کارگاه، نتیجهی نهایی
🎶آلبوم از تو گفتم، آرمان گرشاسبی. قشنگ و گوشدادنیه واقعا! یه مقدار بیشتر از قبل دارم آهنگ گوش میدم و این شاید یخورده چیز خوبی نباشه. بلحاظ دینی و اعتقادی میگم... ولی خب...
-
امروز احتمالاً، بعد از نزدیک به دو هفته مامان برمیگرده. گفته بودم اصلا؟ برم ببینم...
خب دیدم، گفتم ولی نه همشو. بخاطر عمل خاله، مامان، بابا، خواهر و دایی رفته بودن پیش خاله و مامان و دایی قرار بود چند روز بیشتر بمونن. الان که فکر میکنم اصلا یادم نمیاد کیا رفته بودن، ولی بابا و خواهر رفتن دنبالشون که برگردن. چند روز بعد از رفتنشون (و تاریخ پست قبلی) یعنی. شب قبل از برگشت تصمیم میگیرن یه سر برن خونه ییلاقی دخترخاله که تازگی ساخته و میگن خیلی قشنگ و ترتمیزه. دایی ما، مشکلات تنفسی و قلبی داره و چند سالی میشه که اختلاف ارتفاع و در بعبارتی تراکم هوا و اینجور حرفا، روش تاثیر میذاره و هوشیاریش رو از دست میده یا تنفسش ضعیف میشه و اینا. این سری نمیدونم چرا... ولی حتما رو حساب وضعیت عمومیش که خب اوکی بوده، خیلی به این موضوع توجه نکرده بودن. خلاصه اینکه پاشدن رفتن اونجا و تقریبا هشت شب اینا رسیدن. تو همین فاصله جلوی ماشین تا در ورودی، دایی حالش بد میشه و از پشت میخوره زمین و گس وات... یه سنگ بزرگی گویا پشتش بوده که وقتی میوفته زمین باعت میشه دندههاش مویه بردارن (که البته شب اول فکر میکردن دندهها شکسته و ریهها سوراخ شده و ... ولی در حد آمبولی و مو برداشتن بوده). فلذا هم اون شبشون خراب شد تا اندازهای که تا صبح تو بیمارستان و اینا بودن و هم دایی رفت icu و اینا و خلاصه یه قیامتی شد. خلاصه بگم، امروز بعد یچیزی نزدیک به ده روز اینا، وضعیتش خوبه و دیگه دارن برمیگردن به خاک وطن. من این چند وقت؛ پاره شدم واقعا!
معمولاً توی این وضعیتها مسئولیت خونه با من بوده. غذا درست کن، به بچهها برس، چمیدونم فیلم دانلود کن ببینین. اینور، اونور. خب من خودم تو یه وضعیت خیلی خراب و خسته و ناراحتی بودم. با این دوتا هم که قهر بودم و صحبت نمیکردم. تا چند روز اینجوری بود که میرفتم خونه میخوابیدم. یه نون پنیری میخورده میخوابیدم. بعد دیگه دیدم اینا غذا درست میکنن و تو ظرف غذام برام میذارن که ببرم سر کار و اینا، یکم بهتر شد روابط. ولی اون بخش ناراحتی عمیق، درگیری ذهنی و توی اتاق بودنم، کماکان پابرجا بودن. یه عادت نسبتا خوبی هم دارم که اینجوریه که فقط جایی که هستم توی خونه، برقش روشنه. مثلا اگه برم تو اتاق، برق آشپزخونه و حال پذیرایی و اینا همه خاموشه. در نتیجه وقتی خونه تنها باشم، هرکس از بیرون بیاد فکر میکنه کسی خونه نیست یا مثلاً من خوابیدم، در صورتی که فقط دارم سعی میکنم اسراف نکنم یا با تایم طبیعی بدنم یخورده هماهنگتر بشم...
این چند روز، بیشتر از همیشه دلتنگ دوست و رفیق بودم. کسی که بشه باهاش حرف زد. از زندگی گلایه کرد یا بقول معروف یکی که بشینیم با همدیگه به زندگی فحش ناموس بدیم. بچهها هم بر خلف من که معمولاً برنام هخاصی ندارم، برنامههاشون شب هست. آبجی یا کلاس زبانه، یا تمرین ویالون. علیرضا هم هر شب بدون استثنا باشگاه. فلذا این تنهایی و اون تنهایی با وجود اینکه یه حس دیوانهکنندهای توم ایجاد میکردن، باعث میشدن سعی کنم از خونه فرار کنم. با اینهمه، دو شب کلا از این چند شب رو با محسن رفتم بیرون. که خوش هم گذشت.
هر دو شب رفتیم خانه شکلات. سه سری قبل که رفته بودیم، یه دختری پشت پیشخوان بود که از اون خندههای فراموش نشدنی داشت! آه که چه موهبتیه... که من ندارم 🤣 دو بار بعدیش رو من به شخصه واسه دوباره دیدن این موضوع رفتم که خب، موفق هم نشدم؛ چون نبود!
-
اما دلخوری اصلیم توی این چند روز که روابطم با علیرضا بهبود پیدا کرده بود تقریباً از مادرم بود. توی ذهن من، مادرم همیشه بین ما و خانواده قبلیش یا همون خواهر و برادرهاش، اونا رو انتخاب کرده. مثلاً توی سفر در حال برگشتن، من با ماشین فلانی میام، شما محسنو بیارین! این جدا شدن، مخصوصاً توی سفر برای من اینقدر ناراحت کننده است که همین الان که دارم مینویسم، دلم یجوری شد. یجورایی نگرانی شدید پیدا میکنم وقتی یکی از تو ماشینمون ازمون جدا میشه. استرس و نگرانی در کنار حس ترد شدن و آدم بحساب نیومدن. یا مثلاً وقتایی که خاله میاد شهر ما، مامان کلاً میره خونه مامانبزرگ اینا تا براشون غذا درست کنه و بهشون رسیدگی بکنه و پذیرایی و اینا. ممکنه این موضوع چند روز هم طول بکشه، ما هم هزار جور کار داشته باشیم، اما مامان همیشه همینه، چون خاله ناراحت میشه! حالا اینکه مرتضی صبح ساعت 5 بای از خواب بلند شه تا بره سر کار و شیش غروب که از سر کار میرسه نمیتونه هر روز با همون لباسا بیاد خونه کس دیگه و تا پاسی از شب در حالی که داره از خستگی جر میخوره، یه کله بشینه تا شام بخوره و بره خونه به درک. یا اینکه مثلا دخترش میخواد فردا بره مدرسه و سرویسشون از اینجا رد نمیشه تا سوارش کنه. یا مثلا فلان امتحان رو دارن بچهها یا هر چی... این یکی از بزرگترین دردها و بغضهای من توی زندگیه که واقعا نمیدونم چجوری میتونم به مامان بگم، که درست باشه و ناراحت نشه.
این سری وضعیت یخورده استثنایی هم بود و اگه میخواستم حرف بزنم، تو کل خانواده بعنوان یه آدم سنگدل و بیشعور و مسئولیت ناپذیر شناخته میشدم. ولی خب، خیلی هم ناراحت بودم. به شخصه معتقدم خانواده تا قبل از ازدواج یعنی پدر و مادر، خواهر و برادر. اما وقتی آدم ازدواج میکنه و به نوعی خودش تشکیل خانواده میده، یعنی خانوادهاش تغییر کرده. اولویت اصلیش حالا همسرش و بچههاش هستن، همونطوری که برای اون بچهها تا وقتی توی اون خونهان، اون اولویت اصلیه. خیلی بیانصافیه که آدم اولیت کسی باشه، اما خودش کسای دیگهای رو توی اولویت داشته باشه. ولی خب، مامان بیانصافه؟ خیر! دلم نمیخواد اینجوری فکر کنم.
کلا این چند روز اخیر هم تلفن صحبت کردنم با مامان اینجوری بود که اون سوال میکرد و من در کوتاهترین حالت ممکن جواب میدادم و زود سکوت میکردم، چون یجورایی دلخور بودم از بیتوجهیش به ما. نمیدونم... شایدم دارم حرف مفت میزنم و همچین حقی ندارم... ولی خودم تصوری که از خودم در آینده دارم اینه که با تمام وجود لااقل این حس رو به خانوادهم منتقل کنم که همیشه، اولویت اولم هستن. این مهمه. این حسه نه، این رفتار که آدم بدونه کجا یاد بگیره که تکرار کنه و کجا برعکس چیزی که دیده رو عمل کنه. اعتیاد پدر و مادر تکرار کردنی نیست، ولی محبتشون چرا. میدونین، خیلیا این رفتارو بلد نیستن و واسه همین میگم مهمه، چون سعی میکنم اینو توی خودم هم نگه دارم، هم بهبود بدم! یه شب داشتیم تلفنی صحبت میکردیم، گفتم آره، این دوتا که هر شب میرن بیرون، بابا هم که وضعیتش معلومه، تو باشی یا نباشی همش بیرونه. بعد گفت آره بابات کلاً همینه، مهم نیست براش. بهترین فرصت بود، گفتم آره، مثل تو. تو هم هیچ موقع برات مهم نبوده خانواده. بعد گفت نه، الانم خانواده است دیگه. گفتم نه، خانواده تو ماییم، اون خانواده تموم شد. همه اینا در کمال مسالمتآمیزی و ارامش و شوخی بودا، ولی خلاصه حرفمو زدم. اون هی میگفت نه فرقی نداره، خانواده خانواده است. من میگفتم نه، خانواده ماییم که ولمون کردی رفتی. اینم میتونست عنوان خوبی باشهها... خانواده، خانواده است! (نه ولی، معنی نداره... توپ توپ است. خر خر است. خب ینی چی...)
خلاصه با تمام سختیها و غیره، امروز میان انگار.
-
امروز تولد باباعه و داشتم با خودم فکر میکردم که در یک حرکت انقلابی برم یه کیک کوچولو بخرم و برم خونه و طبق معمولی که هیشکی نیست بشینم از کیکه یه عکس بگیرم و بنویسم زیرش که آره، تلد باباعه که نیست، مامان هم فلان جاعه، علیرضا هم بیرونه، آبجی هم فلان جاعه و بعد این عکسو براشون بفرستم تا بفهمن وقتی میگم خانواده مهمترین چیزه، منظورم از اینکه برای شما مهم نیست چیه! ولی خب، برای بقیه هم مهمه، ولی برای من خیلی مهمتر و حساستره. مثل خیلی چیزای دیگه که توش حساسم...
مثل اون پسره که اون شب تو پارک از تاب افتاد و من قلبم داشت میایستاد که چی شد، ولی برای هیچکس دیگه مهم نبود... مث خیلی چیزای دیگه...
خلاصه، دیشب که دیدم علیرضا اینا رفتن لباس خرید برا بابا و قرار شد کیک اینا بگیرم، یخورده خیالم راحتتر شد. و نقشه شیطانیم هم با شکست مواجه شد😅 پسرهی از خودراضی!
-
دیروز بعد از حدوداً یه ماه از تحویل مدارک، نتایج نهایی رو سایت جهاد دانشگاهی اومد. وقتی داشتم میرفتم سرویس، گوشیو باز کردم و ایاستخدامو چک کردم تا ببینم چی میگن بچهها. اونجا معمولاً همیشه بحث و گب هست. واسه همین آزمون پنجاه و یک هزار کامنت گذاشته شده تاحالا! عدد خیلی بزرگیه... دیدم بعضیا نوشتن بالاخره اومد و اینا. من زود رفتم سایتو باز کردم و دیدم نوشته شما پذیرفته شدهاید. جهت ادامه مراحل از اول مهر به استانداری مراجعه کنید.
حقیقت اینه که من میدونستم نمره اول شدم. میدونستم هم که احتمالاً مصاحبه تخصصیای درکار نیست و از این بابت هم خوشحال بودم، چون بدون نیاز به مصاحبه هم قبول میشدم. ولی همش تو ذهنم میگفتم باید منتظر این نتیجه باشم، چون هیچی معلوم نیست. میدونین، یجور آمادگی برای شکست. یجور پیشپیش ذوق نکردن. حتی وقتی که میدونی اوکیه، ولی نپذیرفتنش. این برخورد خودم رو یجورایی نتیجه ترس از شکست خوردن و ترس از نداشتن قدرت مواجهه با شکست میدونم. یجورایی نتیجه شکست خوردنهای قبلی میدونم. دیشب تا دیدم نوشته پذیرفته شدهاید، زنگ زدم به صادق اول. صادق پسر عمهم هست که اونم تو یه کد دیگه قبول شده بود ولی چون درصدش پایین بود من حس میکردم کسی بالاتر از اونم هست. بعد قطع کردم، زنگ زدم به شهاب. شهاب دوستمه که تو کد خودم قبول شده بود و باعث شده بود بفهمم که نفر اولم، چون نمره نفر آخرو داشتیم و باید نفر اول و دوم همو پیدا میکردن. هر دوی اینا بعد از چند دقیقه زنگ زدن و گفتن که قبول نشدن. برای صادق بیشتر ناراحت شدم، چون هم خانومش خیلی ذوق قبولیش رو داشت، هم خب پسر عمهاست دیگه. ولی حدس میزدم خب. یعنی غیر قابل باور نبود. ولی در عین حال، وقتی گفت قبول نشدم، خوشحال شدم. چرا؟! چون این به این معنا بود که فقط برای نفرات اول زده بودن پذیرفته شده و این یعنی من قبولی قطعیام، مرگ مشکلی پیش بیاد.
بعدش شهاب زنگ زد و تبریک گفت و گفت قبول نشده. برای شهاب کمتر ناراحت شدم چون هم خودش اندازه صادق ناراحت نبود، هم از چند دقیقه قبل میدونستم که شهاب قبول نشده و هم آزمون آموزش و پرورش قبول شده و منتظره که جوابش بیاد. به خاطر همین منم بهش امیدواری دادم که ایشالا اونجا میشه و تو حتما میتونی و امیدت به خدا باشه. از اونجایی که چند بار قبول شده و تو مصاحبه و اینا رد شده، بابت روال ادامه ماجرا ازش پرسیدم و یه عالمه از سر دلسوزی و رفاقت توضیح داد بهم. خلاصه الان منتظرم زنگ بزنن بهمون که بریم استانداری تا مدارک گزینش و اینا رو پر کنیم و ایشالا ادامه ماجرا.
امروز داشتم دوباره ایاستخدام و ایران استخدام و اینا رو چک میکردم که متوجه شدم اونایی که قبول نشدن دنبال شکایت و اینا میخوان برن. نمیشه در مقابل این آدما حرفی زد. من نه سهمیه داشتم و نه ضریب خاصی روی نمرهم اعمال شد، ولی خب قبول شدم. اگر نمیشدم یا بعبارتی ذخیره میشدم هم فکر نمیکنم دنبال مقصر میگشتم یا میگفتم باید مصاحبه داشته باشه و اینایی که قبول شدن همه به ناحق بوده و اینا... شاید چون همیشه توی خودم دنبال مقصر میگردما... ولی واقعا غیرمنصفانه هم هست حرفاشون. انگار مصاحبه قراره... ولش کن. این دوتا سایت رو توی بوکمارکهام داشتم تا اخبار این آزمون رو از طریق اینا چک کنم، ولی حالا که دیگه اخبار خاصی نداره و میبینم این قضاوتهای بیجا و نظرات الکی رو، دیگه حال و حوصله خوندن نظراتو ندارم. نمیدونین چه حرفایی که به هم نمیزنن در الفاظ مودبانه!! به هر ترتیب دیگه تقریباً آخرای اینجا بودنمه و امیدوارم در ادامه مسیر هم مشکلی پیش نیاد و بتونم راه پیدا کنم به شغل بعدی.
-
امروز تو چت داشتیم به بنیامین ومحسن میگفتم که احتمالا بعد از چند ماه توی شهرداری کار کردن هم مجدد ناراضی میشم از حقوق کم، یا شغل سخت یا همکار زیرآب زن و عوضی و... . ولی این چیزی بود که اول سال و قبل از آزمون، واقعا آرزوش رو داشتم و پیش خودم فکر میکردم اینقدر خوبه که احتمالا نمیتونم بهش برسم. یه شغل مرتبط تو یه ارگان کاملاً مرتبط و درست و حسابی اونم تو شهری که میخوام توش زندگی بکنم. از این به بعد باید روی این کار بکنم که این چیزی بود که از ته دل میخواستمش، و سعی کنم یادم نره که حالا که به خواستهم نزدیک شدم و دارم بهش میرسم، باید اون علاقه اولیهام رو هم حفظ کنم و نذارم ناامید بشم.
-
به هر ترتیب، اون خبر دیشب، منو خیلی خوشحال کرد. امروزم که احتمالاً مامان میاد و حالم خیلی بهتر میشه. البته شایدم اگه بیاد بره خونه دایی تا چند روز بمونه. خواهرم هم مدرسهش نزدیک خونه دایی ایناست، و احتمالاً اونم بمونه. ولی مسئله اینه که روزای اول که سرویس داره مسیرش رو تنظیم میکنه و اینا اگه این سر ایستگاهش نباشه، بعداً داستان میشه و من بعنوان برادر بزرگتر همیشه نگران، از الان دارم به این فکر میکنم که اگه مامان بمونه و اگه آبجی هم بمونه، چی میشه! و اگه نمونه، تا چند روز قراره خودش هم بره مدرسه هم غذا درست کنه. یا در بهترین شرایط تا کی قراره آواره باشیم بین خونه خودمون و خونه مامانبزرگ. احتمالاً من به این آوارگی تن نخواهم داد و باعث ناراحتی دایی و دیگر اعضای خانواده رو فراهم خواهم آورد. خلاصه... کیان خانواده برای من از همه چیز مهمتره و همه باید بدونن🤣
-
سرتیتر دیگر اخبار به شرح زیر است.
آخر هفته عروسی امیررضاست و پول ندارم کادو بدم و دارم سکته میکنم. همونطور که برای تولد بابا پول ندارم بدم. خدا لعنت کنه مدیرعامل و سایر وابستگان رو که پنج ماهه حقوق ما رو ندادن!
بخاطر اینکه بابا میره همه جا میگه و با پز الکی دادن، کار منو خراب میکنه دیشب دیگه بهش نگفتم یه مرحله دیگه هم پیش رفت کارم. البته احتمالاً مشابه سری قبل، عمهی خودشیرین فضولم بهش گفته تا حالا و خدایی نکرده اکه این اشتباه رو کرده باشه، این بار دیگه یجوری باهاش برخورد میکنم که کلا هر موقع اسمم بیاد بغض کنه!
فهمیدم حمید تقریباً کارای تشکیل خانوادهش رو با یه خانومی اوکی کرده واونقدر ذوق کردم که نگو...
غذاهای خواهرم و کیفیتشون خودش یه پست جداگونه میطلبید. یکی درمیون به اندازه جهنم شور😅 بعد به هیچ غذایی هم نه نمیگفت بزرگوار، بابا هوس هر چیز میکرد میرفت درست میکرد. خیلی بامزه بود در کل و خیلی بهش افتخار کردم تو دلم، چون در بیرون که باهاش قهرم. هم شجاعه، هم دلسوزه. حالا یخورده بیادب هست، ولی خب، ایشالا درست میشه. یه جریان دیگه هم در خصوص بیرون رفتناش اینا بود که باعث شد دوباره برم تو دیوار دنبال خونه بگردم که حالا ولش کن!
دیگه اینکه محمد مریض شده و اون یه روز مرخصی من که مونده رو داره میرینه توش! واقعا حس میکنم این آدم، آدمی نیست که بتونم کنارش کار کنم، هر چند رفیق خیلی خوب و با معرفتیه و همچنین آدم درست و حسابی!
خیلی خوشحتال میشم زودتر کارای استخدام اوکی بشه تا کلی وقت اضافه بیارم واسه کتاب خوندن و دوباره شروع کردن آزمون محاسبات.
مازیار آزمون محاسباتو قبول شد و هم کلی خوشحال شدم، هم ذوق کردم و هم امیدوار شدم.
خبر تعطیلی روزای پنجشنبه هم از اون خبرای جذابه برای من. تا حالا برام مهم نبوده چون اینجا تعطیلی معطیلی نداریم. ولی اگه قرار باشه تو یه اداره کار کنم، خیلی خوشحال میشم که دو روز استراحت داشته باشم و بتونم به عمق زندگیم اضافه کنم. امیدوارم که تا قبل ورود من تایید و اجرایی بشه، یا چه بهتر که در بدو ورودم این اتفاق بیوفته که یه موضوع خوب واسه مسخره بازی در آوردن با آدمای جدیدی که قراره باهاشون همکار بشم، داشته باشم.
ساختمونی که مجریش هستم هم داره کاراش پیش میره و یخورده بیاحساستر و بیخیالتر شدم. دیگه کمکم باید برگردم به روال عادی زندگی و درس خوندن و تموم کرده این پک اجرا. از کار عقب موندم بخاطر این آزمون لعنتی!
فیلم خوب هم جدیدا زیاد دیدم، مثلا همین سایلسد که الان دیدم، خوب بود واقعا. یا فیلمای چند روز اخیر... فیلم دیدن تا ابد تفریح و هابی مورد علاقه است!!
بسه دیگه! این پست بدون چک کردن مجدد منتظر شده و بابت ایرادات تایپی، پساپس معذرتخواهی میکنم!
ورود به حوزه کارمندی رو تبریک میگم :)
برای مصاحبه و گزینش جزوه بخونید، در واقع آماده طور برید، خود گزینش گر هم میفهمه.
کارمند که همین الانم هستم یجورایی ولی خب کارمند یه جهنم بیقاعده😅
آره، یسری خوندم، دوباره باید بخونم یسری دیگه لااقل، دیگه توکل به خدا