کارگاه، اعتماد!
کاری با شوخی و جدیش ندارم، شنیدین میگن آدم پیش کسی که بهش اعتماد داره میگوزه؟ کاری با اینکه گوزیدن توی جمع بیادبیه یا هر خرده فرهنگ دیگهای هم ندارم. حرفم اعتماده و فقط خواستم با یه حرف فان و تکراری، شروعش کنم!
-
انواع اعتماد داریم. مثلا یکیش اعتماد آدم به خودش. نه بذار اینو آخرسر بگم. اول از همین چیزای بیرونی شروع میکنیم. اعتماد به قاعده و قانون داشتن دنیا. به اینکه من وقتی انگشتامو روی این کلیدا تکون میدم به ترتیب دقیقا همون چیزی که روی این کلیدا نوشته تایپ میشه، نه یه چیز رندوم طور دیگه. یا مثلا اعتماد داشتن به اینکه مادامی که من روی این صندلی نشستم هیچ نیروی دیگهای در مقابل جاذبه بطور اتفاقی منو از روی این صندلی و این شرایط بلند نمیکنه و چیزای همین مدلی. اعتماد به یسری قانون مشخص!
یه دسته دیگه اعتماد فرد به جامعه است. البته تصور من اینه که این وجود خارجی نداره آنچنان، از اونجایی که هویت یکسان اجتماعیای دیگه نداریم. در یک جامعه از لحاظ فکری سالم میشه اعتماد داشت به اینکه با امنیت توی جامعه قدم زد، بدون توجه به جنسیت. ولی خب الان به فرض منِ پسر حتی ممکنه چیزی ازم دزدیده بشه توی یه خیابون شلوغ و هیچ نمیشه پیش بینی کرد که آیا اجتماع اطرافم برخورد منطقی با این موضوع میکنن یا نه! برخوردهای احتمالی اینها میتونن باشن که: به من چه اصلا! شاید پولش حرام بوده که ازش دزدیدن!مال حلال رو دزد نمیبره! شاید دوستشه و داره شوخی میکنه باهاش! شاید دوربین مخفیه! آخی... الهی بمیرم گوشیشو بردن! آها این گوشیش فلان مدله، حتما خیلی پول داره برم ازش بدزدم. و مثلا به عنوان نمونه آخر شاید کسی هم باشه که بگه خب این دزده تو مسیر منه، بذار نگهش دارم گوشیو ازش بگیرم. بذار لااقل تلاشمو بکنم. میخوام بگم جامعهای که الان توش داریم زندگی میکنیم اینطور نیست که بشه بهش اعتماد داشت، چون هویت مشخصی نداره ولی هم با سفر در زمان و هم با سفر در مکان میشه مختصاتی رو پیدا کرد که جامعه هویت مشخص و قابل اعتمادی داره. بالاخره این هم یک دسته از اعتمادیجات هست.
دسته بعدی هم همون نوع اعتماد اجتماعیه به شکل محدودش. اعتماد فرد به فرد. من این رو به دو سمت تقسیم میکنم که میشه گفت اعتماد به فرد حقیقی، به فرد حقوقی. به فرد حقیقی مثل پدر، مادر، دوست، آشنای نزدیک و... و فرد حقوقی مثل کارمند بانک، مثل همسایه، مثل پشتیبان درسی و... دسته دوم افرادی هستن که برای ما چیزی جز همون ویژگی که از طریق عنوانشون بهشون نسبت میدیم، نیستن. نمیخوام خیلی حرف بزنم... خلاصهتر که بگم بنای اعتماد، نوع رابطه و توقع منصفانه است. مثلا من به پدر و مادرم کاملا اعتماد دارم، هم به دلیل نوع رابطه و هم به دلیل توقع. آها، توقع خودش ریشه در شناخت داره.
من اعتماد رو اینطور معنا میکنم. اعتماد یعنی باور داشتن به اینکه تصور من از سمت دیگر ارتباط در یک رفتار دوجانبه مشخص، تا حد قابل قبولی تطبیق داشته باشه با برخورد طرف مقابل. (عه، داور رفت VAR چک کنه! ای خدااا، پنالتی باشهههه. فکر کنم هست...خب متاسفم برای این داوری! و همچنین برای مجری فضول که اظهار نظر کرد!) ادامه بدیم...
دیروز بعد از شیش ماه ارتباط با مشاور درسیم، یه متنی براش فرستادم از گزارش درس خوندن این چند مدت قبلم. و یه سری نکته گفتم که سعی کردم تا جای ممکن مثبت جلوه بدم داستان رو. تصورم از عملکرد خودم رو براش گفتم، شرایط از بیرون رو تا جایی که من متوجه شدم رو براش گفتم و گفتم تصمیم گرفتم فلان رفتار رو بکنم که نتیجه بهتری بگیرم؛ نهایتا هم پرسیده بودم که آیا این رویکرد مناسبه یا راه بهتری هم هست. توقع من از مشاور این بود که احتمالا یه جاهایی امیدواری بده بهم و بگه خوب بودی تا اینجا و خیلی ناامید نشو. در کنارش حرفی که زدم رو بررسی بکنه و با تجریهای که داره قضاوت فنی بکنه که آیا راهی که به ذهن من رسیده درسته یا راه بهتری هم وجود داره. بعد از یک روز پیام داد که من باهات تماس میگیرم و بعد چند ساعت مدیر مجموعه باهام تماس گرفت. جملات اولش این بود که خانوم فلانی پیام شما رو برام فرستاده بود که خیلی هم دور و دراز بود. یه بوهای از انتقاد میداد. خب...
اول اینکه من همه گزارشهای هفتگیم همینطوریه چون اول از همه اعتماد به نفس وویس گرفتن رو ندارم. دوم اینکه برای خانوم مشاورم حریم قائلم و دوست ندارم از یه حدی ارتباطم باهاشون بیشتر بشه و احساس میکنم اینطوری خیلی محترمانهتره تا اینکه به عنوان یه غریبه هی هر هفته براشون وویس بفرستم. و از این عادت من (نه دلایل من) فقط خود اون مشاور اطلاع داشت. با انتقال پیام من به یه فرد دیگه توی این رابطه، فقط همون پیام منتقل شد نه اینکه من عادتم همینه. اینجوری شد که اون طرف فکر کرد من مثلا توپم خیلی پره، در صورتی که من اصلا با مجموعه کاری نداشتم و درباره خودم حرف زده بودم. ثانیا، با هر کس باید یه طور خاصی صحبت کرد. نه اینکه دو رو بود؛ نه. ولی هر کسی برای اینکه حرفت رو درست متوجه بشه زبون مخصوص خودش رو داره. من برای انتقال همین حرفها به اون آدم، قطعا یه طور دیگه صحبت میکردم طبق تجربه قبلیم. اما این انتقال پیام، کلا حرفی که من میخواستم بزنم رو تغییر داد. خلاصه یه ده دیقهای طرف با من صحبت کرد و من کاملا فرصت دادم بهش که حرفاش رو بزنه و من بعد از اون رفع ابهام بکنم. ولی خودش کم کم توی صحبتهاش یواشیواش نرمتر شد و دیگه بعد از ده دیقه با شوخی و اینا قضیه تموم شد و نیازی به حرف من نداشت خیلی (لااقل به نظر من!). خلاصه یه برنامه ازش گرفتم و سعی کردم اینجوری بهش بگم من فقط دغدغهم این بود که کارم درست باشه و نقدی نداشتم فعلا. ولی خب نمیدونم تا چه حد موفق بودم.
در نهایت میخوام اینو بگم که من نسبت به اون آدم الان بیاعتماد شدم. چون کاری که کرد رو هرگز پیشبینی نمیکردم. نه اینکه بگم تعمدا همهی برداشتهایی که من از این شرایط داشتم رو بوجود آورد. ولی حتی به نیت خوب هم قضیه یخورده ناجور تموم شد. فلذا احتمالا زین پس ارتباطم با ایشون به نحو دیگهای خواهد بود و سعی میکنم خودم گلیم خودمو از آب بکشم بیرون. به هر روی...
نوع دیگر اعتماد، اعتمادآدم به خودشه. بهش میگن اعتماد به نفس و دقیقترین ترجمه ازش کلمهی خودشناسی هست. الان معناش تغییر کرده و بیشتر به معنی خودبرتربینی پیدا کرده، ولی اعتماد داشته باشین به من، یعنی خودشناسی. با اون تعریف بالا از کلمه اعتماد هم همخوانی داره. این شاید مهمترین نوع اعتماد باشه، از این جهت که اون چیزی که آدم رو توی زندگی پیش میبره همینه. من حالا همین نوع اعتماد رو هم ندارم. اسمش ساده است، ولی نه دیگه...
مثلا چند روز پیش داشتم تو اینستاگرام چرخ میزدم. یه برشی از برنامه 2شات رو نشون میداد. یهجایی مهمون برنامه (که سرچ کردم که فهمیدم) بهار کاتوزی داشت درباره پذیرش درد و غم میگفت. و اینکه زندگی با وجود اینها هم همچنان ممکنه و اینکه این نگاه رو بعد از از دست دادن دوتا از عزیزانش به فاصله کم پیدا کرده. همون لحظه که این حرفاش تموم شد یه مصراع شعر توی ذهنم متولد شد. یادم میاد سریع اومدم گوگل کیپ رو باز کردم، یه نوت جدید باز کردم و نوشتمش. نمیدونم اولش چی بود، ... زندگی کرد، زندگی کرد... دیروز رفتم بقیهش رو بنویسم و در کمال ناباوری پیداش نکردم. نمیدونم چرا نیست ولی نیست. خب، احتمالا ننوشتمش، یا سیوش نکردم. ولی متاسفانه حافظهم هم اونقدر قوی نیست که یادم بیاد چی نوشته بودم. و اینجا برای چندمین بار از خودم ناامید شدم و فهمیدم خیلی هم قابل اعتماد نیستم.
و نوع آخر هم به زعم من، اعتماد به خداست. این رو بهش میگم بنیادیترین نوع اعتماد. نه اینکه قرار باشه به خودی خود آدمو تو زندگی جلوبندازه، ولی اگه نباشه اصلا نمیشه. برخلاف خیلیها که خدایی رو نمیشناسن، یا خیلیهای دیگری که خدای قابل اعتمادی ندارن(از همین مسلمونا. خدایی که همیشه دنبال کشف صفاتش هستن و همیشه معتقد هستن چیزی ازش نمیدونن) من اعتماد دارم به خدایی که شاید درست نشاسمش، اما ازش مطمئنم و رفتارهاش رو میفهمم. اینها همه چیزهایی هستن که من امروز هستم و اعتقادات منن، تا این لحظه از زندگیم.
یکی دو ماه پیش هم پیش محمد گوزیدم و رفت به فرهاد گفت و آبرو منو برد! پایان
پی نوشت:
وای یه آدم دیگه که به خاطر نداشتن اعتماد به نفس وویس نمیده
خداروشکر تنها نیستم 😂😭😬