کارگاه، خلوت
آلبوم بتهچین شجریان رو گوش میدم و بیاد ندارم چرا تابحال جزء محبوبترینهام نذاشته بودمش! بله... رفت کنار «عشق داند»
و دارم یکی دو هفته اخیر رو دوره میکنم...
-
فارکرای 4 رو باز کردم، شروع کردم به بازی. مرحله قبل اون دختره که تا حالا دوستم بود رو کشتم. دقیقا اولین باری بود که به حرف اون پسره کردم. تا اون موقع با دختره موافق بودم. اختلاف نظرای جزیی با هم داشتن ولی خب دختره عاقلتر مینمود. بعد خب من برای صلاح گلدن پث، همیشه با اونی که منطقیتر حرف میزد موافق بودم. خلاصه سری آخر دیدم پسره حق میگه، رفتم کار اونو راه انداختم. یهو دختره رفت برا خودش تیم زد و خلاصه درگیر شدیم و با وجود اینکه میخواستم صحبت کنم و اصلا من تیر نزدم، ولی خب، به دست من کشته شد. حالا... این مرحله
(🎶اگر تو فارغی از دست دوستان یارا، فراغت از تو میسر نمیشود ما را... هیییع)
این مرحله رو دو سه هفته پیش رفته بودم. روزی که میخواستیم بریم خونه معصومه خانوم اینا، داشتم مرحله بعدی رو میرفتم. اون طرف مامان داشت آماده میشد، من هنوز لباس انتخاب نکرده بودم، یه ساعت مونده بود به رفتن و من نشسته بودم داشتم پایگاه رییسو میگرفتم. اون روز اینقدر سرم شلوغ بود، سر در نمیاوردم دارم چیکار میکنم. تو دلم قند آب میشد، استرس داشتم و یجورایی واسه آروم شدن بازی رو پلی کرده بودم. خلاصه انقدر لرزیدم و ترسیدم و مخفی کردم که دیگه باختم. خارج شدم اومدم بیرون. پروژه بیخیال نشون دادن خودم موفقیتآمیز بود و مامان دیگه داشت کمکم صداش در میومد.
امروز پس از کلی اتفاق فاکینگ جدید توی زندگیم، وقتی دوباره بازیو باز کردم از وسط همون مرحله اومد. یباره تمومش کردم. ولی... تا وارد اون منطقه و قلعه شدیم، یاد اون روز سه شنبه افتادم که بطرز کودکانهای تاریخش رو بعد از برگشتن از خونه معصومه اینا حفظ کرده بودم برای مرد خوبی بودن در آینده! سیام مرداد... که خب، تلاش مذبوحانهای بود! همون استرس، همون لرزیدن دل، همون حس لطیف و آروم تو لحظهای که فکر میکنی داری یه گام جدی توی زندگیت برمیداری و قراره آخر شب... قراره یه هفته دیگه زندگی متفاوتی داشته باشی...
نه! همین آدم میمونی، ولی غمگینتر!
-
(🎶 اسم آهنگو نوشته ساز و آواز ماهور، ولی به گوش من ماهور نیست!)
بعد از اینکه شنبه جواب رد دادن، من من سه چهار روز غصه خوردم از غم از دست دادن دختری که کلا بیست و پنج دقیقه باهاش همکلام شدم، تصمیمم رو گرفتم. با عنایت به جواب استخارهی خوب است، مشکلاتی بهمراه دارد اما عاقبت خوبی دارد، (🎶که گفت بر رخ خوبان نظر خطا باشد؟ خطا بود که نبینند روی زیبا را...) همچنین دلبستگی به لحظات خوش و توهمات ساختگی ذهنی، به مامان گفتم ببین، همه دفعه اول که جواب مثبت نمیدن. اتفاقا من شنیدم معمولاً اینجوریه که همون اول بله نمیگن. دوباره زنگ بزن. این دوباره زنگ زدنه خودش شد یه هفته، و اول این هفته تماس مجدد برقرار شد. نتیجه: نه! به دلایلی که مثلا میخوام درس بخونم این چند ماه و نمیخوام ذهنم درگیر باشه و نمیخوام کسی رو علاف و منتظر خودم نگه دارم. عاححح...
این جواب منو از جا بلند و حال منو بهتر کرد؟ خیر! فکر کردن به اینکه اون ضرر کرد، قانع کردن خود خویشتن، استدلال آوردن برای خودم که (🎶آلبوم را دوباره پلی میکنم) حتماً قسمت نبوده، کسی که اینطوری با خودخواهی تصمیم میگیره ممکنه بعداً دهنتو سرویس کنه و حرفای اینچنینی چی؟ خیر! فکر کردن به گزینههای دیگری که در حد یک نگاه هم اشنایی با او ندارید و توهم و خیال در خصوص ایشان؟ کمی تا قسمتی بله، بطور کلی خیر!
در نهایت جمعبندی من نسبت به این موضوع این بود که همون قسمت نبود جواب خوبیه. از اول هم این دختر قصد ازدواج نداشت تا چند ماه، و به اجبار خانوادهش ما اونجا بودیم و اگر از این موضوع تا این حد مطمئن یا مطلع میبودم حتماً نمیرفتم خونشون. فلذا تا حدودی خانواده اون رو و همچنین خانواده خودم رو به دلیل بیتجربگی مقصر میدونم. مورد نهایی هم که از همه مهمتره اینه که تا بحال کشف نکرده بودم که اینقدر ضعیف و احساساتیام. و نهایتاً هرگز تصور نمیکردم یه موضوع در این حد بیاهمیت، زخمی در این حد عمیق در من ایجاد کنه. هر قدر کم عمق، نباید همین هم میبود! تنهایی و خلوت ضماد میکنم و منتظر بهبودیام. هرچند این تجربه چیزی رو در من کُشت، که شاید... شاید دیگه زنده نشه.
-
تازه دو سه روزی بود که کمکم با این قضیه کنار اومده بودم و توی ذهنم هم بهانهای برای غصه خوردن نداشتم. فقط کمی غم و عقده و ناراحتی رو با خودم حمل میکردم تا اینکه مثل یه کیسه گندم سوراخ روی دوش، کم کم خالی بشه و راحت بشم. فیلم میدیدم، منتظر خبر استخدامی بودم و با کمانچهم «حنا» عشق بازی میکردم.
ولع شدیدی نسبت به غصه خوردن دارم. توی دوران دبستان یه کتاب از دوستم قرض گرفته بودم که توش نوشته بود اجنه از ترس آدمها تغذیه میکنن. (بخاطر اینکه پدر مادرم کتابه رو توی وسایلم پیدا کردن و آوردن مدرسه و داستان درست کردن و اون دوستم یه جریاناتی براش پیش اومد، تبدیل شدم به یه بچه ننه اسکل! که حقم بود!!) حس میکنم من یجورایی از اون دسته آدمایی هستم از از غصه خوردن و غمداشتن لذت میبرم و تعذیه میکنم. دیروز دو تا فیلم دیدم و امروز یکی که حس میکنم برای امروزم کافیه. برای اینکه بدونین چی میگم اسامیش رو بترتیب مینویسم...
the skin i live in
my life without me (آه...)
three colors blue
-
در ادامه بداخلاقیها و ناراحتیایی که فرهاد از خودش نشون میده این دو هفته اخیر، دیروز با محمد میگفتم:
حدودای ساعت شیش و نیم، داخلی، توی دفتر
من رو به محمد: اگه فرهاد تا نیم ساعت دیگه نیاد، ده تومن میزنم به حساب محک
- (در حالی که سرش توی گوشیه) چی؟
+میگم اگه فرهاد تا نیم ساعت دیگه نیاد و از قیافه گرفتنا و لوس بازیاش راحت باشیم، ده تومن میزنم به حساب محک
- (همچنان با سر توی گوشی) کجا؟
+ محک بابا. سرطان و اینا.
- خسته نشی!
+ چیکار کنم؟ ده تومن کمه؟ پنج ماهه حقوق نگرفتیما. خوبه بابا
(سی ثانیه بعد)
+ البته اینا ممکنه بیان، معمولاً پیش میاد دیر بیان. الان نمیزنم. اگه تا هشت و نیم نیومدن میزنم به حسابش. خدایا، تا هشت و نیم...
( بعد از چند دقیقه تلفن محمد زنگ خورد)
خلاصهش این بود که پدر بزرگش که دو روز بود توی بیمارستان بود حالش بد شده بود و فشارش روی یک و دو اومده بود. محمد قبلاً از اینکه خیلی علاقه و محبتی نسبت به پدربزرگش نداره و در عوض عاشق مادربزرگ مظلومش بوده (تیپیکال جوونای ایرانی) بهم گفته بود. با این حال، آرزوی سلامتی میکردم و بهش میگفتم ایشالا خدا شفا بده. هر چند خودش میگفت: کارش تمومه!
نزدیکای هشت و رب اینا رفتم یه چایی برای خودم از آبدارخونه آوردم و شیتای آزمایش و درخواست تستها رو برداشتم بردم پیش احمد. شروع کردیم به صحبت و درد دل. نمیدونم، نیم ساعت بیشتر گذشت... صدای خانوم اومد از توی راهرو و من فقط فهمدم خانوم فرهاد نیست. استرس اینا گرفتم یخورده و رفتم تو فکر. احمد همینجور از باجناقش که مهاجرت کرده بود داشت با حسرت و حسادت تعریف میکرد و من نمیفهمیدم چی میگه. از گذشتهش و زندگی سختش میگفت و من انگار داشتم حرفای خود پشیمونم از آینده رو میشنیدم که میگفت نکن مرتضی، ادامه نده... اینجا نمون... و فکرم پیش اون صداهای جدید بود، و فکرم پیش چاییم بود که مطمئن بودم سرد شده.
اومدم بیرون دیدم فرهاد و مجید اومدن با خانوماشون. خب، مجید اینا جدید بودن ولی در کل هر چند وقت یه آدم جدید از دوستای فرهاد برای دیدنش میومدن. اومدم تو اتاق، محمد تنها بود. چاییمو عوض کردم. وقتی برگشتم همه تو اتاق بودن. فرهاد صحبت میکرد و خوشحال بود. بعد از سلام و علیک کردن، یجوری که فقط خوش بفهمه با کنایه بهش گفتم خوشحالم از اینکه بعد یکی دو هفته هم میبینم میخندی، هم میبینم حرف میزنی. یجوری که فقط خودم بفهمم بهم گفت خفه شو 😅
پاشدن رفتن بیرون و دیدم خانومش شروع کرد به جمع کردن کتابای زیر لپتاب فرهاد که دقیقا تو همین نظم و ترتیبی که داشتن، سابقهشون با من توی اتاق یکی بود! گفتم اینا رو چرا دارین جمع میکنین؟ گفت خواستم فرهاد خودش بهتون بگه، هیچی دیگه... داریم میریم. فهمیدین خودتون. همینقدر ناگهانی و همینقدر شوکه کننده!
از 8 خرداد 1400 تا 13 شهریور 1403 چقدر میشه؟ من با این پسر زندگی کردم. روزی 11-12 ساعت با هم بودیم. با هم فیلم دیدیم. خندیدیم. از اعماقی از ذهنمون با هم صحبت کردیم که شاید تا اون موقع پیش کسی بهشون نرسیده بودیم. یا همدیگه بزرگ شدیم و با هم زندگی کردیم یجورایی... آخ... قلبم شکست...
مگه قرار بود تا کی اینجا باشی دیوونهی احمق؟ پیش بینی نکرده بودی؟ به فرض اینکه فرهاد میموند. مگه قرار نبود دو سه ماه دیگه پاشی بری سر کار جدیدت؟ نکنه فکر میکردی اگه اونجا کار کنی، اینجا هم هستی؟ فراق... خداحافظی... دوری... زندگی همینه. هر چیزی یه روز به آخر میرسه. (قلبم مچاله میشه وقتی اینا رو مینویسم. این چند روز کلا قلبم خیلی مچاله میشه. واقعا مچاله. توضیح اینکه یکم ناخوش احوالم و علتش رو هم نمیدونم تا چه حد روحیه و تا چه حد ریشهش واقعا جسمیه. یکم سرفه دارم و سینهام سنگیه. وقتی به اتفاقات بد این یکی دو هفته فکر میکنم، انگار واقعا یکی از داخل دندههام قلب و ریههامو فشار میده. روی چشمام رو اشک میگیره، روی پوست صورتم یخ میکنه ولی از داخل صورتم میسوزه. نفسم پایین نمیره. موهای صورتم سیخ میشن. میخوام جیغ بکشم ولی نفس ندارم. میخوام گریه کنم ولی نمیتونم... اینجوری قبلم مچاله میشه)
بغل آخر کنار ماشین فرهاد... انگار نمیخواستیم تموم بشه. من از خانومش و خانواده مجید اینا خجالت میکشیدم. به زور بغضمو نگه داشته بودم. و تمام... هنوز غمگینم، نه واسه از دست دادن رییسم! نه! واسه اینکه نمیدونم این دوست عزیز رو قراره دوباره کی ببینم. و اگه اون روز توی همین دنیا حاصل بشه، هر کدوم از ما چه حالی خواهیم داشت. و از حالا دلتنگم برای این روزهایی که با هم داشتیم، انگار که صد سال از این روزها گذشته. انگار روز آخر زندگیم رسیده، و دارم اون روزا رو توی ذهنم مرور میکنم در حالی که یسری آدم غریبه بالاسرم هستن که هیچ کدومشون منو نمیشناسن و نمیدونن چه ماجراهایی توی زندگیم پشت سر گذاشتم!
اگه دانشجوی شهر دیگهای بودم، حتما این حس رو قبلاً تجربه میکردم و مواجههام با این موضوع الان راحتتر میبود. خیلی پاستوریزهام. خیلی خونگیام و خیلی احساساتی! همیناست که داره توی من میمیره و حالم به هم میخوره از آدمی که قراره بدون اینا باشم! دو دستی همون خود قبلیمو نگه داشتم میسوزه، ولی نمیخوام بیاحساس و با خودغریبه باشم. نمیخوام خودم رو بُکُشم تا یه آدم قویتر متولد بشه.
چه بغلی بود...
برگشتیم تو اتاق و مشغول شدم به فیلم دیدن. محمد روی پایان نامهش کار میکرد و من مشغول فیلم دیدن شدم. نیم ساعت، یه ساعتی گذشت که گوشی محمد زنگ خورد و بهش گفتن که پدربزرگش فوت شده. من هنذفری تو گوشم بود ولی حواسم بود. یکی دوتا تماس گرفت که بره کمک اگه کاری هست و اینا. که نبود. من دلخور شدم که چرا به من چیزی نگفت، انگار که به من ربطی نداشته باشه. لااقل به اندازه یه تسلیت که میتونستم در جواب حرفش بهش بگم! انگار که کسی توی اتاق نیست، تماسهاش رو گرفت و مجدد شروع کرد به کار کردن روی پایان نامهش، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. البته که یکی دو ساعت بعدترش ازش راجع به پدربزرگش پرسیدم، دلداری دادم و همدردی کردم.
-
برق رفته بود. وقتی ساعت 3.5 برق اومد، از مامان پیام اومد که زنگ زدم در دسترس نبودی. ما رفتیم خونه خاله (در شهر مجاور) بچه ها برمیگردن. جمعه بیاین دنبالم. خاله عمل کرده و مامان اینا واسه عیادت رفتن و خب، یجورایی تیمار مریض. بابت بیادبی و جواب سربالا دادن خواهرم، و اینکه ذرهای احترام برای کسی قائل نیست و هیچ حرفی توی گوشش نمیره و شخصا نه من رو آدم حساب میکنه نه براش ذرهای اهمیت دارم و نه دلسوزیهام رو میفهمه و... باهاش حرف نمیزنم و سعی میکنم نادیدهش بگیرم. در عوض برادرم که با طرفداری احمقانه (که در حقیقت دلیلش جلب توجه این بچه است و پرکردن عقدههایی که به اشتباه براش ایجاد شده توسط خواهر کوچیکهمون) داره گند میزنه توی تربیت این بچه تنها کسیه که توی خونه باهاش پچپچ میکنه! چند روز پیش، برادر هم برای چندمین بار حرفایی زد که توضیحش سخته. خیلی غیرمنطقی، خیلی سطحی و خیلی آزاردهنده. (یکی دو هفته پیش بهش گفتم تو فقط ورزش میکنی و میری باشگاه و برمیگردی و پیش رفیقاتی. تیپت هم داره یخورده عوض میشه و داری شبیه به آدمای سطحی و بدون فکر و اندیشه میشی که هیچ عمقی ندارن. آدمایی که هیچ حرفی ندارن. مطالعه کن، کتابایی که دوست داری بخر و بخون. میخوای هم من برات بخرم. عمق بده به زندگیت، معنا بده به زندگیت و این حرفا رو با محبت تمام زدم و قبول هم کرد. اما خب، نه اینکه بخوام بگم تبدیل شده به همونی که گفتم و قابل تغییر هم نیست، ولی وقت میخواد تا ببینه من چی میگم و خودش خودش رو اصلاح کنه) خلاصه توی یکی دو جمله بهم گفت به هیچ جایی نرسیدی و به من چون مستقل شدم بهم حسادت میکنی. خداروشکر که زیر منتت نموندم هیچ وقت. همه برادر بزرگ دارن ببین چه کارایی براشون میکنن. منم ببینین. گناه من اینه که بچه وسط شدم...
بدترین حرفا توی بدترین زمانها. خلاصه برادرم اینه! آدمی به این شکل آزاردهنده. اینجوری شد که با اون هم دیگه صحبت نمیکنم و ترجیح میدم قهرمان زندگی خودش باشه و لااقل یه آدم همیشه توی زندگیش داشته باشه که بتونه تقصیرها رو بندازه گردنش و حس کنه با تحقیر کردن اون آدم حالش بهتر میشه. نه از کارایی که در حقش کردم گفتم، نه از هیچ چیز دیگه. میدونین، نمیشه گفت. نیازی نیست... همین که آدم خودش میدونه کار درست رو کرده کافیه. در کل الان توی خونه برادر بزرگهای هستم که کاملاً اضافیام. اندازه ارزن برای این دوتا بچه ارزشی ندارم و حقیقت قضیه اینه که از اینی که هستم نه میتونم فداکارتر باشم، نه بهتر. همهی چیزی که میتونستم رو براشون گذاشتم و تنها چیزی که برام مونده همین خودمی که هستمه، که میخوام نگهش دارم برای خودم. بابا که هیچ وقت خونه نیست. مامانم که مسافرته. در نتیجه در حال حاضر هیچ کسیو ندارم و یه عالمه حرف و غم و غصه دارم. دیشب، قبل اینکه بقیه از بیرون بیان، بعنوان شام و توی تنهایی یکم ماکارونی و چندتا قاچ هندوانه خوردم و قبل ساعت 9 رفتم خوابیدم. امشب دیگه هندوانه ندارم، ولی برنامه همینه. حالا تا مامان بیاد دیگه...
در کل تبدیل شدم به یه آدمی که واقعاً حال بدی داره، رقت آوره، منزویه، کریح و دوست نداشتنیه😆 و خب، آنچنان مهم هم نیست. و زندگی شاداب دو سه تا پست قبلیم، تبدیل شده به یه زندگی سخت و عذابآور. تازه بدهکار هم هستم و معلوم نیست حقوق بعدیمون رو کی قراره واریز کنن.
همون کیسه گندمی که گفتم... دارم خودمو اینطرف و اون طرف میکشم تا کمکم بارم سبک بشه و حالم خوب!
پست بعدی احتمالاً و واقعا امیدواراً باید درباره تعیین تکلفیف آزمون استخدامیم باشه. این وسط با وجود تجربههایی هم که پیدا کردم و خب قفلی که با مامان دوتایی بازش کردیم، باید یه چیزی درباره خانوم جدیدی به اسم سارا باشه. تنها چیزی که درباره این آدم باعث شک و تردید من میشه اینه که آیا من با وجود همه دردها و غصههایی که دارم، حق این رو دارم که حتی در حد بیست و پنج دقیقه، وارد زندگی این آدم بشم؟ و اگر نه، کی قراره به این آمادگی برسم که مطمئن باشم از اینکه میتونم یه آدم رو تا آخر عمرم خوشحال نگه دارم؛ نه بصورت مقطعی! دغدغه فعلی من اینهان!
-
دوتا پست قبلی درباره همین خانوم معصومه و جزییات هفته گذشته بود که جزییات زیادی داشت و در عین حال به حد خجالت آوری دارای خودتحقیری و بار احساسی سنگین بود که بهتر بود پاک بشه. امیدوارم کسی نخونده باشهشون!
آخ قلبم 😥
خیلی بد آدم احساسی باشه ..
و بدتر اینکه حساب باز کنه!
و نهایتش اینکه این جمله تکرار بشه کی قراره به این آمادگی برسم که مطمئن باشم از اینکه میتونم یه آدم رو تا آخر عمرم خوشحال نگه دارم، خیلی زیباست اما غم انگیز.
از castbox پادکست دکتر هلاکویی، دکتر شیری، پادکست مبل قرمز، دکتر انوشه گوش کنید.
به نظرم توی این قرن بهتره که خودمون رو بشناسیم و حق به خودمون بدیم برای انتخاب.
شاید این جمله کمک کننده باشه:
وقتی جفت خود را
به صورت دوست، عشق، رفیق و
یا هر دوی آنها ملاقات کنی،
خواهی فهمید که چرا همه چیز با
هرکس دیگری درست نشد!»