خونه، روز بد وجود داره!
چهارشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۲
خیلی کم مینویسم، ولی خب همینه که هست. نمیتونم خودمو وادار کنم که بخاطر شاز خودم ناراضی باشم.
-
وقتی هم که میام بنویسم یادم میره چی میخواستم بگم! مثلا تو تمیرنهام رسیدم به گوشه چهار پاره. اینو البته از تو یه کتاب دیگه خودم تمرین کردم و تو کتاب فعلی که باهاش تمرین میکنم یکم جلوتر بود و من خبر نداشتم. این گوشه توی ماهور معمولا با یه شعر از هاتف اصفهانی خونده میشه بدین صورت:
چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم بوَد آن عنایت و این کرَم
همه از تو خوش بوَد ای صنم چه جفا کنی چه وفا کنی
همهجا کشی می لالهگون ز ایاغ مدعیانِ دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی
تو کمانکشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همین که خدانکرده خطا کنی
تو که هاتف از بَرَش این زمان رَوی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی نظر از چه سوی قفا کنی
میگه همهی غمم بود از همین که خدانکرده خدا کنی... هییع
-
این که نوشتم روز بد وجود داره... خب روز خوبم وجود داره دیگه. یه روزایی کلا خوبن، یه روزایی کلا خوب نیستن از همون کله صبح. میدونین واقعا هم کاریش نمیشه کرد. حالا نباید که منتظر روز خوب بود، واسه همین پیش خودم از معادلات حذفش کردم و میگم روز خوبی وجود نداره، من باید روزامو تبدیل کنم به یه روز خوب. ولی روز بد هست و هیچ کاریش هم نمیشه کرد. قبول ندارید، عرض میکنم:
دقیقا روز یکشنبه بود. صبح خلاصه پاشدم رفتم سر کار. یه بارونی هم زده بود، رفتم سنگک گرفتم که بریم صبحونه بخوریم. طبق معمول دو تا میگرفتم و یکیش اضافی میومد ولی یکی هم کمه برای چهار نفر. یکی و نصفی نون بردم و یکی و نصفی هم گذاشتم خونه. رسیدم خلاصه چایی رو گذاشتم و اینا. بچه ها اومدن گفتم نون گرفتم صبحانه چی بخوریم؟ املت بزنیم؟ فرهاد گفت خوبه، من البته رژیمم ولی بزنین. یکم خورد تو ذوقم ولی خب واقعا رژیم اینا گرفته. خب بعد این اینجوری گفت، محمدم از صبح سرش تو سیستم بود حرف نمیزد. هیچی دیگه، همینجوری هی خورد تو ذوقم و آروم شدم دیگه. بعد فرهاد گفت پاشو دیگه چیکار میخواین بکنین. خلاصه یه نیم ساعتی گذشت که محمد کارو ول کرد گفت خب بزنیم دیگه. رفتم گوجه از تو یخچال در آوردم. یکیش خراب شده بود. محمد یه قیافهای گرفت یکم خودشو جمع کرد و گفت این خب خراب شده که. گفتم نه بابا یکیش خرابه. گفتن نه بریز بیرون بابا! من گوش ندادم رفتم شستم آوردم نشونشون دادم. تیکه هم مینداختم که آره یه دونه تو پلاستیک خراب شده آب انداخته همشو میریزین بیرون؟ ولی خب کلا فضا اینجوری بود که انگار من آدم قیف و بدبخت و کثیفخوری هستم و اینا رو آدمیزاد نمیخوره. خلاصه وقتی شستم آوردم تو اتاق دیگه کسی چیزی نگفت. همینجوری املتو درست کردم خلاصه و تموم شد. ولی همینجوری ضدحال بودم دیگه، کلا ذوقم کور شده بود.
شب قبلش فهیمه زنگ زده بود بهم که فردا یه شاعر داره میاد دیدن دکتر، دکتر هم میاردش انجمن. یه شعر خوب آماده کن و حتما بیا. این جلسه هم دقیقا تداخل داشت با کلاس کمانچهم. همینم خیلی ذهنمو به هم ریخته بود چون جفتش خیلی مهم بودن برام. همینجوری خود به خود هم ذهنم درگیر بود و وقتی هم که رسیدم درگیر این چیزای کوچیک شدم و باز بیشتر ضد حال خوردم.
بعد همینجوری تو فکر بودم و اورتینکینگ میکردم که یوسف اومد گزارش بیاره. جدیدا یه عادت بدی پیدا کرده که گزارشو میاره تو اتاق دور میزنه میره اون سمت میده به فرهاد گزارشو. میدونین، خلاصه فرهاد سرپرست فنیه و باید در جریان باشه دیگه. ولی اینکه بیای گزارشو مستقیم بدی بهش یجو نادیده گرفتن بقیه است این وسط. مثلا مشاور میاد تو اتاق یه نامه میاره میده دست من، میرم میدم فرهاد. بعد این میچرخه میبره میده به خود فرهاد در صورتی که اصلا فرهادم ثبتش نمیکنه و یا من یا خانومش باید ثبت کنیم. نمیدونم، خیلی بر خورد بهم حرکتش و چند بارم تکرارش کرده بود. همینجوری تو فکر و خیالم بودم یهو گفتم آقا اینهمه نمیخواد زحمت بکشی، بذار همینجا من میدم به فرهاد. اینهمه تا اون ته اتاق بری خسته میشی... اینقدر عصبی بودم که نگو... رفت بیرون گفتن کاش بهش نمیگفتی. باز بیشتر اعصابم خورد شد. خلاصه یجوری تا آخر روز کار تموم شد و رفتم که برگردیم خونه.
رسیدم خونه زود آماده شدم، وسیلههامو جمع کردم رفتم انجمن. بجای شیش هم تقریبا شیش و رب رسیدم، چون تو راه بودم و واقعا زودتر از این نمیشد. ولی هیج وقت دیر نمیرفتم و خیلی بینظمی بدی بود و بی احترامی بود واقعا؛ ولی چارهای نبود. خیلی خجالت کشیدم. یه ساعت نشستم تقریبا و تو اون مدت شعرم هم خوندم. لحظات سختی بود مخصوصا آخراش. هی به ملیحه پیام میدادم که من باید برم دیرم شده. میگفت حالا صبر کن پس. بذار فلانی شعرشو بخونه. میدونین باید یه موقعی بلند میشدم خلاصه هر وقت پا میشدم هم توهین به جلسه بود و تازه اینجوری بود که بقیه اونایی که هنوز شعر نخوندن شعراشون برام مهم نیست. آخ آخ همهی خط قرمزام رو باید رد میکردم. تازه یکم دیرم رفته بودم. خلاصه منتظر نشستم تا جایی که جا داشت، بعد یکی از همراههای اون شاعره که شعراشو خوند، همینجوری وسط دست زدنا پاشدم سوسکی اومدم بیرون. نشستم تو ماشین مث وحشیا روندم تا جلوی کلاس درس. خلاصه برای اولین بار اونجا هم دیر رفتم و صد بار معذرتخواهی کردم که ببخشید دیر شد. البته از قبل گفته بودم بهشون که یکم دیر میرسم احتمالا و اینا. ولی اینجا هم بدقول شده بودم. خلاصه خیلی آشفته و به هم ریخته!
سازو در آوردم رفتم تمرینو بزنم، یهو استاد گفت چی؟ بله، من نهایتا تا آخر برج هستم و بعدش دیگه نمیام. حالا یا خودت تمرین کن یا یه استاد دیگه بگیر که من اصلا ناراحت نمیشم یا استثناءً میتونم تو رو آنلاین پیش ببرم. همه رو رد کردم یجوری و استاد جایگزین آوردم ولی میتونم وقت بذارم برای تو. نمیدونم یه چیزایی گفت که به شرایط خاص من برمیگشت ولی یادم نمیاد چی میگفت. گفتم خب اوکی، امروز بالاخره زهرشو ریخت. بدتر از این نمیشد. دوتایی خندیدیم. کمکم داشتیم دوست میشدیم دیگه، سنش هم نزدیک بود بهم. نشد ولی. اینقدر ذهنم به هم ریخت که نگو. خلاصه یه تمرین گندی ارائه دادم با حال خراب. اونم دیگه چیزی نگفت. یکم آخراش هم درباره اینکه دیگه نمیتونستم بمونم و اینا صحبت کردیم. دیگه با یه دل شکسته و ذهن مشغول پاشدم به دو برگشتم انجمن. موقع عکس گرفتن رسیدم. حقیقتا اون موقع اونقدری عجله داشتم که همه حواستم به رانندگی و لایی کشیدن و پیدا کردن مسیر خلوت بود که به به چیزی فکر نکردم. رسیدم زود پارک کردم رفتم داخل و داشتن عکس میگرفتن. رفتم وایستادم پیششون یهو یه پسره گفت چقدر زود اومدی. حالا من شوخیهم نداشتم باهاش و بنظرم بچه بدی هم نبود این سالا. تعریف هم کرده بودم ازش و از شعرش. یعنی میخواستم پارهش کنم وقتی اینو گفت. تو اون یه ساعت اول جلسه هم نبود تازه، یعنی خودش حداقل یه ساعت تاخیر داشت ولی فکر میکرد خیلی بامزه است که یه همچین حرفی بزنه مثلا. برگشتم یه نگاهش کردم، گفتم من زودتر اینجا بودم، رفتم، دوباره برگشتم. یعنی کلی فحش و چک و لگد و اینا داشتم که باید نثارش میکردم، ولی خب حقیقتا حال نداشتم به هیچ وجه! خلاصه عکسا رو گرفتیم و کم کم رفتیم.
دکتر هم طبق معمول هیچ توجه ویژهای به من نداشت و مکالمهای نداشتیم. انگار کسی نباشم و لایق احترام یا جواب خداحافظی هم نه! لخ لخ اومدم بیرون و خودمو رسوندم خونه.
اومدم لباسامو در بیارم و برم بمیرم که مامان گفت میخوایم بریم خونه دایی. کارد میزدی خونم در نمیومد. قضیه استاد ساز و اینا رو تعریف کرده بودم و دیده بود ناراحتیم و مشغولیتم رو. گفتم خب پاشو بریم.-یجورایی با داد و عصبانیت- گفت نماز بخونم میریم. چته و از این حرفا. میرفت ناراحت بشه. دیگه لال شدم. یه لبخند مصنوعی زدم، سعی کردم به روی مبارک نیارم که داشتم از کوره در میرفتم. داشتم منفجر میشدم ولی، میخواستم گریه کنم. میخخواستم لااقل یه سیگاری بکشم مثلا. یا برم یه جا دااااد بزنم. ولی هیچ غلطی نمیتونستم بکنم. رفتم نشستم گفتم خب پس بخون بریم. سرگرم پیدا کردن اون آموزشگاهی شدم که استادم گفت میخوای برو اونجا. و استاد کمانجهش رو پیدا کردم و کاراشو دیدم و اینا.
آخرین فکرای اون شبم هم نگاهها و ارتباطم با دکتر بود و داشتم برای خودم تجزیه و تحلیلش میکردم که این آدم چرا هیچوقت منو آدم بحساب نمیاره:) و دقیقا به همون شب فکر میکردم که احتمالا از نظرش من یه آدم بینظم و بیشخصیتم که نه برای جلسه و نه برای شعر احترام قائلم و نه حتی برای اون شاعری که آورده بود اونجا و پیش خودم فکر میکردم که خب من هیچ کدوم از اینا نیستم و اینجوری نباید قضاوت بشم. من بهترین چیزی که میتونستم بودم اون روز. از بیرون همهی اینا بودم ولی از درون زجر میکشیدم بابت همهی اینا و واقعا هر کاری که ازم بر میومد انجام دادم که اون روز رو خراب نکنم!
به این فکر کردم که چقدر قصاوتهای ما میتونه ساده و درست بنظرم برسه، ولی کاملا اشتباه باشه. و به اینکه دکتر با اونهمه بزرگی و خاص بودنش هم از اشتباه مصون نیست. به اینکه ایرادی نداره من هیچ وقت مثل بقیه بجهها نتونستم اونقدری به دکتر نزدیک بشم که مجبور به تملق باشم. و به اینکه دکتر هم با وجود اینکه یه استاد برجسته است و اون سر دنیا هم کلاس داره و تدریس میکنه و چمیدونم کلی کسیه برای خودش، بازم نهایتا آنچنان آدم خاصی نیست و یه همچین اشتباهی رو احتمالا در خصوص من ازش سر زده.
مخلص کلام اینکه اون روز به معنای واقعی از روزای بد زندگی من بود قطعا. پر از فشار، پر از تنش و پر از زور بالاسریای که منو مجبور میکرد از خط قرمرهام رد بشم و هی از محدوده خودم قدم بیرون بذارم تا نکنه پرت شم بیرون یهو. حالا... بگذریم... خیلی وقتم هست که کسی اینجا نمیاد و نمیخونه فکر کنم. ولی خب من بیشترین سعیم رو میکنم که بهترینم باشم. اگه چیزی نیستم که دیگران بخوان، خب اشکال نداره. نه من میتونم بهتر بشم و نه فکر میکنم اون آدم نیازی باشه بهتر منتو بشناسه. ما فقط آدمایی هستیم که تو یه زمان از بغل هم رد میشیم. با دو دنیای شاید کاملا مطابق هم که شاید هیچ وقت به هم نمیرسن، چون همدیگه رو اشتباه قضاوت میکنن!