کارگاه، یادداشت
یه وقتایی یه چیزایی رو تو یادداشتهای مرکز مدیریت مینویسم که بعدا دربارش بنویسم. اولین یادداشت نوشتم: علافی، به بطالت گذراندن عمر، سرگردانی و بی هدفی! و خب همین امروز هم پاکش کردم، چون نه دیگه این حس رو درباره خودم دارم و نه حرفی تو این زمینه دارم خیلی! یادم نمیاد کی نوشته بودم اینو، ولی خوشحالم که توی چند ماه این حس سرخوردگی از بین رفته و یه ذره امیدوارترم حالا!
-
بالاخره بعد از مدتها یه فیلم خوب دیدم! قبلاً یه دستهبندی برای فیلمها داشتم که برای بقیه اینجوری تعریف میکردم که وقتی فیلمه تموم شد، پاشدم جلوی مانتیور دست زدم واسه سازندههاش! با اغراق یعنی اینقدر خوب بود بنظرم! (میگم بنظرم چون هر قدر هم که آدم فنی باشه، بازم در نهایت نمیشه بدون عاطفه چیزی رو قضاوت کرد! هیچ وقت نمیشه! تازه من خب اطلاعاتی هم ندارم آنچنان، در نتیجه خب واقعا نظرمه دیگه... مطلق نیست اصلا!) آره خلاصه، ولی یه مدتی بود وقتی به میخواستم بگم مثلا اینقدر خوبه هی به خودم میگفتم این اغراق از کجا اومده؟ یادم رفته بود که این حرفم دروغ بود یا اغراق! کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که اصلا تجربه همچین حسی رو نداشتم هیچ وقت و داشتم انگار دروغ میگفتم که این فیلمو دیدم. وقتی The Lives Of Others 2006 تموم شد دوباره اون حسی که با پایان فیلم دلم میخواست پاشم وایستم و تشویقشون کنم بهم دست داد. بعد از مدتها...
-
خیلی وقت بود ننوشته بودم. دیروز تو اینستاگرام یکی استوری گذاشته بود درباره اینکه آره باید کانال بزنم و اونجا روزمرگیامو بنویسم و اینجوری به نوشتنم کمک میشه و پیشرفت میکنم و اینا. بعد یهو یاد اینجا افتادم؛ دیگه گفتم بیام یچی بنویسم. (پخش میشه:🎶غمش در نهانخانه دل نشیند، بنازی که لیلی به مهمل نشیند... ورژن پورعطایی رو گوش میدم)
-
دیروز آخرین آزمون دورههای اجرا هم دادم و مونده صدور مدارکم و بعدش بیوفتم دنبال پروانه اشتغال گرفتن. از اینور دارم درسای دیگهم هم میخونم. حالا... میخواستم بگم دیروز اینقدر راحتشدم که نگو. یه باری از دوشم برداشته شد اصلاً! راحت شدم اساسی... سبک شدم اصلاً. کارای نیمه کاره، آدمو از پا در میارن.
-
خیلی وقته انجمن نرفتم، یه بار دو سه هفته پیش رفتم، کلا چهار نفر اومده بودن. بعد باز هفته بعدش که نرفتم عکس گرفته بودن انگار هزار نفر اومده بودن! بدتر از اون، خیلی وقته شعر ننوشتم. دارم به این فکر میکنم آیا میشه یه نفر دیگه نتونه بنویسه؟ چجوری میشه اونوقت؟
-
مریض بودم چند روز گذشته. دیگه هیچ وقت به روزای قبل کرونا برنمیگردیم. نمیدونم این کرونا جدیده بود یا سرماخوردگی یا چی؛ ولی پدرم در اومد تقریبا. بعد از کرونا هر بار مریض شدم همین بوده. نمیدونم، شایدم از عوارض پیری باشه! یا به قول بعضیا هم عوارض واکسن. خلاصه بد وضعیه. (🎶خوشا کاروانی که شب راه طی کرد، دم صبح اول به منزل نشیند)
-
دکتر که رفته بودم یه دختره رو تو داروخونه دیدم و فهمیدم هنوز هم قابلیت عاشق شدن، و علاقمند شدن در نگاه اول رو دارم. -اون نگاه اول برای علاقمندی بود، برا عاشق شدن نبود؛ نمیشه که آدم سالی دو بار عاشق شه که، ولی میشه ماهی یه بار به یه رهگذر اتفاقی علاقمند شد و در همون لحظه یهو دلت بخواد بری بشینی یه ساعت باهاش حرف بزنی و زل بزنی به چشماش-. هنوز درگیر خوشحالی واسه داشتن این حس بودم که سریعا اینکه نمیتونم یه درخواست اشنایی ساده بدم به کسی و انگار تا همیشه باید منتظر بمونم یکی از آسمون صاف بیوفته تو دامنم، هم اون حال خوب قبلی رو خراب کرد و هم در نقطه مقابل مبدا نمودار به همون میزان حال بد درونم ایجاد کرد. البته حالا بعد گذشت زمان، دیگه حال بدی که داشتم مهم نیست، ولی هنوز یه جاهایی از دلم قیلیویلی میره وقتی به اون لحظه که یهو دیدمش فکر میکنم. (🎶مرنجان دلم را که این مرغ وحشی، ز بامی که برخواست مشکل نشیند)
متوجه شدم علاقهای به تقریباً هیچ کدوم از کسایی که قبلا بهشون علاقه داشتم هم، دیگه ندارم. آدمهایی که اون زمان خوب نمیشناختمشون، ولی به مرور یه اخلاقها و رفتارایی ازشون دیدم که میبینم سازگاری نداشتم باهاشون. اینجاست که میکنم ای خدا، حکمتتو شکر، من چقدر خر بودم! گفته بودم؟ یه ماه تموم تو نمازام قنوت نمیرفتم. بهش گفتم تو که اونی که من میخوامو نمیدی، منم هیچی نمیخوام دیگه. خودت میدونی! قهر کرده بودم. ناز کرده بودم. هنوزم به اونی که اون موقع میخواستم فکر میکنم، ولی دیگه بخاطرش با خدام قهر نمیکنم که. اگه نمیده، حتما به صلاحم نیست. یهو هم دیدی درست کرد یجوری! میدونین، ما کارمون خواستنه، ولی قرار نیست هرچی بخوایم بهمون بدن که. من هی میخوام، ولی یه خدایی نشسته که به کم راضی نیست. یه خدایی هست که به ضرر من راضی نیست. هی میگه این نه، برو یه دور دیگه بزن. برو نگاه کن قشنگ، این به دردت نمیخوره. آره، خلاصه نباید اینجوری باشه که آدم از خواستن و نرسیدن خسته بشه. میگن شخصیت رو توی داستان انتخابهاش شکل میده؛ شایدم آدم رو خواستنهاش شکل بده. خواستهایی که سوای رسیدن یا نرسیدن بهشون، آدمی رو از یه آدم دیگه متمایز میکنن. آره...
-
🎶نوایی...وایی...نوایی...نوایی... آخ، الهی ور افتد نشان جدایی
-
چون شعر نداشتم که بذارم دارم این آهنگه رو میذارما. البته قبلا هم از این حرکات داشتم قاطی شعرام، ولی خب اینبار شعر نمیخوام بذارم، این جای اونه!
-
یکی از داییهای بابام از نمیدونم کجای خارج اومده، دیشب میگفت «فردا قراره دایی حسن بیاد خونه ما، شماها رو ببینه. همه رفتن دیدنش، ولی خونه ما خودش میاد؛ بهش گفتم مهندس ساعت 6 میاد.» نمیدونم باز رفته چه تعریفهای دروغینی کرده. چه کاریه خب پدر من، هر جا میشینی میگی رییس کارگاهه. بگو یه آدم معمولیه. الان من برم راستشو بگم خب بد میشه برات دیگه، منم که دروغ نمیتونم بگم! خلاصه که مهمون داریم :)
-
دیروز داشتم به این فکر میکردم که سازو دارم یاد میگیرم واسه دل خودم. قرار نیست هیچ وقت از اینایی باشم که میرن رو صحنه نمایش و واسه بقیه ساز میزنن و دست و هورا و دسته گل میگیرن. نه، من از اونجور آدما نیستم. نمایشی نیستم. سرصدایی نیستم. تکلیفم روشن شد با خودم! الان یهو به ذهنم اومد امشب یهو نگه پاشو اون کمانچه رو بیار بزن، داستان شه! این شد که اینا رو نوشتم
-
همینا خیلی شد، حرف دارما، ولی خب بسه واقعا... هییع
-
خب رفتم وبلاگای بروز رو خوندم و چیزایی که در ادامه میاد یا مستقایما مربوط به اوناست یا غیر مستقیم.
-
مثلا عرض کنم خدمتتون که یه چالشی رو دیدم به اسم چالش چشمهایم. واقعا خیلی دوست دارم بنویسم دربارش. نمیدونم چرا ولی یه علاقه شدیدی دارم به اینکه خودم رو توی یه موقعیت غیرواقعی قرار بدم و سعی کنم به خودم و بقیه نشون بدم اگه اینطوری بشه چیکار میکنم. یه جور علاقه به بازیگریه شاید. نقش بازی کردن. البته که خب همونطور که یکم بالاتر گفتم اصلا آدم اهل نمایشی نیستم فلذا نه هیچ موقع تابحال به هیچ نوعی از بازیگری فکر کردم و نه به واقعا شرکت کردن توی این چالش. چون باعث میشه دیده بشم مثلا! مریضم شاید. از اینایی که ریشه در کودکی داره. مثلا انگار اینقدر در کودکی نادیده گرفته شدی که ناخودآگاه با شرایط سخت و مسخره دیده نشدن خو گرفتی و حالا به غلط دوست نداری از اون قبری که بخاطر عذابآور بودن زندگی قبلیت با چراغ تولد تزیینش کردی، بیرون بیای! حالا...
-
جنگ. همون بالا یه لحظه رفتم یچیزی بنویسم باز گفتم ولش کن. یه عالمه فحش دارم تو این زمینه. یکی نوشته بود تو وبلاگش اگه جنگ شد من کیفمو جمع میکنم میرم خارج، یه همچین چیزایی. بعد درباره مرگ آسون و اینا نوشته بود. حالا، من ولی نه. با همه جملات جنگ نکنیم، داستانها و حرفهای منطقی درباره اینکه ما کشته میشیم و فرماندهها دست دوستی میدن به هم و همه اینا موافقم. ولی دفاع از خاکم، از وسیعترین کلمه معنادار زندگیم، قطعا تنها کاریه که انجام میدم. میدونین من اگه زمان دفاع مقدس بودم میجنگیدم، چون همه چیزی که داشتم رو میخواستم. اما حالا با وجود اینکه تو تحت سلطه گوهترین حاکمیتهای دنیا هستم، بیتوجه به همهچیز برای تک تک چیزایی که دوستشون دارم و میدونم ممکنه ازدستشون بدم میجنگم و البته تنها چیزی که برام مهم خواهد بودتصرف نشدن افکارم، رفتارم و زندگیم به نفع کساییه که سالهای سال همین کار رو با شهدای دفاع مقدس کردن. ولی جدا از این حرفا، اصلا اینجا هیچ خبری نمیشه. یه لحظه هیجان زدگی رو کنار بذاریم، هیچ خبری نیست حقیقتا. و نخواهدبود.
میخواستم همین یه جمله رو بنویسم، اونهمه چرت و پرت نوشتم! دیروز یه کلیپ توی اینستا دیدم، وقتی از یه پدر و دختر بچهش تو خونه. پدره بهش یاد داده بود فرق صدای موشک و بمب هواپیما رو. و قرار گذاشته بودن هر بار یکیش خورد زمین با صدای بلد بخندن. باباعه به بچهش گفت چی بود این، دختره با همون چهره معصومانه و زبون کودکانهش گفت این بمب بود و باید با صدای بلد بخندیم... هر دو شروع کردن به خندیدن، بچه از ته دل میخندید، و باید ته نگاه اون پدرو میدیدین. اونا میخندیدن و من اینور گوشی گریه میکردم! بله، جنگ همه چیزای بدی که میگن هست، همش!