خونه، تقصیر
از آزمون اسفند که اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم. بعد از تقریباً یه سال تمام درس خوندن اصلا انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود. امتحان رو هم گند زده بودم، ولی خوشحال بودم که دیگه اون فشار روم نیست. بین من و قبولی تو امتحان دورهی بعد فقط تست زدنی و دوره از طریق حل سوال فاصله بود. ولی از همون لحظه تا چند روز پیش٬ یه کلمه هم اصلا درس نخوندم و یه سوال هم حل نکردم حتی. یه جاهایی عذاب وجدان شدید داشتم از اینکه چرا دارم این کارو با خودم میکنم و همه زحماتم رو بر باد میدم٬ یه جاهای دیگه لذت میبردم از تنبل بودنم٬ از فیلم دیدنم٬ از ساز تمرین کردنم و خیلی چیزای دیگه! تا یه جا که دیگه تصمیم گرفتم الکی به خودم عذاب ندم و لنگار نه انگار که یه سال درس خوندم٬ برگشتم به زندگی عادی و وقت تلف کردن و غصه خوردن و افسردگی انگار...
تو تمام مدتی که درس میخوندم از خودم حیرت داشتم که بابا من جوری دارم یه کاری رو به این پیوستگی انجام میدم! فکر میکردم بخاطر کمانچه است. علاقه به اون باعث شده که این کار سخت هم با تمام توانم انجام بدم. حالا فهمیدم که نه؛ امیدوار بودن بوده و تمام! امیدوار به اینکه دارم یه کاری رو انجام میدم که دوستش دارم. دارم یه کار مفیدی رو همزمان با اون انجام میدم. دارم سعی میکنم از زندگیم لذت ببرم. واقعاً دارم یه کاری انجام میدم...
-
چند شب پیش مدرس آزمون محاسبات بهم زنگ زد و باعث شد به خودم بیام از اینکه بابا چه غلطی داری میکنی تو! تو اوج دورانی که داشتم از ناامیدی (تعمداً نمیخوام از واژه افسردگی استفاده کنم) پاره میشدم اینم زنگ زد و همون زندگی عادی که مثلاً روزی یه فیلم میدیدم و دنبال فیلم فردام میگشتم رو هم خراب کرد. شب سختی بود... رفتم کلاس ساز. خوب نبودم. استادم میگفت حالت خوب نیست تو فکری، چته؟ وقتی گفتم ببین حالم خرابه و نمیدونم چه گوهی دارم میخورم و چه گوهی قراره بخورم، خیلی جالب بود رفتارش. چند سال کوچیکتره ازم. یکم همراهی کرد باهام... ولی یجوری بود که خب بسه دیگه... ولش کن... تمومش کنیم... اونجا فهمیدم که بابا ملت دارن از غم و غصههاشون فرار میکنن. تو چرا هی به رخ این و اون میکشی غصههاتو؟ صبحش فرهادم تقریبا همینو بهم گفت... گفت بسه دیگه چرا اینجوری میکنی، ول کن بابا... بر خلاف خیلی از آدمای دیگه که فرار میکنن از غصه خوردن، من نه تنها سعی میکنم اینقدر غصه بخورم که پاره شم، بلکه سعی میکنم از طریق همین غم و غصه و درد مشترک با آدمها ارتباط بگیرم و این چیز خوبی نیست، چو آدمهای عادی و متفاوت با من دوست ندارن کسی غم و غصههاشون رو به یادشون بیاره! هر چند کماکان احساس میکنم اون نوع ارتباط عمق ویژه و زیادی داره امّا اصلاً کاربردی نیست!
-
نسل ما انگار از بچگی یه چیزی رو خیلی خوب یاد گرفتیم و اونم قبول کردن تقصیره! در نقطه مقابل هم البته نسل جدید که اصلاً درکی از همچین چیزی ندارن. یه مثال سادهاش اینه که مثلاً یه ظرف قندون رو روی زمینه رو فرض کنین. من توی بچگی اگه حین دویدن و بازی تو همچین وضعیتی پام به قندون میخورد و قندهاش میریخت زمین توبیخ میشدم که چرا دویدی؟ چرا نگار نکردی؟ بسته به حجم خرابکاری هم حتماً کتک میخوردم. آیا همه قندها ریخته روی زمین؟ آیا کسی از این داستان ترسیده و احیاناً یه جیغی هم کشیده؟ آیا قندون خدایی نکرده شکسته؟ کسی شاهد این موضوع بوده یا فقط والدین خودم؟ حالا اگه بنا بر تنبیه باشه، حرفهای بقیه باعث آروم شدن بقیه میشه یا بیشتر بصورت غیرمستقیم باعث تشدید عصبانیت اونا و باعث دردناکتر شدن تنبیه ما میشه... در هر صورت جریان تربیتی ما از این مجرا میگذشت. بعد از اون وارد اجتماع شدیم، درس خوندیم، خط نوشتیم... خدا میدونه من چند بار توی اول دبستان درسم رو از اول نوشتم چون همهی «الف» هایی که نوشته بودم از وسط سه درجه به سمت راست خم شده بودن. خدا میدونه چقدر دفترم صفحه از بیخ پاره شده داشت و چقدر با گریه مشق مینوشتم. رفتم کلاسهای بالاتر و دقیقاً هر بار که تنبیه میشدم سوال نتیجه این بود که خب تو نباید فلان کار رو میکردی دیگه تو مقصر بودی دیگه. نتیجه این برخورد هم این شد که نهایتاً منِ مقصر، از یه جایی به بعد لااقل برای اینکه اون اشتباه فرضیم رو لااقل از خانواده و والدینم پنهان کنم، اصلا نمیگفتم که امروز ده بار با کابل برق معلم زد کف دستم و دستم تاول زده، بخاطر اینکه سه تا از چهارتا سوال شفاهی درس *** اجتماعی کلاس پنجم دبستانم رو بلد نبودم! و فراتر از اون اینکه من در ذهن خودم مقصر مرکبی بودم که اولاً درس نخونده بودم و نمره کمی گرفته بودم دوما آبروی خانواده رو برده بودم چون نتونستم نمره خوبی بگیرم و باعث خجالت والدینم شده بودم و سوماً آدم دروغگویی بودم چون حقیقت رو هم برای خانواده تعریف نکرده بودم. من همینطور مقصر بزرگ شدم تا بچههای بعدی به دنیا اومدن و مقصر همهی دعواهای با اونها، بیادبیهای اونا و خیلی چیزای دیگه هم بودم و علاوه بر غلطای خودم، غلطای دیگران هم گردن من بود فقط چون من بزرگتر بودم!
در مقابل خلاصه بگم که چند وقت بعد دیدم اگه قندون بخوره به پای بچه، در کمال ناباوری قندون مقصره و کل خونه همزمان میخوان بلند شن که قندون «بد» رو بزنن! بعد از اون هم در مقابل هر رفتار بچه توی اجتماع حتماً طرف مقابل بیتربیت، بیخانواده یا چیزهایی از این قبیله و در صورتی که خدایی نکرده بصورت غیرعمد و غیرارادی حتی، یک معلم به قصد تربیت بچه حتی کوچکترین خشونت هرچند کنترلشدهای در قبال اون بچه انجام بشه، حتماً فرداش پدر و مادر و دو جفت پدربزرگ و مادربزرگ توی مدرسه حاضر میشن که حق بچهی بیتربیتشون رو از نظام آموزشی احمقانه و کهنه و مندرس و عهد بوقی موجود بگیرن! این بچه هیچ وقت مقصر نیست و هیچ وقت اشتباه نمیکنه! والدین و بزرگترهایی رو میدیدم که انگاز انتقام همهی کتکهایی که خورده بودن رو به کمک بچههاشون از بقیه میگرفتن. در نتیجه در مقابل افراط شدید تربیتی قرار گرفتن رو با اشتباه مشابه بینهایت تفریط جواب میدادن و توی ذهن خودشون داشتن ادای والدین تراز و سطح اول رو هم در میاوردن؛ که چقدر احمقانه... بگذریم...
به این ترتیب من با وجود ۲۸ سال تمام سنم (این اتفاق نادر سالی یک بار و امسال دقیقاً در شانزدهم همین ماه رخ خواهد داد)، در مواجهه با هر موضوع و مطپلهی ناگوار در زندگیم ابتداییترین کاری که میکنم اینه که میزان و شدت تقصیر خودم رو توی اون موضوع میسنجم. معمولاً ساکت و آرومم چون باعث میشه کار اشتباهی انجام بدم و در نهایت مقصر وقوع یه حادثه بزرگ بشم. کشف بزرگ اخیرم پس از مدتها فهمیده نشدن، کسی را نداشتن و انزوای ذهنی حتی در شلوغترین محلهای زندگیم هم این بود که مقصر هستم اگر با حال ناخوشم ذرهای کس دیگری رو در جنگ درونی خودش تضعیف کنم، هر چند معتقد باشم که کاری که اون فرد میکنه گول زدن خودشه و صددرصد غلط!
-
کیس تحقیقاتی جدید یه خانومیه که از طریق دوستان و اقوام در جلسات مخوف زنانه به مادرم معرفی شده. مورد آخری که من به مامان گفتم ازش خوشم میاد، یه خانومی بود که یه ازدواج ناموفق داشت ولی خب من توی انجمن دیده بودمش و در زمینه سلایق میدونستم اشتراکاتی وجود داره و از تیپ و رفتارهاش خوشم اومده بود؛ که خب اصلاً جدی نشد و حتی به تحقیق هم نرسید. بعد از اون کم کم مامان به این نتیجه رسید که دنبال همسر باشه برای من. من خودم که همهی زندگیم سر کار، استراحت و مبارزه پنهان با اژدهای افسردگی و سرخوردگی ملی میهنی بودم و شرایط آشنا شدن با کسی رو نداشتم. کیسهایی که مامان معرفی کرد به ترتیب: یه دختره هست مادرش خیلی وقت پیش فوت شده و باباش تاکسی تلفنی کار میکنه و میگن خیلی دختر خوبیه. نوه فلانی. دختر فلان همسایه مامانبزرگ اینا که مادربزرگش اینا خیلی آدمای خوبین و سلام علیک داریم با هم. و آخری هم یه خانوم معلم که پدر مادرش از هم جدا شدن و پیش پدربزرگ ومادربزرگش زندگی میکنه. به ترتیب اولی رو نفهمیدم چی شد، فک کنم بابا مخالف بود. دومی قصد ازدواج نداشت و چون ما رو میشناختن میخواستن دوباره با دخترشون صحبت کنن یه هفته بعدش که مامان گفت نه نمیخواد، بذارین همون درسشو بخونه. سومی هم قصد ازوداج نداشت و باباش همه رو رد میکرد و قرار بود خبر بده که خبر نداد و چهارمی هم مامان گفت اگه مشکلی نداری بهش زنگ بزنم! فقط شماره خودش رو داره! خب من که نه میشناسم و نه متعقدم که با یه عکس حق این رو دارم که روی کسی عیب بذارم یا یکی رو بپسندم (فکر کنید در حین نوشتن کلمه بپسندم دارم انگشت اول و دوم دوتا دستم رو دو طرف صورتم با یه حالت مسخره هی خم و راست میکنم). تحقیقاتی هم که کردم به تنیجه نرسید و کسی نمیشناخت. دیشب حرف نهاییم رو بعد مدتها به مامان زدم. معتقد بوده و هستم که مامان بدلیل اینکه من نه خونه دارم، نه ماشین دارم و نه شغل مطمئن، شدیداً مردده. تردید داره که برای یه همچین آدمی دنبال زن بگرده. و حتی خجالت میکشه. نمیگم خیلی هم بیراه فکر میکنه ولی ابداً منطقی و مطابق وضعیت جامعه نیست این نظرش. صدالبته خیلی هم روی همین نظر اطمینان نداره و قطعا اگه بهش بگم معتقدم همچین نظری داری، میگه نه اینطور نیست؛ ولی هست! دیشب تو ماشین بودیم، بهش گفتم تو شاید دوست داشتی من همه اینا رو داشتم و یه عالمه هم پول داشتم و مثلا فلانی و فلانی بودم مثلاً (که باباشون براشون خونه و ماشین خرید و بعد رفتن براشون دنبال زن و همسر). گفتم شاید تو بابت اینکه من اینا رو ندارم و خیلی درآمد معمولیای هم دارم خجالت بکشی و حق هم داری. خلاصه وقتی میخوای منو ببری خونه کسی بگی اومدم اینو زن بدم، باید یه رویی داشته باشی. کاری هم ندارم که جامعه چی میگه و تصور جامعه چیه و نمیگم تو درست میگی یا نه، (در همین حین طبق پیشبینیم داشت میگفت نه اشتباه میکنی). ادامه دادم که در هر صورت داری میبینی من روزی ۱۳ ساعت سر کارم و درآمدم هم میدونی. توی این سه سال هم کلاً تونستم ۱۰۰ تومن جمع کنم که باهاش یه پفک به آدم نمیدن و فکر هم نکن که قراره یه روزی مثل اون آدمایی که گفتم و به اون شرایط ایدهآل برسم. نهایتاً زور بزنم ده سال دیگه هم همینجوری توی همین شغل بمونم سه تا صد تومن دیگه هم جمع کردم که البته اون موقع هم با اون پول کوفت به آدم نمیدن. پس اگه فکر میکنی من الان چیزی ندارم، مطمئن باش قرار هم نیست هیچ وقت داشته باشم. پس نه به کسی زنگ بزن، نه دنبال کسی بگرد! اینجا رسیدیم دیگه... سخت میدونین چیه؟ اینکه آدم به خانواده خودش بقبولونه که من آدم سالمیام، اهل کارم و فکر میکنم ممکنه آینده خیلی بهتری داشته باشم. برای زندگی آیندهم هم مثل تقریبا همهی جوونهای دیگه این مملکت به وام ازدواج و یکی دوتا وام دیگه بعلاوه مسکن ملی یا چیزهای این شکلی فکر میکنم و فقط امیدوارم...امیدوارم که بشه! اینا رو شاید اونایی که دختر دم بخت داشته باشن بهتر درک کنن، اینکه واقعا همهی اینا که هیچی نیستن واقعا، تنها دستآویزهای جوونیه که کمکم بتونه زندگیش رو باهاشون شروع کنه. ولی خب... به هر ترتیب فکر کنم یه قدم بزرگ برداشتم دیشب و یکم خیال خودم و مامانم رو راحت کردم. کماکان دارم به این فکر میکنم که تحمل تنهایی احتمالاً از درد خماری سختتر باشه و اینکه آدم اگه یاد نگیره مکه چطور تنها زندگی کنه، شاید یادگرفتن چیزای دیگه خیلی مفید هم نباشه که نهایتاً مبدا و مقصد همهی ما تنهاییه.
-
بعد از فیلم پدر 2020 و سریال افعی تهران ۱۴۰۲ دیگه دارم کمکم به این نتیجه میرسم که احتمالاً ایدههام یکی پس از قراره توسط آدمایی که مطمئنم هیچ وقت حتی قرار نیست ببینمشون به طرز ناباورانه ای ساخته و دستکاری بشه و من همش به این فکر کنم که اگه امکانات داشتم و جای اونا بودم چی میشد. (اولی برای من یه شعر و دومی یک سینمایی بود). یه ایده دیگه دیشب به ذهنم رسید. دارم به این فکر میکنم که میشد نویسنده باشم لااقل. میخوام اینو دنبال کنم. بنویسم... بنویسم و بعداً بگردم دنبال کسی که یکی رو میشناسه که یکی رو میشناسه که یکی رو میشناسه که میتونه باعث بشه این برسه به دست یه کارگردانی که ...
-
بازم به قول جلالالدین... زان که ز گفت گوی ما گرد و غبار میرسد...
حرف زدن راجعبه ازدواج با خانواده خیلی سخته نه؟
تولدتونم پیش پیش مبارک باشه :)
امیدوارم به همه اون چیزایی که بهش امیدوارین برسین و تنها نمونین :)
ممنون ممنون، همچنین منم پیشاپیش تبریک میگم!
همچنین