خونه، عشق مدرن
نوشتاری درباره سریال modern love - فصل اول
قسمت 1:
در مورد یک دختر تنها بود که از خانوادهش جدا زندگی میکرد توی یه شهر بزرگ! (برای اولین بار بصورت غیرارادی هکسره رو اشتباه نوشتم و داشتم مینوشتم تویه یه شهر بزرگ... اووغ! خدایا، مرا چه شده؟؟)
این قسمت برای من چیز خاصی نداشت، جز اینکه روباط نسبتا آزاد داخلش بصورت فرهنگی برام یخورده غیرقابل قبول بود. اما در نهایت، همهی اون روابط هم تا جایی که دیدم محترمانه بودن و حقیقتا میشه گفت نادرست بنظر نمیومد. یه آدم عادی که فقط داشت زندگیشو میکرد و خیلی روتین قرارهاشو میذاشت و خلاصه دنبال یه شریکی هم بود.
اسپویل: موضوع اون دربان و یجورایی میشه گفت نماد محافظ توی زندگی اون آدم، جالب بود و شاید خیلیا پیش خودشون حس کنن همچین کسیو دارن... موضوع دیگه لطافت احساس داشتن همون آدم بود که با وجود اینکه خیلی سخت و خشک بنظر میومد، اما علاقمندیش رو به این دختره آخر این قسمت دیدیم با نگه داشتن عکس سونوگرافیش. این قسمت پیلوتش یجورایی عمق زیادی نداشت به اندازه قسمتهای بعدی که دیدم، (الان که شروع به نوشتن کردم سه قسمت دیدم) ولی داستان دلچسب و لذتبخشی داشت و آدمو ترغیب میکرد برای دیدن قسمتای بعدی.
قسمت2:
مخصوصاً درمورد عشق قدیمی بود. یجورایی همون عشق اول و اینا... و حرفهای گفته نشده و سوالاتی که انگار قراره تا ابد توی ذهن آدم بمونه.این قسمت اینجوری بود که پیش خودم گفتم مگه میشه تو نیم ساعت اینقدر حرف عمیق و لطیف زد؟ یعنی دیدم که میشه و این سوال بیشتر اینجوری بود که وا عجبا... و لذت میبردم از تجربه جدیدی که داشتم با این سریال بدست میاوردم. پایان منطقی اما کمی دردناک داشت. البته نه پایان پایانش، پایان داستان اون خبرنگاره!
اسپویل: در کل اینکه دوتا داستانی که دیدیم که بعبارتی چهار سمت مختلف داشت و به نوعی هر چهار طرف این قضایا عمیقاً پای اون احساس اولیهشون مونده بودن خیلی جذاب بود، هر چند شاید یخورده شاعرانه و غیرواقعی بود ولی جذاب بود... موضوع بعدی، برو ازش بپرس... برو حست رو بهش بگو... شاید پیام و محتوای اصلی این قسمت همین بود. اینکه آدم خودش رو توی بلاتکلیفی نذاره، و بخاطر احترام به خودش یا حتی اون فرد مقابل بذاره همه چیز با وضوح کامل تموم بشه. با توجه به تجربیات خودم و زندگی خودم که با وجود اینکه هرگز توی یک رابطه عاشقانه نبودم، همیشه فکر میکنم به اینکه توی خیلی از روزها حرفم رو خوردم و اگه میگفتم چی میشد... یا روزهای دیگری به این فکر میکنم که چرا قضیه اونطوری که فکر میکردم پیش نرفت و چرا سر در نمیارم از فکر و کارای اون دختره... نهایتاً بنظرم این موضوع حرفت رو بزن و اینا، خیلی خوب نشون داده شد توی این قسمت. یه مورد دیگه هم که البته خیلی بهش پرداخته نشد، خیانت عاطفی بود. چیزی که پسره تجربهش کرد و باعث شد حتی رابطهای که خیلی دوستش داشت رو به هم بزنه. اون هم البته به دلیل همون موضوع عشق دوران نوجوانی و اینا بود، ولی خب مبازم به دلایل فرهنگی این مسئله خیانت، برای ما خیلی پررنگتره حتی از اونی که توی اروپا و اینا میبینیم.این موضوع یه چیزیه که بنظرم باید بهش فکر بشه و آدم با خودش شفاف باشه. ادا اصولای مسخره و نخنمای امروز جامعه ما که آره گذشتهش به من ربطی نداره و چمیدونم دوست عادی عیب نداره و من خودم دوست دختر دارم، اونم میتونه به تعداد من دوست جنس مخالف داشته باشه و اینا... اینا همه زر زیادیه و اصلا قرار نیست راهگشا باشه... آره خلاصه
قسمت سوم:
خیلی برای من ملموس بود. خیلی! اون حسهای متفاوتی که اون دختر داشت... الان که دارم بهش فکر میکنم بهش حسادت میکنم، حتی به اون آزادی عملی که داشت. من همون یه روز هم خانوادهم بهم فرصت ندادن که باشه، بگیر سر جات بخواب...حتی همین الانش هم با وجود اینکه خیلی دلم میخواد یه همچین چیزی رو، خودم نممیتونم به خودم اجازه بدم که یه روز بدون در نظر گرفتن همهی عواقبش هر کاری که دلم میخواد رو انجام بدم. یعنی هیچ کاری نکردن رو. دارم به این فکرمیکنم که موضوع این قسمت، چیزی بوده که من همه عمر درگیرش بودم و فقط روش اسم نذاشته بودم. به اینکه حتی ممکنه بصورت ژنتیکی و موروثی این قضیه بهم منتقل شده باشه همونطور که یه مدتی بابا بخاطر همین موضوع داشت دارو میخورد و تونست یه مرخصی طولانی مدت بگیره. به اینکه چنتا از دوستهام رو سر همین موضوع از دست دادم چون جوری که ازم میخواستن نبودم و احتما اینکه اون خواستهشون رو خود من تو روزایی که حالم خوبه توشون ایجاد کرده باشم. به اینکه یه وقتایی دقیقا مث همون آدم وقتی آخرای فیلم توی رستوران گریه افتاد دلم میخواد گریه کنم... اینا خیلی برای من آشنا بود و البته کماکان معتقدم چون اسمی روش نذاشته بودم تابحال، خیلی بهتر هندلش کردم تا اون آدم توی سریال که کاملاً دست و پا بسته بود در مقابل چیزی که بود.
اما در کل، موضوع داشتن رابطه عاطفی در کنار یه مشکل با این ابعاد، داستان خیلی جذاب و تامل برانگیزی بود. اون چیزی که از دیدن این قسمت توی ذهن من گذشت و حتی یادم نمیاد که بخوام و بتونم بنویسمش باعث شد یه همچین پستی رو در خصوص این سریال بخوام بنویسم و تا امروز، هفتم مهر ماه، تا این قسمتش رو دیدم. تقریباً روزی یه قسمت دارم میبینم و احتمالا تا آخر هفته پستش تموم میشه. به هر ترتیب، تا اینجا این سریالو پیشنهاد میکنم. انگیزهم از شروعش هم اون دختره که اهل کتاب خوندن و مطالعه اینا بود و توی قطار نشسته بود هست! هنوز به اون قسمت نرسیدم و نمیدونم تو همین فصله یا نه، ولی خب...
-
میدونین، کلاً به لحاظ انگیزه و حس و حال و پیگیری خیلی ضعیفم! از اون روز که تا اینجای متنو نوشتم، روزی یه قسمت دیدم ولی اینقدر ننوشتم چیزی دربارشون تا سریالو تموم کردم و حالا... حالشو ندارم بشینم درباره تک تک قسمتای سریال بنویسم! در نتیجه باقیشو حتی در همین حد هم توضیح نمیدم چون بنظرم همینش هم اسپویله و خب چه کاریه اصن آدم اینهمه انرژی بذاره تا نهایتاً هم باعث از بین بردن لذت دیگران بشه؟ زنده باد تنبلی، زنده باد بیارادگی و زنده باد توجیهگری...
خلاصه اینکه هر قسمت از این فصل از این سریال خارق العاده، یه داستان متفاوت، به معنای واقعی متفاوت عاطفی رو نشون میداد و هر قسمت به شدت برای من به شخصه جذاب بود.
تا اینکه در قسمت آخر این فصل، نهایتاً نوع دیگری از عشق رو بطور کلی نشون داد و همهی داستانها رو به نوعی جمعبندی کرد. کاش ادامه نداشت... کاش فصل دومش به خوبی این فصل باشه. پیشنهاد؟ بله بله... فراتر از پیشنهاد. شاید دیدنش با پارتنر بهتر باشه، ولی من به تنهایی کلی لذت بردم...
-
خلاصه وار:
هفته گذشته برای دومین بار بازرس اومد بالا سر ساختمون و من بازم تشریف داشتم🤣 در صورتی که شاید متخلفترین مهندس مجری باشم و تازه این تخلفاتم ادامه هم خواهد داشت، شدیداً توی این موضوع بازرس اومدن اینا شانس دارم یا حالا به نوعی دست خدا همراهمه!
بعد از یه تماس در خصوص گزینش و اینا، قراره برم برای کارای گزینش و ادامه روند آزمون و اینا. دیگه تقریباً تمومه و بینهایت خوشحالم چون دیگه خسته شدم از اینکه صبح وارد اتاقم بشم و همه فحشایی که بلدم رو نثار سرپرست کارگاه و بادمجون دور قاب چیناش بکنم و برگردم خونه. واقعا مخم نمیکشه!
مثلاً در آخرین اقدامشون، رفتن قفل در توالتو عوض کردن که فقط ما اداری ها بتونیم بریم توالت و بقیه برن تو یه توالت دیگه پشت ساختمون. کلید گذاشت که هر کی خواست بره با کلید بره، کارشو بکنه و درو قفل کنه و برگرده. مثلا انگار بقیه جذام دارن! انقد خجالت کشیدم امروز که نگو... رفتم کلیدو گرفتم برم سرویس، بعد دیدم رانندههه ایستاده جلو در سرویس. روم نشد قفلو باز کنم برم وضو بگیرم. رفتم همون پشت ساختمون وضومو گرفتم و بعد نماز رفتم سرویس. بر اساس قانون هر بیست نفر یه توالت نیاز دارن، بصورت حداقلی. ما تو این کارگاهمون وضعیت اینجوریه که یه سرویس کلا هست واسه صد نفر. یه سرویس یخورده کر و کثیف اون پشت هست که آزمایشگاهیا برن و اینا و چون یکم به هم ریخته است کمتر کسی میرفت اونجا. یدونه سرویس بغل اتاق سرپرست مخصوص ک** ملوکانه بزرگوار و دوتا هم برای سالن جلسات که مدیران و مسئولان میان کاسه قبلا توسط انسانهای دونمایه استفاده نشده باشه. قشنگ مث دوران فراعنه است وضعیت. خیلی برام مهم نبود من، با اینکه واقعا بعضیا خیلی کثیف و اینان. به تبعیض، یا بعبارتی مورد تبعیض واقع شدن هم عادت کردم اینجا. ولی وقتی خودم کسی شدم که این تبعیض منو بالاتر میبره از یسری آدم دیگه، نه... نیستم واقعا! احمقا... به هر ترتیب که ایشالا دیگه آخراشه و عنوان پستایی که با کارگاه،... شروع میشه به پایان میرسه. همش میشه خونه، خونه... عاااخ...
خب، همین