خونه، روی خوش زندگی
چند روز قبل یخواستم پست بذارم، دیگه همینجوری هی تنبلی کردم، هی تنبلی کردم... تا الان! الان دیگه باید میذاشتم...
-
از آخرای پارسال که پروانه اجرامو گرفتم، دیگه همش منتظر بودم که کار ساختمون یکیو بتونم بگیرم. ولی خب از اونجایی که باید آشنا داشته باشه آدم و از آشناهاش کار بگیره، امیدی نداشتم. بابام هم با این همه روابطی که توی شهر داشت، هیچ کسو نداشت که بتونه برام کار جور کنه. اصن یه داستان دیگه ای بود این وسط:
یادمه تو راهنمایی اینا بودم. تابستون به بابام گفتم آقا من میخوام برم سر کار یه جایی کار یاد بگیرم. مکانیکیای... سلمونیای... یه دوست مکانیکی داشت، کارش خوب بود. گفتم بیا منو ببر بذار پیش این، مکانیکی یاد بگیرم. گفت نه نمیخواد! میری خراب میشی! (تازه اون موقع کل مدرسه رو من به همراه دو تا از دوستام خراب کرده بودم و به گند کشیده بودیم🤣 هر هفته هم مدرسه بود! بازم معتقد بود مثلا تعمیرگاه کار کردن منو خراب مبکنه و حرف زشت یاد میگیرم!). کلا پدر سبکش اینه که دوست داره من بشینم مث پسر شاه، هیچ کاری نکنم و هلو بیاد بره تو گلو. ولی از اونطرف نه شرایطش هست، نه خب خودش شرایطشو داره که اینجوری ما رو لوس بار بیاره، نه هیچی! ولی زورش میاد من کار کنم! مثلا برای خدمت سربازی، کاری نکرد برام، حالا که فکر میکنم چون زورش میومد برم خدمت! چندین نفرو سر کار فرستاده تو فامیل، برای من قدم از قدم بر نداشت تا سه سال تو بیابون باشم، چون زورش میومد کار کنم! حالا فهمیدم اینا رو.
خلاصه این پروانه اجرا رو گرفتم و به خواست خدا و شانس و اینا بالاخره یه ماه پیش یه قرارداد خوب بستم با یه ساختمون ساز و کارش رو گرفتم. این خودش به تنهایی به شغل بحساب میاد و نیازی نیست دیگه جایی کار کنه آدم و تازه غیر قانونی هم هست جای دیگه کار ثابت داشتن. ولی خب... من فعلا که کارم شروع نشده، سر کارم که بیمه میریزن لااقل. فعلا اینجا هستم. وقتی به سرپرستمون گفتم یکم رفت تو فکر و یهو استرسی شد. ببین کاراتو بکنا، فلان کارو جمع کن، فلان چیزو باید انجام بدی، فلانی چیزو هم انجام بده... خلاصه حالمو گرفت یجورایی. البته خودشم فرداش گفت منظورم اینه که کلا یادت باشه اینا رو انجام بدی، ولی خب واقعا افسردگی لحظهای گرفتم وقتی دیدم اینهمه کار دارم اینجا هنوز و تازه هنوز درس هم دارم و ... . یکی دو هفته هم هم کارای شرکتو انجام میدم، هم پک اجرای ساختمون رو میبینم که نرم سر کار طرف، آبرو ریزی بشه. دیگه خورد به محرم و تعطیلیا تا امروز!
-
امروزو مرخصی گرفته بودم تا مدارک نظام مهندسیم رو تکمیل کنم تا پروندهم رو بفرستن. از اون طرف هم رفتم چک اول اجرا رو دادم بانک که بریزن به حسابم.(یکی دو تا شیرینی باید بدم باهاش). همین که جلوی در نشستم تو ماشین، محمدرضا زنگ زد گفت آقا جواب آزمون شهرداری هم اومدا... من چون هیچی نخونده بودم، تقریبا خیالم راحت بود که خبری نیست، اطلاعاتمم خونه بود، گفتم آره حالا ظهر نگا میکنم. رفتم کارامو انجام دادم، بعد اومدم خونه نشستم پا سیستم.
و بله... قبول شده بودم! بدون خوندن، یه درصدای جالبی هم داشتم واقعا. شانسی نزده بودما، ازمونه راحت بود. ولی خب بازم در حدی نبودم که بگم حس میکردم قبول میشم. به اندازه کسی که نخونده بود خوب زده بودم و راضی بودم. ولی خیلی ناراحت بودم که کاش بیشتر میخوندم تا قبول شم. ذوق کردما... داد زدم مامان قبول شدم... بیچاره اومد از ذوق گریه افتاد! حالا تازه هنوز مصاحبه مونده و منم نمیدونم نفر چندم شدم توی این پوزیشن. البته احتمال زیاد اگه اول نشده باشم، رزومه بهتری از نفر اول دارم. نفر سوم هم نشدم چون نمرهش رو زده بود. سه نفر هم بیشتر برای مصاحبه نمیخوان... حالا دلیل گریه مامان... اول اینکه خب طبق پیش زمینه ذهنی همه خانوادههای ایرانی، استخدامی یچیز دیگه است. یجور هدف بزرگ و دست نیافتنی... یکی از دلایلش این بود. دلیل دوم یکم معنویتره: قبل شهادت آقای رئیسی، مامانم خواب دیده بود اومده بوده خونه ما🤣🤪 و مامانم بهش گفته بوده یه کاری واسه این پسر ما بکن، اونم گفته کاراشو میکنیم بره شهرداری! اون موقع تازه ثبت نام کرده بودم واسه آزمون! بله، پشمهام... خلاصه این داستان امروز ما بود. (امروز به شوخی به مامانم گفتم ببین اون موقع که زنده بود کاری ازش بر نیومد واسه ما بکنه، الان که داره مقدمات ظهور رو فراهم میکنه اون دنیا! (خدا لعنت کنه اون آدمایی که اینجوری دروغ میگن و با دین مردم بازی میکنن و ما رو باعث دست انداختن و تمسخر بقیه میکنن. شما یه حدیث بیار که گفته باشن مقدمات ظهور رو از اون دنیا فراهم میکنن، چشم... نکن آقا... مقدمات ظهور رو ما باید فراهم بیاریم...))
به شوخی به همکارم پیام دادم که آقا وسایل منو جمع کن، من دیگه نمیمونم اونجا :) اگه اینجا کارم درست بشه روزی چند ساعت به عمر مفدیم اضافه میشه. تعطیلیها تعطیلم، میتونم مث آدم (نامساوی با سگ) زندگی کنم. میتونم درس بخونم و زود زود قبول شم امتحان محاسباتم رو... یه چیزی فراتره از کورسوی امید! قشنگ یه پنجرهای هست واسه خودش... آها، اگه قرار باشه برم جایی برای ازدواج، یه برگ برنده است که آقا پسر شهرداری کار میکنه و شغل درست حسابی داره و شرکتی نیست. هر چند پولش کمتره ها، ولی خب... ضعف فرهنگی و اجتماعی... خخخخ
-
در کل امسال سوپر خوب شروع شده! اول پروانه اجرا و کار ساختمونم. بعدم استخدامی بدون خوندن و رسماً کار خدا و دست خدا توی زندگی اومدن! میترسم...
میترسم حرفی زده باشم توی دعاهام، شکایتی کرده باشم. بیصبری ای کرده باشم... نمیدونم. میترسم که اینجوری باشه که مثلا خدا گفته باشه که اینو هر چی میخواد بهش بدین دیگه. بیشتر از این صبر نکرد. من براش بهترش رو خواستم ولی صبر نداره. اعتماد نداره. نتونست تحمل کنه... مث بچهای که بعد کلی جیغ و گریه که برام پفک بخر، براش پفک خریده باشن، ولی پیش خودش فکر کنه که نکنه مثلا قرار بود سر کوچه بعدی برام بستنی قیفی بخرن. کاش پفک نمیخواستم... نکنه ازش ناراحت شده باشه و دیگه برای کار خودش پول نمونده باشه براش... البته میدونین، خدا که دستش بازه. میگن هر چی بیشتر ازش بخوای هم بیشتر خوشش میاد. ولی خب، امیدوارم نعمت نده و بعدش کور شم و نبینمش... امیدوارم هدیه باشه، سر وقت باشه، واسش عجله نکرده باشم. نتیجه سختیایی باشه که کشیدم، نتیجه لطف خدا و اولیا باشه... خلاصه ترسم از اینه الان. حالا مصاحبه... یا میشه یا نمیشه. بقول اون شعره که میگه گر نگهدار من آنست که من میدانم... بابا میگفت زنگ بزنم سفارش کنم فلان جا و اینا. گفتم حالا نیازی هم نیست، همونی که تا اینجاشو درست کرده اگه خیر و صلاح باشه باقیشم درست میکنه... والا...
-
و اما محرم... امسال دلم یجا بدجور شکست... البته یجا هم خیلی ناراحت شدم از خودم.
اول ناراحت شدم توی مجازی. چند تا استوری محرم دیدم؟ چند بار اسم محرم و امام حسین توی گوشیم اومد این چند وقت؟ چند نفرو دیدم که بگن پاشو شب بریم هیئت؟ هند نفرو دیدم که مشکی پوشبده باشن، بدون ادا و اصول؟ قبلاً خیلی بیشتر میدیدم... ناراحت شدم که اون آدما رو دیگه نمیبینم و دارم آدماییو میبینم که حتی امام حسین حالیشون نمیشه... بد اومدم. بد جلو اومدم تو زندگی. یجا رو اشتباه پیچیدم انگار...
دلم کجا شکست؟ اونجا که از سوم چهارم با مامان میرفتم هیئت و دیدم عجب... منی که چندین سال با دوستام هیئت داشتیم. از یه هفته قبل مسجد سیاه میکردیم، اطلاعیه میچسپوندیم. ده شب جلو در مسجد میایستادم یه کاری خلاصه در حد اخلاصم انجام میدادم... دیدم من نه تنها توفیق خدمت ندارم، تازه به زور دارم خودمو میکشونم زیر این پرچم. یسری بچه هیئتی میدیدم دارن از اون ور میدوئن اون ور مسجد. یکی دوربین دستشه. یکی چایی دستشه... من نشستم، خیره... آی دلم به حال خودم سوخت... تو دلم گفتم خاک تو سرت کنن، ببین دیگه کارتو کسی نمیخواد... برو خداتو شکر کن ب خاطر همین مامانت یه مسجدی میتونی بیای... (تازه اینقدر خسته بودم که همین که چراغا رو کم میکردن همینجوری دست رو پیشونی چرت میزدم. دو تا قطره اشک از این چشم لامصب ما در اومد، اونم به زور! تو اون همه سر و صدا، اونجایی که مردم خواب میاد تا بیدار بشن، من میرفتم میخوابیدم... هیییع)
-
به هر ترتیب حس میکنم کم کم رندگی روی خوشش رو شاید به ما نشون بده... و فهمیدم که خدا میده... بالاخره میده، دیر یا زود میده. صبر کن بنده خدا... اگه قبولش داری، که حرفشم قبول کن... فراموشش نکن، کاراتم بسپار بهش. درست مکنه به وقتش
پایان