خونه، شرح حال
از اونجایی که
شرح ویژه و خاصی از روزمرگیهای این چند روز اخیر ندارم، البته یکی دوتا مورد هست که پستش رو دارم مینویسم توی ورد و حالا هر وقت تکمیل شد، میذارمش اینور. الان تاره از بیرون اومدیم خونه و حین نماز خوندن انگار کسی توی ذهنم شروع به صحبت کرد...
-
زمان ایستاده. نه... چیزی بیشتر از ایستادن، عقربهها رو به عقب حرکت میکنند. البته که چیز جدیدی نیست. برای هر کسی پیش میآید که هر از چند گاهی، در گیر و دار زندگی، ناگهان عقربههای ساعت زندگیاش میایستند، برمیگردند و آدم را با خودشان همینطووور میکشانند به روزهایی که خیلی ازشان گذشته است. آب میخوری، یاد آبخوری مدرسه بیست سال پیشت میافتی!
نمیدانم چه سرّی است، از گذشته فقط غم و غصه میماند! خاطرات شیرین گذشته را هم که خوب بیاد میآوری، حتی اگر آنقدر قدرتمند باشند که تو را بخندانند، باز آخر خندهات طعم تلخ غم را میچشی. غمی از سر دلتنگی برای روزهایی که دیگر باز نخواهند آمد. ولی غمخواری برای غصههای قدیمیات، برای دردهای قدیم، اینطور نیستند که بگویی هر چه بود تمام شد و دیگر باز نمیگردند. غصه توی زمان سفر میکند. غصه توی این سیاه و سفید راه میرود. انگار که پشت عقربههای ساعت زندگی، غصه حک شده است. با همهی حرکت سریع رو به جلویی که دارند، عقربههای زندگی یک لحظه میایستند، برمیگردند و انگار دست غم و غصه و دردهای قدیم را میگیرند و با خودشان تا همین آنِ طولانی جلو میکشند که مبادا آنقدر کهنه شوند که فراموش!
عیناَ همانطور که روز اول بودند، حتی پس از سالها، دوباره یقهی آدم را میگیرند و توی صورت آدم داد میزنند که آهای... من هنوز در تو و در پس همهی خاطراتت زندهام! انگار که با همهی پیری و فرسودگیات، با همهی بزرگ شدنت همچنان همان کودکی هستی که از پسردایی زورگویت کشیده خوردی، با همهی توان جلوی گریه افتادنت را گرفتهای و دوست داری کسی بیاید و جواب زورگوییاش را توی گوشش بگذارد. دستت را مشت میکنی اما توان بالا آوردنش را نداری. بعد از گذشت اینهمه سال، یک روز و یک لحظه دوباره یاد این میافتی که هنوز از دهها سال پیش، آرزوی یک «گرم در آغوش کشیده شدن» در دلت داری. یا لااقل یک شانه پهن و قوی که هرچند حق کسی را کف دستش نگذاشته، اما روبروی صورت تو آنقدر امن است که میتوانی سرت را رویش بگذاری و یک دل سیر گریه کنی. از آن گریه کردنها که همه صورتت را خیس کند، که از زیر چشمت سر بخورد تا سیب گلو، از همانها که حس کنی انگار صورتت را خنک میکند.
اما بغض میکنی، چون مثل روحی که از بدن جدا شده، خورت را از بالاسر میبینی که روبروی کودکی خودش ایستاده و هنوز هم آن آغوش باز، آن دست قوی و حق طلب و یا هر آن دیگری را بدست نیاورده و مثل همان کودکیاش، نیازمند همان چیزهای کوچک و ابتداییست. انگار یک ابله درون، ناخوداگاه آدم را کنترل میکند و بجای اینکه آدم را به روزهایی ببرد که چیزهایی که حالا دارد، نداشت؛ تا آدم را برای موفقیتش خوشحال کند، آدم را دقیقاً در بدترین زمان ممکن برمیگرداند به روزهایی که همین حال را داشت تا به او یادآوری کند که تو هنوز همان ناچیز کوچکی! یا حداقل تا بوده همین بوده. یا مثلاً خر تو از کرهگی دم نداشت.
با اینکه حوصلهی شرح قصه نیست، این روزها سخت دلتنگم و دلم سخت به حال خودم میسوزد. دلم میخواهد ساعتها، روزها یا چمیدانم هر قدر که میشود یک گوشه دراز بکشم و زیر یک لحاف سنگین به حال خودم بیوفتم. مثل این مرتاضها و بودایی ها که سالیان دراز هیچ غلطی نمیکنند و بی قوت و قضا مثل جمادات زندگی میکنند. هیچ حال و حوصله اطراف و اطرفیانم را ندارم. کماکان حس میکنم همان بیپناه و تنها و لال و فهمیده نشده کودکیام هستم و هیچ امیدی به آدمهای دور و بر و حتی خود این روزهایم ندارم. فکر میکنم بهتر است تا دورم راخلوت کنم تا خودم و خودم دوتایی بنشینیم و ساعتها در هم خیره بمانیم تا شاید از جایی بهمان الهام شود که این زندگی گوه را چطور باید به طرز آبرومندانهای به انتها رساند! چمیدانم... حوصلهی شرح غصه نیست...