کارگاه، نفس عمیق
به قول اون یارو تو سریال نون خ، نفس عمیق نههاااا، نفس عمیق...🤘🤘
رفتم پست قبلیمو نگاه کنم ببینم چیا نوشتم، دیدم هیچی ننوشتم! شیش روز پیش منتظر شده.
دارم به این فکر میکنم تا وقتی سر گرم کارامم هستم و برنامه دارم و اینا، سمت اینجا نمیام. مثلا قبلیه بعد از بیشتر از یه ماه نوشته شده بود فکر کنم. ولی حالا نه... روزهای نفسگیری رو گذروندم و تجربیات عمیقاً جالبی داشتم.(حالا که تموم شده میگم جالب. جالب مثلا مثل اینکه بدونی اگه دستت قطع بشه دوباره میشه پیوند زد! جالب از این جهت که متوجه میشی از درد کشیدنات هم میتونی خلاص شی، هم میتونی درس بگیری و هم میتونی بعدش راحت بشی از شرشون و ابدی نیستن!)
خوشحالم از اینکه اینجا هنوز اینقدر خصوصی هست که میتونم اینایی که در ادامه میاد رو بنویسم! کاش اون پیامکو به حمید نداده بودم که دیکه صددرصد خصوصی میشد! ولی خب نمیخونه که...
-
عرض کنم خدمت شما که (تیکه کلام مورد علاقه جدیدم. محمد در ادامه میگه: میفرمودید) بنظرم سه شنبه شب بود. طبق روال معمول رفتم خونه و مشغول درس و ساز بودم. علیالخصوص اون لحظه داشتم درس میخوندم و یه نیم ساعتی از جلسه بتن مونده بود.
یهو طبق معمول صدای دعوا و بحث و مرافه اومد از تو هال. اینو بگم که بله، من هم یک قربانی هستم! در این مورد توی پست بعدی دقیقا خواهم نوشت. دوست دارم برای خودم هم دوره بشه گذشته و دوران کودکیم. و البته نه کسی رو مقصر میدونم نه بابت این وضعیت از کسی ناراحتم و نه حتی این موضوع رو موضوع مهم و بزرگی میدونم. این نگاه خودش چیزیه که این چند روز بدست آوردم و بابتش خدا رو شاکرم.
بله عرض میکردم که صدای داد و دعوا اومد. طبق معمول پدر و مادر گرامی داشتن یه بحثی میکردن. معمولا هم خیلی طول نمیکشه. کلا حال نداریم تو خونه خیلی ادامهدار دعوا کنیم. مثلا استاد دعواهای کوتاه داداش کوچیکمه که در زمانهای نه چندان دور به سرعت میرفت از توی آشپزخونه یه چاقو در میاورد و به سمت من حمله میکرد. دیگه تا میرفت کار به فحش برسه چاقو رو ازش میگرفتیم و نه من ادامه میدادم نه اون! یا مثلا الانا اگه بخوام ادای داداش بزرگتر بودن رو در بیارم در حدی که یه داد سر خواهر کوچیکه بزنم کافیه. نهایتا یه جمله جواب میده، چهارتا جمله سنگین میشنوه و قهر میکنه میره تو اتاق. کلا خوبه دعوا کوتاه باشه، دعوا خیلی طول بکشه خطرناکه! اینم بگم که دوان نقاهت دعواهامون هم کوتاهه. در مورد شخص من که حقیقتا از یه روز هم کمتره. با هر غلظت و شدتی که باشه، فرداش از سمت من دیگه تمومه. چه مقصر باشم، چه نباشم و چه به نفع من تموم شده باشه یا چه به ضررم. معمولاً اینطوریم!
حالا... چون خیلی غیرعادی نیست این موضوع و واقعا اگه نگم هر روز، بدون شک هر هفته باید یکی دو سکانس کوتاه از این ناسازگاری رو بصورت زنده برای ما بچهها اجرا کنن، من به درس خوندنم ادامه دادم. معمولا اینجوریه که مامان ضعف نشون میده و بابا یکی دوتا جمله تکراری (به معنای واقعی کلمه تکراری و ناکارآمد) رو میگه و ول میکنه میره. بعد تا ساعتها شاید روزها مامان گریه میکنه و با خودش و حتی ما قهره! همیشه بهش میگم مادر من منو ببین یاد بگیر. تابحال نشده از بابا تو بحث بخورم. دقیقا نقطه مقابل بحثای مامان، بابا بحثای من با باباست. تو بحثای ما، بابا همون حرفای تکرای که مخصوص من ساخته رو میزنه ولی من هر سری یه چیز جدید میگم بهش، به سرعت جواب میدم و معمولا اگه اون تیر بزنه من سه تا بمب هیدروژنی از دهانم لانچ میکنم. اینطوریه که اصلا ذرهای کم نمیارم و یادم نمیاد چند سال اخیر بحثی رو به پدر گرامی واگذار کرده باشم. به همین خاطر معمولاً با من بحث نمیکنه تو خونه، هر موقع هم به موبایلش زنگ میزنیم از خونه و جواب نمیده، من با گوشی خودم زنگ بزنم جواب میده. در کل روابطمون خیلی پدر پسری نیست، بیشتر روابط دیپلماتیک داریم با هم و البته احترام هم در همه موارد (بغیر از اوقاتی که پای میز مذاکره هستیم) برقراره.
عرض میکردم... دعوا که تموم شد و پدر منزل رو که ترک کردن، دیدم صداهای جدید داره میاد. خلاصه کنم، مادر با 50 سال سن داشت ساک جمع میکرد. اول بی توجهی کردم و درسو ادامه دادم. بعد دیدم نه جدیه، داره همینجوری گریه میکنه و ساک جمع میکنه. از یک جهت ناراحت بود که چرا شما هیچ وقت وارد نمیشین تو بحث و از من دفاع نمیکنین (که اعتراض وارد نیست واقعا!) و از طرفی هم واقعا بهش برخورده بود و میخواست خونه رو ول کنه بره.
خب من بعنوان پسر بزرگتر چه غلطی باید میکردم! هیچی! از خودم و بچهها سواستفاده میکردم؟ خیر! (یه لحظه گفتم اینا فردا میخوان برن مدرسه. فلان... بعد دیدم درست نیست. نباید رو تصمیمش از طریق بچهها که حقیقتا میتونن نقطه ضعف آدم باشن و جلوی تصمیم آدم رو بگیرن و بعدا باعث عقده بشن استفاده کنم.) من هیچ کار نکردم. البته اولش یه داد و بیدادی راه انداختم که صدام دور روز در نمیومد. گفتم چرا ما رو مقصر میدونی؟ به من چه. چرا همه چیزو سر ما خالی میکنین؟ یه همچین چیزایی. بعدم گفتم رفتی دیگه از اونجا به من زنگ نمیزنی! بله، این جمله دردناک رو گفتم که بدونه به تصمیمش احترام میذارم ولی ازش حمایت نمیکنم. چون در هر صورت کاری که میکرد رسماً ریدن به ما بچهها بود، وگرنه بابام که اصلا خونه نبود و در کل هم آنچنان روابط تنگاتنگ و عمیقی ندارن که بخواد ناراحت بشه بابام. بعدم قضیه رو سریعا رسانهای کردم که نخواد تو خودش بریزه و باز دلش پر بشه و اینا. ماشینم نداشتیم، هوا هم سرد بود. خلاصه زنگ زدم به مقصد که میدونستم خونه دایی بزرگه است (دایی بزرگه پیش مادربزرگ بود و اون خونه در حقیقت خونه مادربزرگ بحساب میاد و دایی هم هرگز ازدواج نکرده) و تا حدودی شرح ماوقع دادم و غیرمستقیم هم درخواست ماشین دادم. خلاصه پسر اون یکی دایی که طبقه بالایم مقصد هستن و رفیق صمیمی منه اومد دنبالم و رفتم مادر گرامی رو بردم خونه داداشش و یخورده نشستم و تنها برگشتم خونه. لحظات سختیهها، حالا من دارم مسخره و غرورآفرین تعریفش میکنم. تصور کنین پسر بیست و هفت هشت ساله باشین با دوتا خواهر و برادر کوچیکتر توی خونه. کار سخت، اما منطقیای بود.
آقو خلاصه تو این چند روز ما دهنمون سرویس شد. من خب خداروشکر دستم تو کارای خونه کاملا بلنده. از آشپزی بگیر تا کارای فنی همه کاری بلدم ولی خب امکان مرخصی گرفتن نداشتم. هیچ کسی هم خونه نبود. شکر خدا خورد به آخر هفته و همشیره محترم یه غذاهایی درست میکرد برای خودشون. از اون طرف هم بابام یه چیزایی هم از بیرون میگرفت. من خب چون روزا سر کارم از جزییات خبر ندارم. ولی خب در کل وضع رقت باری بود، هر چند خواهرم نشون داد تو چهارده سالگی هم میتونه یه غذایی درست کنه که هم قابل خوردن باشه، هم غذای ابتکاری و جدید! (جدید تو خونهی ما، وگرنه خیلیا خوردن تاحالا کتلت مرغ!) من که شب میرسیدم خونه، کلا قیافهها مث کودکان فلسطینی بود که بمب خورده تو خونه همسایهشون. خودشون اوکی بودنا، ولی روحیه داغون. خیره به دیوار!
از اون طرف به فکر افکار عمومی هم باید میبودم که خلاصه داییا اینا فکر نکنن ما خیلی خوشحالیم که مامانمون قهر کرده. یکی دو بار با همشیره رفتیم اونجا. خلاصه هم سعی میکردم برم و محبت نشون بدم که مامانه متوجه بشه که منظورم از «زنگ نزن»، «ازت متنفرم» نیست! هم افکار عمومی رو مدیریت کنم. هم حواسم به بچهها باشه که اون سختیها و دردسرایی که من توی بچگی کشیدم و فشارایی که بهم اومده و زخمهای عمیقی که خوردم بهشون منتقل نشه. آها، از اون طرفم با بابام قهر کرده بودم و تا صدای در میومد میرفتم تو اتاق خودمو میزدم به خواب. تا اینکه دایی وسطی بعد دو روز زنگ زد که بیا یه صحبتی بکنیم.
معتقدم بزرگ و کوچیک بودن به سن نیست. نوع رفتار آدما بعضی بزرگ منشانه است و بعضی کودکانه. این دایی من با اینکه سنش بیشتر نیست از بقیه، تو تقریبا همه مواقع حساس تو کل فامیل تکیهگاهه و راه حل میده و کمک حاله! خلاصه رفتم پیشش و یه نیم ساعتی صحبت کردیم. گفت من یه شب خوابم نبرد. هر چی فکر کردم دیدم تو فقط میتونی این داستانو حل کنی. منم همیشه این مسئولیت رو گردن خودم میدونم که باید مشکلات خانواده رو حل و فصل کنم (از معایت بزرگتر بودن و تربیت سنتی شدن. البته من راضیم، ولی برای کس دیگری نمیخوام این شرایط رو، چون به شدت سخت و غیر قابل تحمله!) یه عالمه از زندگی خودش و مشکلاتش گفت، یه عالمه صحبتای جالب کرد و گفت خب حالا تو بگو. منم یه خورده از شخصیت شناسی و تحلیلگریم ارائه دادم و به غایت چسی اومدم که ببینه چه خواهر زاده اهل تفکر و اندیشه و دلسوزی داره. بعد خلاصه با مشورت دایی که حقیقتا منو از یکی دوتا تصمیم اشتباه و تک بعدی نجات داد، قرار شد مامانو برگردونم من.
شب سوم بدون مقدمه به بابا گفتم باید بیای عذرخواهی کنی. (دایی میگفت خودت بیای ببریش کافیه، ولی میخوای و میتونی باباتو بیاری که چه بهتر. چون میدونست بابا نمیاد، اینجوری میگفت!) اول بابا قبول نکرد. دوباره یه داد و بیداد کردم شبیه همونی که برای مامان کرده بودم موقع رفتن. دیدم داره گلوم دوباره درد میگیره، زود تمومشش کردم. در اصل با اون صدا تهدیدش کردم. محتوای تهدید جز اطلاعات غیرقابل انتشار من و باباست که نمیتونم بگم. ولی خب اونقدرا هم موضوع دارک و سیاهی نیست، فکر بد نکنین! بعد گفت میام! باز یخورده صحبتو بردم سمت یه موضوع فرعی که اون میامی که گفت رو توی ذهنش تثبیت کنم. که اواخر مکالمه گفت نه من نمیام خودت برو. که با یه فحش کوچیک پدر پسری دیگه اتاقو ترک کردم. فرداش که میشه دیروز، از کارگاه به علیرضا زنگ زدم که به بابات بگو بیاد و یاداوری کن بهش.
دیشب رفتم خونه دیدم هیشکی نیست. علیرضا خوابیده بود. بهش گفتم بابا چی شد؟ گفت بابا گفته نمیاد! دیگه دیدم خوابیده، گفتم درکش دیگه، خودم میرم. پاشدم ماکسیم گرفتم رفتم. شد 15 تومن.(حالا الان میگم چرا این 15 تومنه مهمه)خلاصه رسیدم خونه دایی بزرگه و با دایی وسطی هم هماهنگ کردم که بیاد صحبت کنیم. تا بره داییم بیاد همونجور که پیش مامان نشسته بودم، آروم بهش گفتم بیا بریم دیگه! بسه دیگه! و طبق معمول از اونجایی که اشکم دم مشکمه بغضم ترکید. همون موقع دایی زنگ زد، پاشدم درو باز کردم و مستقیم رفتم توالت که دست و صورتمو بشورم که کسی متوجه نشه با این هیکل گریه افتادم. بعد اومدم بیرون خلاصه و با اعمال شاقه قضیه رو فیصله دادم و دیگه پاشدیم که بیایم خونه.
وسط داه دایی جلوی شیرینی فروشی نگه داشت و کارت داد که برو شیرینی بگیر، دست خالی نرین خونه. هی از من انکار، از دایی اصرار که حتما با کارت من بگیر. کارتو گرفتم و با علم به اینکه حواسش نبود رمزو بهم بگه، با خوشحالی رفتم تو شیرینی فروشی. چون یه بهانه واسه این داشتم که خودم حساب کنم! (این بخش صرفا جنبه آموزشی داشت، خواستم بگم یه راه فرار از این حساب کردنه، اینه) اومدم تو ماشین و گفتم ببخشید دایی نمیخواستم حرفتو زمین بزنم ولی رمزو نگفتی دیگه مجبور شدم خودم بگیرم. اینجوری هم ناراحت نشد، هم رو حرفش حرف نزدم، هم الکی از صندوق ذخیره خانواده و اقوام خرج مشکلات درونی خانواده ما نشد.
در همین بین دیدم خواهر گرامی یه 15 تومن کارت کشید. میدونستم کلاسه و فعلا قرار نیست بیاد. از اونجایی که سنش قانونی نشده هنوز و کسی هم حال نداره بره براش حساب باز کنه و اینا، خودم حساب بلوبانکم رو دادم بهش و کارتم دادم بهش و ماهیانه هم یه پولی براش میزنم که یکم پول داشته باشه. ولی خب چون سیم کارت داداشم دستشه، پیام کسر از حساب به شماره خودم میاد و اینجوری همیشه در جریان خرجاش هستم. زنگ زدم ببینم کجاست، دیدم خاموشه گوشیش. من همینطوری هزارتا فکر و خیالم داشتم، اینم اضافه شد. چرا پونزده تومن!؟ نکنه ماکسیم گرفته دزدینش! نکنه...
آها اینم یادم رفت، در همون حین که در حال مذاکره برای تبادل طابعین بودیم، داداش زنگ زد گفت کلاست تموم نشده؟ بابا اومده خونه میگه بریم دنبال مامانت. گفتم من کلاس نیستم شفت، من خونه داییام بهش بگو بیاد. و خوشحال شدم که خب خداروشکر از خر شیطون اومد پایین و میخواد بیاد. باز دو دیقه بعد زنگ زد گفت من روم نمیشه بیام، نمیام! و نهایتا هم نیومدو دایی بزرگه خیلی ناراحت شد و میخواست از پشت میز مذاکره بلند شه که دیگه با میانجیگری دایی کوچیکه و چرب زبانی من و سکوت مامان قضیه ختم به خیر شد. خلاصه که دیشب من بعد از چند روز پر تنش، غمگین، ناراحت کننده، بلاتکلیفانه!، استرسزا و کابوسوار، بالاخره به ساحل آرامش رسیدم و در شرایطی که میدونستم هیچ چیزی حل نشده و همه مشکلات همچنان پابرجا هستن، مامانو آوردم خونه و با امید و تردید، بعد از چند روز روبرو مامان سر سفره نشستم و پیتزای سبزیجات سق زدم!
-
این بود انشای امروز من، در پایان برم یه شعر مرتبط پیدا کنم و همچنین درباره اون پست که درخصوص بدبختی و اسیری ما بچه هاست هم یاد آوری مجدد کنم به خودم که حتما بذارمش...
این آهنگه رو من خیلی دوست دارم؛ اگه برای لیسانهها نباشه، تعجب میکنم! ولی یادمم نمیاد! این
پی نوشت: