! خب خلاصه که یکی شد این موضوع مهم و جدی که از من به شما نصیحت، سعی کنین چرخههای این مدلی توی زندگیتون بوجود بیارین و باور بفرمایید از نتیجه شگفتزده خواهید شد! نمیدونم چطوری، ولی بگردین، تلاش کنین و امیدوار باشین مثل من خوش شانس باشین و بیوفتین توی یکیش! مسئله خیلی بینظیرِ مشاورهایه بنظرم!
آخر اون هفته (که میشه هفته پیش) درسمو تموم کردم و خیالم خوش بود که ایول، رسوندم خودمو بعد از یه هفته به چیزی که باید، دیگه خطا نمیکنم! ولی درست کردن یه چرخه معیوب، خیلی کار سادهای هم نبود. سازم رو خوب زدم و استاد مجددا تشویقم کرد. اما به خاطر کلاسای زیاد و مسافرتای شهری زیادم تو این هفته (چهار روز، روزی میانگین 200 کیلومتر رانندگی) باعث شد این هفته هم نتونم درست و حسابی طبق برنامه پیش برم! درس دوم این بود، نباید میفهمیدم که میشه اشتباه رو جبران کرد! بیشتر از دو ماه طبق برنامه پیش رفته بودم و یه مو به مو همه چیم سر جاش بود ولی وقتی فهمیدم میتونم خطا کنم و تو یه هفته جبرانش کنم، شل شدم! شاید دارم سخت گیری میکنم و واقعا نمیتونستم روزایی که میرم کلاس درس بخونم، ولی خب نمیدونم اگه هفته قبلش رومثل آدم پیش میرفتم، بازم اون روزای کلاس درس نمیخوندم یا میخوندم!
این هفته رو با دونستن و فکر کردن به این موضوعات به انتها رسوندم. خدارو شکر امدادهای غیبی همیشه همراهم هستن :). این هفته هم یکی دو روز ویدئو نذاشتن و همین باعث شد بتونم اون چهار روز رو جبران کنم! همین که آخر هفته هم سر کار بودم کمک کرد بتونم وقت بیشتری واسه درس بذارم و برسونم درسامو. تمرین ساز هم این هفته خیلی خوب پیش رفته و جابجایی صعودی و نزولی بین سیمها به مقدار قابل قبولی در حال انجامه!
تا اینجا شد دوتا کشف مهم و کارا برای سبک زندگی، و اما سومیش همونیه که توی عنوان نوشتم. شنبه آخرشه، نه اولش!
-
(از اینا به بعد روز چهارشنبه، 15 شهریور نوشته شده، یادم نمیاد چرا ولی اون روز کاری پیش اومد نتونستم ادامهشو بنویسم.)
-
قبلا یه بار نوشته بودم دربارش، نمیدونم شاید اینایی که دارم الان مینویسم متعارض باشه با اون قبلیا! ولی خب... این داستان از شنبه شروع میکنم و اینا هست، این که دیگه جک شده. یعنی همه میدونن اون شنبههه هیچ وقت نمیاد. همین شروع میکنم خودش ینی اون شنبههه نمیاد. ما درس خوندنمون اینجوریه که کل هفته رو میخونیم، بعد جمعه دوره میکنیم باز از شنبه ادامه میدیم.
فهمیدم درسته که شنبه اگه اول یه کاری باشه کار نمیکنه؛ ولی اگه آخر یه چیز دیگه باشه چرا! میگم یعنی اول هفته با خودم حساب کتاب کردم، دیدم یجوری به هم ریخته همه وضع زندگیم که نمیدونم چه غلطی باید بکنم! اصن هیچ تمرکزی نداشتم و نظمم از بین رفته بود. ولی خب تا آخر هفته خودمو رسوندم و گفتم خب اوکی، هفته قبل خوب نبود، عیب نداره. دوباره برگرد به همون روال قبلی. و خب شد! الان تقریبا آخر هفتهایم دیگه. همه چیم اوکی شده. تمرینامو رفتم پیش استاد ازائه دادم و گفت نه خوبه آفرین. خیالم راحت شد. درسامم منظم مثل هفتههای قبل خوندم و ردیف اومدم جلو. شد! شنبه اولش نبود ولی کل هفته قبلو، تو همون پنج صبح شنبه دفن کردم و گفتم تموم شد هر چی بوده. انگار نه انگار. دوباره شروع کن. و جواب داد. جالا من سخنرانی انگیزشی اینا بلد نیستم، عمرانم خوندم و از روانشناسی و اینا هم هیچی نمیفهمم. ولی میگم یه سری چیزا هست که جواب میده، و فقط یه تفاوت کوچیک با چیزایی که همه بلدیم و انجام میدیم و جواب نمیده داره.
-
دیگه آخرای تمرین سادهام. توی این کتابی که دارم باهاش تمرین میکنم درسام رسید به ردیف نوازی. الان تمرینای این سریم که تموم بشه، درس بعدی هست درآمد دستگاه ماهور از ردیف میرزا عبداله. اینا خودش داستانای سختیه و خیلی نمیدونم ازش. ولی مثلا وقتی میگن دستگاه فلان بستگی داره به جای انگشت گذاریهای خاصی که مربوط به اون دستگاهه، و نمیدونم ضرب و اینا هم توش دخیله یا نه. ولی درباره ردیف میدونم که یه چیز شخصیه. یه چیزی داریم به اسم گوشه. آهنگای کوچولو کوچولویی هستن مثل کلمات. حالا نه اینکه اینقدرم کوچیکا، ولی دربافت ذهنی من اینه که گوشه ها مثل کلماتن. بعد ردیف چیه؟ نظم و ترتیب قرارگیری این کلمات پشت سر همو میگن ردیف. ردیف میرزا عبداله ینی این آقا مثلا تو اون دستگاه خاص این مدلی ساز میزده و اینجوری نظم و ترتیب میچیده! حالا زیاد توش نمیرم خیلی هم بلد نیستم سوتی میدم، خنده دار میشه... ولی در کل بالاخره درسای مقدماتیم تموم شد و از هفته بعد اینو باید یاد بگیرم. بعدیشم هست چهارمضراب دامون. اینو شنیدین. یه چیز تکرار شونده است ولی جالبه. حالا دیگه شروع میشه دیگه. خیلی دوست دارم اینا رو یاد بگیرم و قشنگ دستگاها رو بشناسم و اینا. بعد بلد باشم بزنم. چمیدونم مثلا درآمد دستگاه ماهور از ردیف سینوس خخخخ...
این هفته و هفته بعد که استادم نیست چندتا تمرین دارم که یکیش هست درّاب. بالاخره فهمیدم این درّاب چیه و اونجا که نامجو میگه دراب مخدوش منظورش چه آهنگیه :) اصن به موسیقی دستگاهی و سنتی ایرانی فکر که میکنما، قلبم تند میزنه، دلم یه جوری میشه... سر پیری...
-
هفته بعد دوباره کلاس دارم سراسر استان! ولی خب دیگه سر شدم. بقول شایع میگه تا اینجاش رفت، خب باقیشم میره... فقط نمیدونم چرا برای امتحاناش برام پیام نیومده. ایشالا که به اربعین و اینا ربط داشته باشه و اینجوری نباشه که همه امتحان دادن و من خبردار نشدم! خیلی بد میشه! الان تقریبا باید یه ماهی شده باشه که کارتم تو دفتره ولی مرخصی ندارم که برم کارتمو بگیرم، چونکه مرخصیام همش صرف کلاس میشه. باید فیلم ببینم. فیلم خونم خیلی کم شده.
-
محمد مشکوک شده و هی ما اذیتش میکنیم میگیم داری زن میگیری نمیگی...
تولد علیرضا بود. براش یه ساعت گرفتم تا حدود دو تومن. خب به نسبت هدیه گرونی بود تو لول ما فقیر فقرا. ولی خواستم یه چیزی بگیرم که بمونه دیگه، الگی پلکی نباشه.
همشره باز بداخلاق شده و من واقعا غصه میخورم ولی کاری هم ازم بر نمیاد. اصلا راه نمیده ما حرف بزنیم. چقدر بدن این نسل جدید :(
حاجی از کربلا اومده و این سری تم لوازم برقی داشته گویا. با حساب این دوتا موزری که برا من و علیرضا خریده این سری، شیشتا موزر تو خونه داریم! و واقعا نمیدونم چرا! یه اسپرسو سازم خریده که متاسفانه کلا من و خودم قهوه میخوریم تو خونه، پس برا کس دیگه مهم نیست. منم که خب تاحالا موکوپات بوده و اینا، با اسپرسو ساز کار نکردم. نتونستم راش بندازم هنوز! یا خرابه یا من گیجم. خلاصه پروژه اصلی این بود که به مادر بقبولانیم که این جز وسایل روزمره آشپزخونه است و جاش رو کابینته، نه بالای کابینت اون گوشه! حالا فعلا هم که کار نمیکنه کلا. ولی این بخشش موفقیتآمیز بود خلاصه.
دیگه همین... یه شعری داره وحشی بافقی، خیلی جالبه... ولی خب طولانیه که من کپی میکنم متنشو اینجا، لینکشم اینجا که اگه خواستین برین گوش بدین.
دوستان! شرحِ پریشانیِ من، گوش کنید
داستانِ غمِ پنهانیِ من، گوش کنید
قصهٔ بیسر و سامانیِ من، گوش کنید
گفتوگویِ من و حیرانیِ من، گوش کنید
شرحِ این آتشِ جانسوز، نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی؟
روزگاری، من و دل، ساکنِ کویی بودیم
ساکنِ کویِ بتِ عربدهجویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسلهمویی بودیم
کس در آن سلسله، غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند، نبود
نرگسِ غمزهزنش، اینهمه بیمار نداشت
سنبلِ پُرشکنش، هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمیِ بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آنکس که خریدار شدش، من بودم
باعثِ گرمیِ بازارشدش، من بودم
عشقِ من شد سببِ خوبی و رعناییِ او
داد، رسوایی من، شهرتِ زیباییِ او
بس که دادم همهجا شرحِ دلاراییِ او
شهر پُر گشت ز غوغایِ تماشاییِ او
این زمان، عاشقِ سرگشته، فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بیسر و سامان دارد؟
چاره این است و ندارم بِه از این رایِ دگر
که دهم جایِ دگر، دل، به دلآرایِ دگر
چشمِ خود فرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر
بر کفِ پایِ دگر، بوسه زنم جایِ دگر
بعد از این رایِ من، این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیشِ او، یارِ نو و یارِ کهن، هر دو یکیست
حرمتِ مدعی و حرمتِ من، هر دو یکیست
قولِ زاغ و غزلِ مرغِ چمن، هر دو یکیست
نغمهٔ بلبل و غوغایِ زَغَن، هر دو یکیست
این ندانسته که قَدْرِ همه، یکسان نَبُوَد
زاغ را مرتبهٔ مرغِ خوشالحان نَبُوَد
چون چنین است پیِ کارِ دگر باشم بِه
چند روزی، پیِ دلدارِ دگر باشم بِه
عَندَلیبِ گُلِ رخسارِ دگر باشم بِه
مرغِ خوشنغمهٔ گلزارِ دگر باشم بِه
نوگلی کو که شوم بلبلِ دستانسازش؟
سازم از تازهجوانانِ چمن، ممتازش
آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست
میتوان یافت که بر دل ز منش، باری هست
از من و بندگیِ من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه، خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی، در رهِ عشقِ تو دویدیم، بس است
راهِ صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است
قدم از راهِ طلب باز کشیدیم، بس است
اول و آخرِ این مرحله دیدیم، بس است
بعد از این، ما و سرِ کویِ دلآرایِ دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغایِ دگر
تو مپندار که مِهر از دلِ محزون نرود
آتشِ عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین مُحَبَّت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود، چون نرود؟
چند کس از تو و یارانِ تو، آزرده شود؟
دوزخ از سردیِ این طایفه، افسرده شود
ای پسر! چند به کامِ دگرانت بینم؟
سرخوش و مست ز جامِ دگرانت بینم
مایهٔ عیشِ مدامِ دگرانت بینم
ساقیِ مجلسِ عامِ دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یارِ چه بیباکی، چند؟
چه هوسها که ندارند هوسناکی، چند
یارِ این طایفهٔ خانهبرانداز مباش
از تو حیف است، به این طایفه، دمساز مباش
میشوی شُهره به این فرقه، همآواز مباش
غافل از لعبِ حریفانِ دغاباز مباش
بِه که مشغول، به این شغل نسازی، خود را
این نه کاریست، مبادا که ببازی، خود را
در کمینِ تو، بسی، عیبشماران هستند
سینه، پردرد ز تو، کینهگذاران هستند
داغ بر سینه، ز تو، سینهفکاران هستند
غرض این است که در قصدِ تو، یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقفِ کشتیِ خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی، هوسِ رویِ تو رفت
وز دلش، آرزویِ قامتِ دلجویِ تو رفت
شد دلآزرده و آزردهدل از کوی تو رفت
با دلِ پُر گِلِه از ناخوشیِ خویِ تو رفت
حاشَ لِلَّه که وفایِ تو فراموش کند
سخنِ مصلحتآمیزِ کسان، گوش کند
ولی در کل وحشی هم رفت جزء شاعرای محبوبم و در اسرع وقت دیوانش رو میخرم. الان دو هدف خرید دارم. یکی دیوان وحشی بافقی، یکی هم زیرکمانچهای. اینو میذارن رو پا و سرون کمانچه رو میذارن روش که پا رو اذیت نکنه. همین دیگه.
حس میکنم زندگیم داره درست پیش میره و اینکه کم وبلاگ میام دلیلیش اینه که این وبلاگ نویسی بهم کمک کرده و ذهنمو جمع و جور کرده، بدون دغدغه جدی و فکر و خیال الکی پیش میرم. حالا کم مینویسم (به لحاظ تعداد پست وگرنه که هر پستم یه مثنوی چرت و پرته) ولی عوضش حالم خوبه. همین همین!
به قول شایع تا اینجاش رفت خب باقیشم میره ...:)