خونه، عروس
خیلی کوتاه و مختصر اومدم گلایهای بکنم از این زندگی! این چه وضشه...
آقو ما خب نصف زندگیمون عاشق یکی بودیم. عشق که نمیدونستیم چیه، هنوزم نمیدونیم. ولی خب ینی یکی همیشه بود که هی فکر میکردیم عَی خدا... این اگه زن من میشد چی میشد... دلمون مییخت پایین براش. والا تا جایی که من یادمه، هر کیو ما اینجوری میخواستیم شوهر کرد. همهشون عروس شدن...
خلاصه بعد یه مدت دیگه کار و زندکی فشارشو شروع کرد و ما عقلمون یخورده اومد سر جاش. شایدم خرتر شدیم، نمیدونم. مثلا ٌ اینجوری بود که دو سال دو سال هیشکیو پیدا نمیکردیم که پیش خودمون بهش فکر کنیم. بیشتر به بدبختیامون فکر میکردیم. بعد گفتیم چه کاریه... بیا بریم مُسَکِّن تزریق کنیم به زندگیمون اینقدر درد نکشیم لااقل. رفتیم گشتیم تو خاطراتمون، دیدیم همیشه بیدلیل کمانچه رو دوست داشتیم. بیدلیل ینی الان اگه به من بگن بین کلهر و لطفی انتخاب کن من میگم لطفی لطفی لطفی! واسه این میگم که نمیدونم چرا کمانچه، ولی دوس داشتم و دارم دیگه. خلاصه رفتیم خریدیم و شروع کردیم کلاس رفتن.
شیش ماه که شد یهو استادمون عروس شد! مرد بودا، ولی یهو گفت من دیگه اینجا نمیتونم بیام و شهرتون دوره و نمیصرفه و فلان و بیسار. ما رفتیم... تو هم برو دل در گرو ما نبند و برو پیش فلانی!
آقو ما هر تحقیق، هی تفحص... دیدیم فلانی بچه خوبیه، خوبم ساز میزنه. رفتیم دیدیم بَح... استاد خوبی هم هست. خلاصه شروع کردیم با فلانی پیش رفتن. الان شیش ماه شده تقریباً... دیشب فهمیدم عه... اینم داره عروس میشه! اینم پسر بودا... «آره من به هیچکس نگفتم هنوز ولی دارم مهاجرت میکنم و به هنرجوهام میگم که در جریان باشن. فعلا شمام به کسی نگین. ولی خب گفتم فکرشو بکنین. فلان جا یه استادی هست تازه اومده و ...» خلاصه اینم گفت من رفتنیام و دیگه کمکم برو دل در گرو دیگری بدار! بهش گفتم ایشششالا نشه و نتونی بری! فک کرد شوخی میکنم، ولی جدی بودم.
خلاصه که این پست هم یجور شکوه و گلایه بود. هم نوشتم برای ثبت در تاریخ که آیندگان بدانند همچین آدم بدبخت و مفلوکی هم وجود داشته یه جایی. و هم اینکه یجوریایی تبلیغ بود برای کسایی که احساس میکنن کارشون گره افتاده و بختشون باز نمیشه. تضمینی در هر زمینهای که بخواین، بختتون رو میتونم باز کنم.