خونه، به زحمتش نمیارزد!
مردن اون پسره
حال خرابم و دوست خواستن
دعوا با خواهر
خستگی و ناامیدی
فهمیده نشدن
عدم توانایی در نوشتن
-
بارها شده که وقتی میخوام یه پست بذارم، کلی حرف توی سرمه. ولی وقتی شروع میکنم به نوشتن اینقدر هی از یه چیزی میرسم به یه چیز دیگه که اصلا حرفایی که میخواستم بزنم رو یادم میره. الان اینایی که اون بالا نوشتم، چیزاییه که میخوام بنویسم. اینجوری باعث میشه یادم نره! بعد خوندن همون چند خط بالا هم به نوعی ممکنه جذاب باشه، و برای من یادآور همهی چیزی که این پست هست! شاید از این به بعد همیشه اینکارو کردم!
اول از همه معذرت میخوام بابت بیادبتر شدنم. بعد از اینکه یه کامنت تو پست قبلی گرفتم، یه روز بعدش دقیقا یادم اومد که یه حرف زشت توی پست قبلی بود که دوست نداشتم پیش کسی بگمش! وقتی نشستم و دارم برای خودم تایپ میکنم، خب فقط خودمم و خودم. اون وقتی آدم متوجه میشه که نوشتنش دقیقا چه شکلیه، که خب یکم دیره. تغییرش میدم و ادیتش میکنم؟ خیر، اما از نوشتنش پشیمونم. شاید اون موضوع اونقدرا هم ... نبوده باشه!
-
امروز محمدرضا یه کاری که نباید کرد. یه جورایی از اعتمادم سوءاستفاده کرد. نمیدونم... حس بچهای رو داشتم که اسباب بازیشو داده به همبازیش که براش نگه داره تا بره خیارشو بده مامانش براش براش موزی پوست کنه و بیاد، و وقتی میرسه میبینه دوستش داره با اسباب بازیش بازی میکنه! میدونین، همینقدر مسخره و همینقدر بیاهمیت، اما همینقدر برای من آزار دهنده! و بعدش رسیدم خونه... هیچ کس منو نمیفهمه!
امشب؛ آخرای دهه سوم زندگیم به این نتیجه رسیدم که به یه دوست جدید نیاز دارم. یه دوستی که «باشه»! باشیدن، یا در دسترس بودن چیز کمی نیست. و بیشتر از اون، کسیه که آدم رو بفهمه. الان واقعا دلم میخواست یه کسی بود میرفتم میشستم کنارش، یا بغلش میکردم و هیچی نمیگفتیم. برای ساعتها سکوت میکردیم. و بعد کمکم شروع میکردم حرفایی رو میزدم که کسی نمیفهمشون! ولی اون آدم میفهمه! از این رفیقا... و خب، یه زمانایی داشتم، ولی الان نیستن! اگه اونی که باهاش ازدواج میکنم، همچین دوستی نبود، چه غلطی بکنم؟
-
همینجوری که ناامید و ناراحت بودم و داشتم دیوارو نگاه میکردم ولی فوکوس چشمام روی بیست سانتیمتر بود، فرهاد یه پیامی داد توی اینستا، و شروع کردم قر زدن که بابا چرا تموم نمیشه... اونم موافق بود، ولی از من امیدوارتر. امیدوارتر به زندگی کردن، و با دغدغههای سطحیتر. من میگفتم خستهام، اون میگفت فروشنده ماشین توی نیسم ساعت به اندازه یه ماه من سود کرده! یک آن فکر کردم ما همو میفهمیم، ولی خب، خیلی فاصله داشتیم با هم!
البته امیدوارترم کرد، ولی خب نفهمید... برای چندمین بار به شوخی پرسید، بالاخره زندگی ارزش زیست دارد یا به زحمتش نمیارزد... گفتم زندگی حتما ارزش زیستن داره، اما قطعا قطعا به زحمتش نمیارزد!
-
چند روز پیش خواهرو دعوا کردم بخاطر یه موضوع کوچیک. البته نه چندان کوچیک. میدونین اینکه آدم برای بزرگترش ارزش قائل نباشه بده... اشتباهه. غلطه. اینکه فکر کنی هر چی بهت میگن به قصد آزار و اذیت توعه اشتباهه. من هیچ چیزی از نوجوونای این دوره و زمونه نمیفهمم. انگار از صد نسل قبلترم! رفتم پیشش گفتم پاشو این ظرف غذاتو ببر بشور. از صبح ده بار مامان بهت گفت برنداشتی، پاشو همین الان. خیره نگام کرد؛ باشه... از بیرون امدی گیر دادی به من؟ گفتم بزرگتره یه چیزی رو ده بار که نباید بگه. تو بخوری بریزی، مامان بیاد دنبالت آشغالاتو جمع کنه؟ پاشو من ایستادم. الکی گفت باشه، و خیره نگاه میکرد... با بغض. انگار دارم حرف زور میزنم. انگار دارم اذیت میکنم، جنایت میکنم... پا نشد. گفتم، من ایستادم همین الان بری، اینجوری نگاه نکن بلند شو. نگاه میکرد، تکون نمیخورد... من هیچ وقت مغرور نبودم، غد نبودم... تو نگاه و رفتارش همزمان این بود که حالا که گفتی همین الان برو، همین الان نمیرم که بدونی برات ارزشی قائل نیستم. هم این بود که تو هم یه آدم ظالم زبون نفهمی مثل همه آدمای اطرافم، در صورتی که من هر کار میکنم تا یه کلمه باهاش صحبت کنم، ولی اصلا حاضر نیست گوشیو کنار بذاره... یه لحظه عصبی شدم، یه چک زدم تو گوشش. کنترل شده بود، ولی چک بود. علیرضا منتظر همین لحظه بود که بیاد با من دست به یقه بشه که چرا زدی... داد و بیداد... حرفای نخنمای روانشناسی که الان چه تاثیری داره که میزنی. پونزده سالشه و... خاک تو سر من که زدم. خاک تو سر تو که باعث شدی فکر کنه هر اشتباهی بکنه، کسی هست که ازش دفاع کنه. درو بستم از خونه زدم بیرون. کارم غلط بود؟ نمیدونم. سختگیرانه بود، خشن بود، اما غلط... به نظرم به هر وسیلهای لازمه آدم بفهمه کار اشتباهش تبعات داره. بفهمه یه سری کاراش غلطه. شاید کارم بهترین کار نبود ولی حرکت علیرضا، بدترین تاثیرو داشت... از خونه زدم بیرون...
-
امشب بعد صحبتام با فرهاد، حس کردم میتونم شعر بنویسم. ولی نشد. بجاش کمانچه زدم و نشستم چارلز بوکوفسکی خوندم... گزیده اشعار، سوختن در اب، غرق شدن در آتش...
چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی
اما سالها طول میکشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخرسر میفهمیاش،
دیگر خیلی دیر شده.
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست!
-
داشتم شعر میخوندم که یه نوتیف از توییتر برام اومد. صاحب این اکانت... به رحمت خدا رفته بود!
جوون هم بود. رفتم توییتهای آخرش رو بخونم. آخرین توییتش این بود: این بیماریم حسابی منو از کار انداخته!
و روزمرگی بود و اشتغال... 14 دی ماه: واقعیت امسال رو بخاطر قشنگیهاش دوست دارم. و اول سال هم توییت زده بود: از الان برای سال 1402 کلی برنامه دارم. حسابی ذهنم درگیره برنامههای سال جدید هستم و میدونم امسال پربارترین سال تاریخ کاریم هستش!
امسال رو تموم نکرد!
میدونی آقا مهدی، مطمئنم جایی که هستی، بدتر از اینجا نیست.خدا رحمتت کنه، فقط کاش میتونستم ازت بپرسم، ارزش زیستن را داشت یا به زحمتش نمیارزید؟
من که اون حرف زشت رو ندیدم واصلا یادم نمیاد لا به لای اون همه حرف مهمتر چی گفتین.
منم بچه بزرگه ام و حستون رو میفهمم در این مواقع. بهتره زیاد عذاب وجدان نگیرید.
عذاب وجدان فقط بدترش میکنه.
بگذرید از اون لحظه.
و اینکه نکنه منم برنامه بریزم و اخرین سال عمرم باشه؟
میترسم.. از اینکه خیلی موقع رفتن کارنامهم خالی باشه..